وقتی خدا نویسنده می شود
این کم ترین کاری بود که می توانست برای دوستش کند، به خودش هم گفته بود که" روزی داستان تلخ زندگی ات را خواهم نوشت ،خواهم نوشت تا همه بدانند که جسم اش چه روح بزرگی را تحمل می کند ،خواهم نوشت که هر کس که داستان ام را بخواند ،شکیبائی و استقامت ات را ستایش کند ".قلم به دست گرفت، مثل همیشه قلم روی کاغذ گیر نکرد، کلمات کش نیامدند، واژه هاش تمام نشدند ،نوشت و نوشت و نوشت . کار که به پایان رسید نفس عمیقی کشید و به رختخواب رفت و آن شب را با رضایتی عمیق و خاطری آسوده به صبح رساند.
فرداصبح،بازخوانی داستان اولین کاری بود که انجام داد، تردیدی عجیب وجودش را فرا گرفت ،حس کرد که کم گذاشته است در نوشتن ،ترسید که خواننده درک نکند این همه سیاهی را . با خود گفت : این داستان یک پایان تراژیک کم دارد، یک پایان غم انگیز تا اشک را از چشمان خواننده جاری سازد . دوباره مشغول نوشتن شد ،تمام استعداد خودش را بکار گرفت که داستان واقعی از کار درآید .
تلفن زنگ زد ،پدر دوستش بود ، زنگ تلفن هائی که خبری بد همراه خود دارند را خوب می شناخت