داستان جوجه‌ای که اشرف مخلوقات شد!

    بعید می دانم که جوجه‌های رنگی ماشینی غذای دندان‌گیری برای گربه باشند، جوجه‌هائی که با یک سرما و گرما می‌میرند و صدای زیق‌زیق‌ خوشبختی شان گوش فلک را بر می‌دارد و چنان با شادی و شعف به این سوی و آن سوی میدوند که انگار غمی در دل کوچک‌شان جای ندارد. در این دنیا اگرخواسته باشیم  نمودی برای زندگی پیدا کنیم، پاک تر و زلال‌تر از دویدن‌های مست‌گونه این جوجه‌ها نمی‌توان پیدا کرد. این شارحان زندگی ولی عجیب عمر کوتاهی دارند، اگر سرما و گرما امان‌شان دهد یا کسی از روی بی‌احتیاطی گام روی سرشان ننهد، در یک بزنگاه فراموشی،نصیب گربه‌ای سیاه خواهند شد که نفرین قرن‌ها پشت سرش است. بعید می‌دانم که این جوجه‌ها، گوشتی داشته باشند که لقمه‌ای لذیذ شود برای گربه سیاه، اما گربه‌ها عجیب دوست می‌دارند این زیق زیقوهای دوست داشتنی را،اگر در خلوتی دور از چشم صاحب‌شان به چنگ گربه بیفتند، لابد قیامت خواهد شد برای گربه، ابتدا دنبالش می‌کند و بعد با دستش ضربتی سهمگین بر سرش فرود می‌آورد، آنقدر محکم که سر جوجه بینوا گیج می‌خورد و یادش می‌رود همه‌ی خوشی ها و بازیگوشی‌هایش، ضربه دوم اما فرود نمی‌آید، گربه ظالم اجازه می‌دهد جوجه احساس آرامش کند و خیال کند تمام شده‌است روزگار نگون بختی و آزمایش الهی و اکنون او وارسته است از چنگال گربه سیاه، ابتدا زیق زیق می‌کند و بلند می‌شود، گام دوم را برنداشته ضربه دوم را بر سرش می‌کوبد، جوجه تسلیم می‌شود و خودش را رها می‌کند در ساحت گربه، با همان صدای زیق زیق التماس می‌کند که حالا که من در چنگ توام و امکان فرار برایم میسر نیست، و تو آنقدر قوی‌تری که حتی لحظه‌ای امکان وجود ندارم بی تو، بیا و با ضربتی راحتم کن، شاید که لقمه‌ای چرب شوم برای تو و رها شدم از این ضربات سنگینی که تو بر سرم فرود می‌آوری، بیا بزن که خسته شدم از این زندگی نکبتی که تو می‌خواهی به من ببخشی ! در این لحظات جوجه‌ها خودشان را بر روی زمین می‌اندازند یک پایشان را کج می‌گیرند و گهگاهی هم از سر التماس زیقی می‌کنند، گربه اما دست به جوجه نمی‌زند، انگار اصلن جوجه‌ای در کار نبوده و اصلن ندیده است جوجه‌ی نگون بخت را ، جوری وانمود می‌کنند که اصلن گربه‌ی سیاه و قوی چه نیازی دارد به جوجه نگون بخت و ضعیف، که ناچیز است در مقابل جبروت گربه، که اصلن کسر شان است برای گربه‌ای که از نژاد پلنگ و یوز پلنگ است. بی‌شک جوجه‌ها حافظه‌ی تاریخی ندارند و گرنه هرگز تلاش نمی‌کنند برای فراری دوباره، هرچند سریع، هرچند که با تمام قدرت است، ولی جوجه‌ها با تمام قدرت فرار می‌کنند و دوباره مشتی بر سرشان فرو می‌آید و بی شک تمام جوجه‌ها حافظه ندارند و گرنه اشرف مخلوقات نمی‌شدند برای گربه‌ی سیاه ! که اصلن این دنیا حتی فرصت زندگی نمی‌دهد به جوجه‌هائی چون ما!

سانسور یا تخدیر

سانسور، ترجمان استیصال جامعه ایست که هیچ جواب منطقی و حتی غیرمنطقی برای چالش های خود نمی یابد ، نتیجه التقاط تاریخی اندیشه و انگیزه است ، فرزند نامشروع جوامع طبقاتی است که در پی طبقاتی ساختن اندیشه هاست و "آزادی اندیشه"مطعون ترین و مذموم ترین مفهوم فضای مه آلود سیاسی ماست که همواره هجمه عظیمی از تهدید و توهین و تکفیر به سویش می آیند.

این روزها عبارت " مشترک گرامی دسترسی به این سایت مقدور نمی باشد "اصلا پیام عجیبی نیست ، حتی سخنان وزیر ارشاد مبنی بر تخلف ۷۰ درصدی کتاب در دولت های قبلی ،تعجب کسی را بر نمی انگیزد، جالب تر آنکه هیچ نویسنده ای نیز از سانسور کتابش شرمگین نمی شودحتی در ذهن عوام هم این سوال را تداعی نمی کند که چرا این گونه حکم اعدام برای آن اثر صادر شده است . همان طور که حکم توقیف نشریات منتقد ، تازگی ندارد ، حتی گلایه های نویسندگان و هنرمندان هم از سانسور آثارشان تکراری و یکنواخت شده است .

سیاستگذاران فرهنگی ما ، خدا منشانه بر مسند قدرت تکیه داده اند و چون داور میدان فوتبال از این سو به آن سوی میدان می دوند و به این و آن کارت قرمز نشان می دهند و نویسنده و هنرمند را کارمند دون پایه ای میخواهند که هرچه عقل ناقص آنان می پسندد ، در کتاب وجود خود بپروارانند.

اما عجب آنکه فاجعه پس از سانسور اثر هنری رخ می دهد ، هنرمند چه سانسور را بپذیرد و سر خم کند و چه از آن استنکاف کند و به خلوت خود بخزد ، مغلوب گردیده است . اگر به هر بهانه ای سانسور را قبول کند و وفاداریش را به آفرینش خود زیر سوال ببرد و از احساسات باطنی اش بخواهد که زین پس دروغ بگوید ، نه تنها دیگر اندیشه ای به ذهن او راه نمی یابد بلکه کلماتی که تا کنون از فرط تردی دائم در ذهن خلاقش آب می شدند و بوجود می آمدند با این دوگانگی او کم کم به سنگ تبدیل خواهد شد که مگر نه آنکه هنرمند هرچه را که احساس می کند به تصویر در می آورد و حتی اگر راه دوم را انتخاب کند و در مقابل جبر حکومت ، سبک سری کند و سانسور را به استهزا بگیرد و عطای مخاطب بی شمار را به لقای آزادی ببخشد ، نا خودآگاه به گوشه عزلت تبعید خواهد شد و شاید دچار رادیکالیسمی ناخواسته در عبور از خط های قرمز شود .

سخن کوتاه ، آنکه هیچ شکی نیست که سانسور اندیشه را مثله می کند و راه را برای رواج تعلیمات خرافات در جوامع بی منطق باز می کند ولی خود سانسوری ، فجیع ترین اثرسانسور است ، آنجا که نویسنده در انتخاب هر کلمه تردید می کند که آیا از خط قرمز عبور کرده است یا خیر . چه انتخاب کند که عصیان کرده و در فرطه رادیکالیسم قرار می گیرد و چه رها کند که دچار خود حذفی شده است و این چنین است که سقوط با تخدیر ادبیات و هنر آغاز می شود.

پ.ن: متاسفانه صراحی دات آی آر توسط کمیته (کارگروه جرائم اینترنتی) از دسترس خارج گردیده، به تمام دوستان پیشنهاد پیگیری این مقال ها را در گودر را دارم، ولی از روی سبک سری صراحی.org را بر جای بزرگ .ir می نشانم تا بدانند که اندیشه زندانی نمی گردد.

لینک این مطلب در آی طنز


وقتی خدا آگهی بازرگانی پخش می‌کند

    خوب به خاطر دارم آن روز را، اگرچه بچه بودم. زن ها با تمام وجود ضجه می‌زدند، گریه‌شان بدجور می‌ترساندم، گاهی نگاهی به من می‌انداختند یا بغلم می‌کردند و از نو می‌زدند زیر گریه، نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود ولی اصلن آن روز نبودن مادرم را حس نکردم، دلم هم برایش تنگ نشده بود ، پدرم پیراهن مشکی بر تنم کرده بود و در مقابل عموهایم که نمی خواستند من به تشییع جنازه بروم ، گفته بود : روزی بزرگ خواهد شد و مرا به خاطر این کار نخواهد بخشید، به خاطر ندارم که کسی چیزی به من گفت یا خودم یک هو متوجه شدم که چند روز است که مادرم را ندیده‌ام و یک هو نبودنش خراب شد بر روی سرم، زن‌ها به طرف من شتافتند و بغلم کردند، پدرم هم گریه می‌کرد، گریه های من تمامی نداشت. بعد همه که ساکت شدند، غمی سنگین نشست روی دلم، اندوهی که بسیار بزرگتر از دل من بود، بغض سینه‌ام را فشار می‌داد، غم تمامی نداشت، بعد دیدم که یک مرد ناگهان از آسمان فرود آمد، یک مرد که دقیقن شکل تمام آدم های خوب زندگی‌ام بود، مثل پدرم صدایش گرم بود، و مثل همبازی هایم لبخند می‌زد و دقیقا مثل مجری برنامه کودک دوست داشتنی صحبت می‌کرد، آمد و با لبخندی کش دار یک بستنی به من داد، یک هو چنان شد که انگار من از تمام این دنیا فقط این بستنی را کم داشته‌ام و حالا که به آن رسیده‌ام ،چقدر خوشحال بودم، بعد همه چیز یادم رفت، بغض ام تمام شد، گریه هام فرار کردند و من ساکت شدم، بقیه فقط دیدند که من گوشه‌ای نشستم و با یک بستنی ساکت شدم ولی هیچ کس ندید که چطور سال‌ها بدون مادر شب ها را به صبح رساندم، بدون اینکه صدای لالائی‌اش را بشنوم یا گرمای دستش،آسایش خیال‌ام باشد و امروز که سال هاست از آن روز می‌گذرد، خوب می دانم که من چقدر از آن بستنی و آن مرد متنفرم!

صد بار اگر توبه شکستی بازآ

   شش روز خلقت که گذشت، خداوند آرام لمیده بود و نگاهش به مردمان زمین بود، انسان ها نیز احساس خوشبختی می‌کردند و هیچ خلائی را در زندگی حس نمی‌کردند، خداوند حوصله‌اش سر رفت ،اختیار و عشق را به انسان بخشیده بود که زندگی جدیدی را تجربه کنند، از روح خود در کالبد آنها دمیده بود تا نمونه کوچک خود را ببیند، ولی انسان ها سرشان به کار خودشان گرم بود، کاری به کار خدا نداشتند، انگار نه انگار که خدائی در کار است، پیامبران ابراهیمی را فراخواند، دستور داد که تکالیف سختی برای انسان بنویسند، خوشی‌های دنیا را غدقن کرد، به پیامبران گفت که به نحوی دستورات را به مردم القا کنند که نه از طریق ببرند و نه سرگرم شادی‌های زمینی گردند، بچشند ولی نخورند، مزمزه کنند ولی قورت ندهند، دستور داد که تکالیف به صورتی باشدکه ظاهر ساده‌ای داشته باشد ولی تکرارش حوصله‌شان را سر ببرد، این گونه همه گناهکار می‌شدند و این حس پشیمانی یقه‌شان را ول نمی‌کرد،نوعی حس گناه یقه‌شان را می‌گرفت که در مقابل این همه نعمت خدا چگونه تکالیف ساده‌شان را رها کرده‌اند ، با این کار مشتری دائم می‌شدند.

ما عرفناک بحق معرفتک

    مرد نابینا در حالیکه دست چپ اش را به دیوار می‌کشید با دست راست عصای سفید را به زمین می‌زد تا درون چاله‌ای نیفتد، به زندگی بدون چشم عادت کرده بود و حالا این عصا خوب او را هدایت می‌کرد تا در راه مستقیم حرکت کند، در افکارش غرق بود که صدای سگی وجودش را به رعشه درآورد،به گوشه‌ی دیوار خزید ولی واق واق سگ تمامی نداشت،خواست با عصا سگ را بترساند، حتی صدایش را هم بلند کرد،اما حتی نمی‌دانست که سگ در کدام طرف اوست یا اصلن چند تا سگ هستند و آیا او حریف این سگ می‌شود یا خیر، نابینائی پای فرار او را بسته بود، اگر می‌دوید بی گمان به زمین می‌خورد، چشمی هم نداشت که با آن خانه‌ای امن ببیند و به درون آن پناه برد. سگ همچنان پارس می‌کرد . به ناچار به روی زمین نشست و گفت : ای سگ بزرگ! ای شجاع ترین و قوی ترین حیوان گیتی! ای کسی که شهرت جوانمردی‌ات آفاق را درنوردیده است! ای کسی که پناه بی‌پناهان هستی ! از گناه من درگذر که از این کوچه گذر کردم ولی به تو سلام نکردم ! از تو می‌خواهم که با من به فضل خودت رفتار کنی ،نه با عدالت ات . از من درگذر که تو را آن گونه که شایسته تو بود نشناخته ام.