روز هفتم

در حقیقت پروردگار شما خدائی ست که آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید و سپس بر عرش استیلا یافت. آن گاه برای جنبندگان آب و غذا آفریدیم و به راستی خداوند در آفریدن هرچیزی قادر و تواناست  و آن گاه انسان را آفریدیم و از روح خود در آن دمیدیم و سپس به فرشتگان گفتیم که بر آدم سجده کنند.

چون روح خداوند در تاروپود انسان جاری گردید، میل به آفرینش طغیان بر آورد و این انسان بود که در روز هفتم دست به آفرینش زد و هر انسانی برای خویش خدائی را ساخت و از روح خویش در آن دمید، انسان کریم ،خدای خویش را به کرامت ساخت و فرومایه ،خدای خویش را به دون مایگی ،خداوند آدم شکاک ،شکاک سربرآورد و خدای آدم های حقیر چون خودشان کوچک و از آن روز وظیفه انسان ها آن شد تا خدای خویش را پیدا کنند از بین تمام این خدایان دروغین

پایان کار

چون كار حساب و كتاب پايان گرفت وبهشتيان ، بهشتي و جهنميان، جهنمي شدند، در محشر زمزمه هايي به گوش ميرسيد. انگار واقعا كار تمام نشده بود.آري هنوز يك نفر باقي مانده بود، خدا . قرنها ميشد كه پرونده اش باز بود. عارفان، صادقان، رنج کشیدگان،صابران، ظالمان، اسرافکاران، متکبران، دروغگویان، فراموشکاران همه و همه چشم به او دوختند و او ساکت در مقابل این همه نگاه. چشمها می درخشیدند و نوعی حس مرموز حتی در پاکترین دلها سر بر می آورد. لحظه لحظه زندگی از مقابل چشمانشان می گذشت و خدا در پس زمینه ایستاده بود.چاره ای نبود.آبی بر آتش جانشان باید،قبل از هر بهشت و جهنمی. دیگر وقت عمل بود. به شور نشستند، چه ها که نگذشت و در پایان محکوم شد به جهنمی و عذابی الیم ، در عوض تمام زخمهای واقعی، به جای تمام زیباییهای خیالی، به جای همه رنجهای بشریت...
همه محکومش کردند بجز کودکی که هرگز زاده نشده بود.
چاره ای نبود،عقوبتی باید و عذابی .

داستان مردی که فهمید خدا ظالم است

همیشه عادت داشت آخرشب های زمستان را با پرسه زنی در خیابان های شهر ،کوتاه کند. موزیک ملایمی را انتخاب می کرد و شیشه خودرواش را اندکی پائین می داد تا دود سیگار داخل ماشین نماند، سیگار مالبرو را با فندک ماشین آتش می زد و در خیابان با سرعتی آرام می چرخید و تقلای درختان که از دست باد زمستان به ستور آمده بودند را تماشا می کرد. گاهی می ایستاد و پناه می برد به کافی شاپی دنج برای قهوه ای گرم ولی اغلب خیابان گردی ، تفریح موردعلاقه اش بود. در همین گشت و گذار بود که دید خانواده ای از شدت سرما کنار خیابان بغ کرده اند و لابد انتظار تاکسی را می کشند و حتما پول آژانس نداشته اند که به کنار خیابان پناه آوردند تا تاکسی خطی بیشتر مراعات شان کند،دلش سوخت و خانواده سرمازده را با خودرواش به منزل شان رساند . پدر خانواده هرچه اصرار کرد که کرایه بدهد، از ش قبول نکرد ، زن خانواده موقع پیاده شدن گفت : خداوند به مراد دل ات برساند. حس خوشایندی وجودش را دربرگرفته بود ، نوعی رضایت و شادمانی ،یک تجربه منحصربفرد غرور. با خود گفت : چقدر بی رحم اند آدم هائی که دست شان به دهن شان می رسد و به کسی کمک نمی کنند. یک دفعه بغضی سنگین بر دلش نشست ،با صدائی التماس گونه گفت : خدایا ! من که اینقدر هواتو دارم ! من که هروقت هرکاری که تونستم برای بنده هات کردم ، من که اینقدر دلم نازکه ، پس تو چطور می تونی دعاهای من رو استجابت نکنی که ناگاه بغض اش ترکید و چشمانش پر اشک شد. خدایا تو چقدر می تونی ظالم باشی ! چقدر می تونی بیرحم باشی !

لااله الاالله

    زمان حسابرسی که شد، فرشتگان هر یک از انسان ها را به حجره ای فراخواندند و در آنجا غیر از خدای خویش کسی را ندیدند، بعد از مدتی همگی با پرونده ای در دست بیرون آمدند؛ یکی پرسید: خداوند با شما چگونه بود؟ مردی با لبخند جواب داد: بسیار مهربان و خوش برخورد؛ دیگری گفت : ولم کن حوصله ندارم،توی اتاق یک کلمه به من حرف نزد . دیگری جواب داد: من شک دارم اون فردی که داخل حجره بود ،خدا باشد ؛روی تک تک کلمات پرونده ی من تردید داشت .دیگری با شادی عجیبی فریاد زد: هی! لعنتی باورت میشه؟ جنیفر لوپز بود. خودش بود. با من رقصید. با من. گفت اگه امشب برم پیشش میرفستتم بهشت. مرد جوانی گفت : دو تا همستر بودن. نر و ماده. سر پرونده ی من دعواشون بود. بعدش یهویی همه جا یخ زد

قل هوالله احد

  همانا با نفخه ی دوم همه از خواب برخاستند و یکان یکان در پیشگاه یگانه خداوند عالم حاضر گردیدند و مورد حسابرسی قرار گرفتند. کار حساب که به پایان رسید ،اهل یمین به سوی بهشت روانه گشتند و اهل یسار راهی جهنم شدند. خداوند که به تنهائی کار حسابرسی را به انجام رسانیده بود، به استراحت پرداخت. لختی نگذشته بود که حوصله اش سر رفت ، به بهشت نگاهی انداخت ، خمیازه اش گرفت. به سراغ جهنم که رفت ،دلش برای بندگانش سوخت ،خواست رهایشان کند تا وارهند از این همه رنج، دید که عدالت اش زیر سوال می رود، حسابی کلافه شده بود، تنهائی هم که کاری نمی توانست انجام دهد. به یاد آورد که چه روزهای دلچسبی را گذرانیده است ، چقدر شیرین بود دعا کردن زمینیان، خطا کردن شان ، توبه آوردن شان و باز خطا کردن شان ! اشک درون چشمان اش جمع شد ، خاطره مردمان زمین جگرش را سوزاند ،با خود گفت ای کاش قیامت را چند سال دیرتر برپا می کردم ،دلش برای دنیا و اهل دنیا تنگ شده بود . جبرئیل را فراخواند ،کار مهمی با او داشت .

هرکه در این بزم مقرب تر است یا مازوخیسم دینی

و چون کار حساب به پایان رسید، جهنمیان را کشان کشان به دوزخ بردند، خداوند روی به اهل بهشت کرد و فرمود: درود خداوند بر شما که سختی های دنیا را تحمل کردید و حتی لحظه ای به خاطر مصائب دنیا روی از من نگردانیدید،اکنون به بهشت روید و از نعمت های فردوس بهره مند گردید که این پاداش کسانی ست که در مقابل دشواری ها صبر پیشی کردند.
در اهل بهشت ولوله ای افتاد، هرکسی در گوش بغل دستی اش چیزی را زمزمه می کرد، یک نفر به نمایندگی برآمد که: بارالها! ما را هیچ رغبتی به بهشت تو نیست ،چرا که مومنان را با لذت و شادی نسبتی نیست ،چه بسا سختی های دنیا که در راه تو تحمل کردیم برایمان شیرین تر و گواراتر از بهشت توست ،اگر مرحمتی فرمائید به جهنم رویم تا سختی بیشتری تحمل کنیم ،شاید که پرهیزگارتر شویم.


غم و قلم

غم از یک جائی که بگذرد،تبدیل به سرگرمی می شود برایم، بازی می کنم و لذت می برم ازش ،مثل زخم دلمه بسته ای که فشارش می دهی تا چرکش بیرون بریزد و کیف می کنی  ،این روزها اگرچه حالم خوب نیست، غم را جدی نمی گیرم و هی به سخره می گیرمش و به مباهله می خوانمش ، آرام می نشینم که ببینم تا کجا می خواهد این غم پیش برود ،حتی گاهی طالع ام را به مبارزه فرا می خوانم که تا کجا می خواهی پیش بروی اصلن و همیشه یک خدائی هست که وسط این فیلم تراژدی ،یک آگهی بازرگانی پخش کند برایم که اصلن خط داستان و ژانرش را گم می کنم حتی ! و زود یادم می رود که چه بر سرم آمده است. این ها را دارم اینجا می گویم که بدانی نهایت بدبخت شدن و بدشانسی آوردن ، فلاکت نیست ،خودکشی نیست، نوعی سرگرمی است ، نوعی شادمانی از نهایت اش بر می خیزد ،یعنی همیشه همین طور است ، به قول لنین ، این راست گرائی است که از نهایت چپ گرائی بر می خیزد. در نداشتن است که انسان به استغنا می رسد و در بی قید بودن که آزادی را به آغوش می کشد. و در فراق است که به قول تو مدال افتخار!!! را به سینه می چسبانی و حظ می بری، گاهی فکر می کنی که اگر فلان اتفاق رخ دهد چه قیامتی به پا خواهد شد و تو از این بدبختی به طور قطع خواهی مرد ولی بعد که دچارش می شوی ، می بینی که آنقدر سخت نبود که می پنداشتی .
حالا صبح ها که پائیز دل دل می کند که روشنائی ملایم خورشیدش را بر پنجره ی اتاقم بریزد ،درست در همان لحظه که هی جر می زنم که دو دقیقه بیشتر بخوابم ،یک حس سیال خوشایندی وجودم را فرا می گیرد که نهایت بداقبالی را که بیاورم ،وضعیت ام همین خواهد شد و این وضعیت هم چندان بد نیست و مرا سوق می دهد به سمت تساهل و تسامح که آسان بگیر زندگی را و بخند به روی غم ها که تنها راه انتقام از این بخت شوم  این است به قول تو . می بینم که این عشق به دنیا ایهامی بخشیده است که قابل تحمل ترش کرده،حسی درون رگ هام ریخته است که از کرختی روح ام می کاهد. ولی این یکی را نمی توانم انکار کنم و تو باید ببخشی که نویسنده ات ،خسته تر از آن است که برایت عاشقانه بنویسد و با تشبیهاتش تو را به اوج بکشاند و با استعاراتش اسطوره ات کند. از سریر این قلم، نوای بینوائی و گدائی بر نمی خیزد که اصلن از این جنس نیست که عشوه بریزد که دلی برباید.