صراحی
طنزنوشته ها، دیوانگی ها و عاشقیت های ابوالفضل بنائیان
یک گل سرخ برای امیلی
بازی که از اول شود، پرت میشویم به 5 سالگی، تو چشم میگذاری و من گم نمیشوم هیچ وقت، بشماری حتی اگر تا آخر عمر، از روی تمام سختیهای دنیا، لی لی خواهیم پرید، از دست گرگهای گرگم به هوا فرار خواهیم کرد، اجازه نمیدهیم که کسی قاطی خاله بازی تو شود وتا نوک کوه یک نفس می دویم، بر موهایت شاخه گلی خواهم زد و باز، بازی از اول!
بازی که از اول شود، سر بر میآوریم از سر بلوغ، دوباره عاشقت خواهم شد و هزارباره مسیر هر روزهات را خواهم رفت، به اخمی گذر میکنی و هر شب به خوابت میآیم و به خوابم میآئی هر شب! از خواب میپریم و من چنگ میزنم که نگهت دارم و تو لبخند میزنی که توی خواب هم دست بردار نیستم، طاقتت را طاق میکنم که حسابمان برابر شود و هی فکر میکنم و فکر میکنی هیهی که چطور این خماری سر نرود از حوصله عاشقیمان. نقشه می کشم که سر راهت را بگیرم و تو خط میکشی همهشان را دوباره و باز بازی از اول!
بازی که از اول شود، دستان چون آفتابت را در همه ی خیابانهای شهر خواهم گرفت! تو ریز ریز بخندی که دوستت دارم و من دستت را فشار بدهم که من هم همینطور! وسط همه مردم شهر خواهم بوسید تو را و به آغوش خواهم گرفت، آنقدر که عطر آغوشت بیاویزد با تنام، آنقدر سخت که کسی مرا از تو باز نشناسد، با نام کوچکت صدا خواهم زد تو را تا تمام پاسبانها از فرط عصبانیت بمیرند، گره از زلفت باز میکنم که گره نزنی ابروان را و باز بازی از اول!
بازی که از اول شود، دیر نمیشویم، قول می دهم، خواب نمیمانیم، قرار میگذاریم که بیقرار نشویم، اجازه نمیدهیم که قطار روزگار جایمان بگذارد، انتقام تمام عشاق را خواهیم ستاند، بازی عاشقی را تا ته میرویم که دوباره قصهی همهی عاشقان شود بازی از اول!
* تیتر، برگرفته از نام کتابی از ویلیام فاکنر
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
خدایا!
به که واگذارم میکنی؟
به سوی آشنایان و نزدیکان؟ تا از من ببرند و روی برگردانند؟
یا به سوی غریبان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟
من به سوی دیگران دست دراز کنم؟
در حالی که خدای من تویی و فقط تو!
دعای عرفه/ امام حسین
* تیتر از مجموعه رجعت سرخ ستاره
پسورد
از روزی که رفتهای پسورد تمام چیزهایم، شمارهی تو شده است و من دائم شماره ی تو را می گیرم، بدون آنکه صدایت را بشنوم!
تو را نادیدن ما غم نباشد
خدایا!
سهم فطریه من نصیب که خواهد شد، وقتی قوت غالب من غم است؟
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
تقدیم به چشمان غم بارش
که
مدتی ست گم اش کرده ام
مرا تو بی سببی نیستی
بیا عوض شویم مهندس! بازی کنیم اصلن! بیا جایمان عوض! من که توام، تو هم کمی من باش! قاعدهی بازی سادهتر از من است، هرکس کرشمه بریزد، خودش عاشق بشود، هرکس که خنجر به دست گیرد، خود طعم زخم سینه را بچشد، هرکس شلیک کند، خودش کشته شود، اگر رفتی، خودت تنها بمانی، خودت بیکس شوی، خودت جا بمانی و عادت کنی به ماندن، به فراموش شدن. اگر عاشق شدم، تو شاعر بشوی، تو سینهات آتش افروز گردد. اگر نامهربان بودم، خودم اندوهگین گردم، خودم اشک بریزم.
حالا اعتراف کن جای من، نوبت توست بنویسی از من برای تو، کلماتت کش بیاید و قلم گیر کند بر صفحهی کاغذ، تو معلم شوی و نقش گل سرخ بر دیوار سیاه بکشی و توضیح بدهی که چرا تنهائی ضرب در بیکسی میشود تو؟ چرا هنوز باقیمانده داری وقتی تو را هی کسر میکنم از دنیا؟ چرا نمی توانم تقسیمات کنم و هی نمیتوانم و نمیتوانم و نمی توانم هرگز! که چرا تو را نمیشود جمع کرد با هیچ کس، که این تو، من باشد و من، تو باشم و این من، اینقدر بیرحم نباشد.
بیا حدس بزنیم اصلن، که تو باشی، که من باشم، که یک خیابان و باران باشد بیدریغ! دستانم باد باشد و در گیسوانت بپیچد و بعد آغوش من بوی تو بگیرد و نمیدانم چگونه! یادت باشد که پشت لبانت خورشیدی پنهان شده که دلب گشودن همان و روشنائی همان! و من چرا اینقدر ساکتم که توئی؟ من تصمیم گرفتهام که دیگر گریه نکنم، پس حالا که من، تو شدهام، یادت باشد که هرگاه باران شد به خیابان نروی، یادت باشد که هرگز دل به کسی نبازی که این دل باختن و پاکبازی اشک دارد و اشک دارد و اشک دارد و تو بیگمان خواهی گریست و من تصمیم گرفتهام که هرگز اشک نریزم.
اصلن بیا تو، من باش تا ببینی که من دستم را دریغ هیچ دست محبتی نمیکنم، که ببینی که دست در دست تو، زیر باران، خیابانها تمامی ندارد، که باران بند نمیآید، که ببینی این من ِ تو فرق میکند با من ِ من. میخواهم مهربان باشم که من ِ تو، دلم را نشکند، که جگرم را نسوزاند، بیا و جای من باش، بیا و جای من باش که حالا که تو اینقدر کمی، که حالا که اینقدر نیستی، من کم شوم و نیست شوم و نباشم اصلن.
تو را سَریست که با ما فرو نمیآید
برای آزردن کسی که جائی از بدنش شکسته است، لازم نیست که حتما با پتک بر سرش بکوبی تا فغانش آسمان را پر کند، کافیست کمی دستش را محکم تر بفشاری، کافیست به شوخی تلنگری بر او بزنی، حتی به قصد مزاح بترسانیاش، تا نالهاش جان سوز شود و درماندگیاش خراب شود بر ملکوت خداوند. ... من قلبم شکسته است.
من قلبم شکسته است و عجیب درد میکند، آمدهام که بگویم، نمیخواهم حتی دستم را به نشان دوستی بفشاری یا حتی از روی صمیمیت با من شوخی کنی، من دردم میآید.
چند شب پیش بود که خواب دیدم، خواب همیشگیام را، رویای داشتن تو، میدانی؟ آنقدر این روزها نیستی، آنقدر این روزها کمی که حتی در خواب هم خندهات را باور نکردم؛ باور نکردم که این مهربانی و خندهها مال تو باشد، آنقدر که از خندهات، گریهام گرفت و حالا از مهربانی تو فقط چند خواب باقی مانده است و پشتهای از آرزوها و امیدهای بیسرانجام که هر طور که ادامه قصه را عوض کنی از یادم نمیرود، حالا من ماندهام و تمام بیپناهی این شهر غریب را که در خواب گریستم، حالا دیگر اشکهایم را ریختهام، دیگر حتی فلسفهی زندگیام را عوض کردهام، اینجا می نویسم تا آرام شوم، مینویسم تا بغضم فروکش کند، وقتی مینویسم انگار اشک میریزم، سبک میشوم و خالی میشوم از تمام بایدها و نبایدها.
میدانی؟ باید روزهای دلتنگی را یک جوری ثبت کرد، یک جوری باید پیوندش زد با ابدیت، جوری که اگر هزار سال دیگر سراغ این کلمات آمدی؛ دوباره هزار حس ناب هجوم بیاورند؛ هزار بغض بنشینند روی گلویت؛ بنشینی و ببینی که چقدر خوب است که دارائیهای یک نفر بغض هایش است، بنشینی و کیف کنی که چقدر لذت بخش است که آدم دوباره می تواند گذشتهاش را تکرار کند، بنشینی و ببینی که این نالههای سوزناک ربطی به هیچ کس و هیچ زمان ندارد، کسی هست در درون خود آدم که عاشق میشود، که تمنا میکند، که شعر مینویسد، که گریه میکند.
.
عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم!
شاید باید به سر تکان دادنی میگذشتی، شاید باید در می زدی، شاید اصلن اشتباه بودیم، شاید نباید اینقدر سر زده میشدی که حالا برای گفتنات کم بیاورم، که حالا گم بشوم به چلهنشینی!
همیشه همین طور میشود، همیشه یادم میرودکه یادت بیاورم که من نرسیدن را به طرز غریبی بلدم، یادم می رود که دستانام همیشه به نشان خداحافظی بالا باشد که تو ـِ من از جنس گمشدنی! درست حساب کردم، این دفعه هزارم است، هزارمین بهار افسردهی من! هزارمین تار موئی که سفید شد، هزارمین دفعهی بیپناهی، حالا من ماندهام و خندهای بیرمقی که حتی نشانی از روزهای خوبم نیست، من ماندهام و بغضی که دیگر حتی توان ترکیدن هم ندارد از فرطِ پیری! حالا من ماندهام و احساس لطیف دوست داشتنِ تو که حتی ترد و نازک تر از واژگان تلخ روزهایِ من است، حالا من ماندهام سایه سیاهی که هیچ جور تمام نمیشود و تمام نمیشود و تمام نمیشود. سایهی سیاهی که هنوز سرمایهی من است.
حالا تو به من بگو! که از کی دوست داشتنات آرزوئی شد محال برای دلم؟ از کجا بود که دیدنت غمی شره کرد روی دلم؟ نگاه مهربانت مرا سوگوار کدامین غم کرد؟ از کی یاد گرفتم که بترسم از این خوشیها؟ اصلن تو بگو! توئی که انگار از حوالی این روزگار نیستی، توئی که مهربانیت، قلبم را فشار میدهد. تو بگو که چرا قطعیت دیدار تو حالا برایم خندهآور است که قبلن به آن ایمان داشتم! تو بگو که چرا دل باختن دیگر سودای دلِ من نیست؟ تو بگو که چرا جامِ سرم پر شدهاست از شاعرانی که همه دردند؟ از کی آغوشت، تابوت آرزوهام شد؟
حالا مدتهاست که دستانم را به نشان خداحافظی بالا آوردهام، و تنها تر از تمام شبهای بی تو، می روم تا خواب همیشگیام را ببینم، کابوس است لابد، اگر توانستی لختی صبر کن، شبام گیر کردهاست، صبح نمیشود لعنتی!
ما اسیر جبر عشقیم ای خرد معذور دار
عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم!
چهارشنبه سوری
"چهارشنبه آخر سال را فراموش کن، اینجا همیشه آتشی روشن است، برای تو... "
قرار نبود این متن با این عبارت آغاز شود، قرار نبود که دوباره برایت عاشقانه بنویسم. قرار نبود دوباره شیدائی شوم، دلم میخواست بنویسم این توئی که هستی، فرق میکند با این توئی که من میخواهمت، قرار بود بنویسم که اصلن تو وجود خارجی نداری که خواسته باشی مهربان به نظر برسی و دوستداشتنی باشی. دلم میخواست برایت واسوخت بنویسم، نشد، نتوانستم، دستم نرفت. کلمات دوباره تنهایم گذاشتند. نوشتم و پاک کردم؛ نوشتم و پاک کردم؛ ... و تا ابد نوشتم و پاک کردم. دلم میخواست دوست داشتنام را جوری بنویسم که بفهمی این عشق چقدر نرم و سودائیست، بفهمی که آنچه تو میبینی فرق میکند با آنچه من میکشم، فرق میکند حتی با آنچه خودم میپندارم، دوست داشتم بنویسم که دوست داشتن فرق میکند با دوستداشتن، فرق میکند با عاشقی، فرق میکند با پاکبازی، کلمات مدد نکردند. کلمات مدد نکردند تا تو همچنان در مسیری گام برداری که انگار…. این جمله هم هیچجوری تمام نشد.
میدانی اصلن فکر بدی بود که بیایم و حرفهایم را اینجا بنویسم، اینجوری کلمات بدقلقی میکنند، گیر میکنند، سر میروند، فرار میکنند، حتی مبتذل هم میشوند گاهی، اصلن دوست داشتن سادهتر از این حرفها هست که تصور کنی، این ادبیات و استعارات بود که ایهام بخشید به زندگی، به دوست داشتن که این دوست داشتن ماورائی به نظر برسد. این ادبیات بود که جام سرم را پر کرد از کلماتی که همه دردند. این ادبیات بود که تو را اسطوره کرد، که پیوند زد کمان ابروت را بر آسمان!
حالا که دیر وقت است به ساعت چشمان تو، من و من غرق گفتگوئیم، گاهی دلداری میدهیم یکدیگر را و فرو میرویم در خلسهای ناب، در چیزی شبیه بدمستی یک عرق سگی، در نشئگی حرفهای کودکانه، حالا زمستان با تمام سیاهیهایش دارد رخت میبندد از تقویم، ولی زمستان سرنوشت تمامی ندارد گویا.
اتوپیا
باید دنبال یک دنیای دیگر گشت، دنیائی که زندگی بیارزد به زندهبودنمان، دنیائی که پلهایش شکسته نباشند که برسند به خانهشان آدمها، دنیائی که کوچههایش بن بست نداشته باشند که مجبور شوی از کوچه پائینتر بروی به امید دورزدنی! آسمانش به جز رنگ سرخ رنگی نداشته باشد ،شب هایش زود صبح شود و سیاه نباشد روزهای آن، هفتههایش جمعه نداشته باشد و فقط پنجشنبه باشند روزها، تمام نشود پائیزش، طولانی نشود زمستان سردش؛ آسمان ببارد بیدریغ و نبارد چشمهایمان، هیچ دری بسته نباشد و لبخند به لب داشته باشند پنجرهها.
دنیائی که استعارات و تشبیهاتش کم نیاورند مقابل تو و تو جا بشوی قاطی کلمات، همه چیز را بتوان نوشت ، بتوان گفت، سر نروی از سر کلمات، بهانه لازم نباشد برای گفتنت، کلمات خودشان دنبال تو بگردند، نایستند، گیر نکنند، کم نیاورند.
دنیائی که دکترهایش بفهمند مشکل بیمارشان را، معلم هایش عاشقی درس بدهند، مهندسهایش! فقط عدد نباشند که عدد تو از عدد من کوچکتر است و این نمیبرد مرا به جائی بالاتر، اصلن انسان عدد نباشد که عددش از کسی کوچکتر یا بزرگتر شود، دنیائی که همه فرصت عاشقی داشته باشند و عشق اینقدر سخت نباشد که پشیمان شوی از بودنت، همه آدمها افتخار کنند به بودنشان، به گفتنشان، حرفهای نگفته بیشتر نشود از گفته ها، آدمها پنهان نکنند تنهائیشان را پشت لبخندها، آدم ها برای قرارشان بیقرار باشند، دیر نرسند، گم نکنند، زندگی قانعشان کند، تهی نشوند از حجم یکدگر، دنیائی که زود نباشد خوشبختیها، هیچ کوچهای خلوت نباشد و خالی نباشد نیمکتی، یک عمر فرصت باشد برای عاشقی، معشوقهایش...، معشوقها دیوار نباشند، صندلی نباشند. میز نباشند ...
این متن اینجا تمام نمیشود، این متن اینجا بغض کرده است، بیا و دستی به سرش بکش، بیا تو بنویس خط آخرش را، شاید لبخندی زد، شاید لبخند زدی!
غم و قلم
حالا صبح ها که پائیز دل دل می کند که روشنائی ملایم خورشیدش را بر پنجره ی اتاقم بریزد ،درست در همان لحظه که هی جر می زنم که دو دقیقه بیشتر بخوابم ،یک حس سیال خوشایندی وجودم را فرا می گیرد که نهایت بداقبالی را که بیاورم ،وضعیت ام همین خواهد شد و این وضعیت هم چندان بد نیست و مرا سوق می دهد به سمت تساهل و تسامح که آسان بگیر زندگی را و بخند به روی غم ها که تنها راه انتقام از این بخت شوم این است به قول تو . می بینم که این عشق به دنیا ایهامی بخشیده است که قابل تحمل ترش کرده،حسی درون رگ هام ریخته است که از کرختی روح ام می کاهد. ولی این یکی را نمی توانم انکار کنم و تو باید ببخشی که نویسنده ات ،خسته تر از آن است که برایت عاشقانه بنویسد و با تشبیهاتش تو را به اوج بکشاند و با استعاراتش اسطوره ات کند. از سریر این قلم، نوای بینوائی و گدائی بر نمی خیزد که اصلن از این جنس نیست که عشوه بریزد که دلی برباید.
قصه عاشقی که گم شد
مثل این است که تازه مادرت را از دست داده باشی و در خواب ببینی که سر بر زانوهایش گذاشتهای و به حرف هاش گوش میدهی و بعد یک هو بیدار شوی و ببینی که همهاش خواب بوده و هی التماس کنی که به خواب برگردی، هی ضجه بزنی که ای کاش این بیداری خواب باشد و آن خواب بیداری، هی آرزو کنی که این خواب دوباره برگردد و تا ابد ادامه داشته باشد.
اصلن من میترسم از تمام این آرزوها، از تمام ای کاشها، من میترسم از سکوت خدائی که گاهی گم میشود، پیدایش نمیکنم، کر میشود، کور میشود، نمیبیند و نمیشنود روزگارم را، من به تمام اتفاقات خوب این دنیا مشکوکم، همهشان برای تخفیف مصیبتی نارسیده آمدهاند، من پیر شدهام و حوصلهی خداوندی را که دوست دارد لحظه آخر فرا برسد را ندارم.
ما محکوم شدهایم به باختن، به هرگز نرسیدن، عزیزم! من برای اتفاقات خوب دیرم، من را با خوشبختی نسبتی نیست، گاهی در زندگی پیش می آید که آرزو می کنی که یک ثانیه فقط یک ثانیه باشد ، یک هفته هفت روز طول بکشد ، من عادت کرده ام به این نکبت ، من می ترسم از این خوشبختی ها ،گاهی خیال می کنی که عمق اتفاقات اطرافت همین است که می بینی ،فارغ از آن که کسی دارد ورای من و تو به ریش مان می خندد، بازیمان می دهد و لذت می برد .
اصلن بیا قبل از اینکه کسی خوشی مان را خراب کند بمیریم ، اصلن تو باش و زندگی ات را کن ،من میخواهم بروم، من طاقت اتفاقات خوب را ندارم، بگذار هنوز که نشئه نگاه تو در رگ هام جریان دارد، قصهمان به آخر برسد اصلن هر جور که فکر میکنم زندگی من طاقت حضور تو را ندارد، تاب نمیآورد نگاهت را، تو هنوز حیفی برای شریک شدن این بخت شوم. اصلن بیا بازی خدا را خراب کنیم. بیا جر بزنیم بازیاش را، من دیگر ذوق نمیکنم از این شادیها، مطمئنم که لحظه آخر کسی یا چیزی خواهد آمد و لگد خواهد کرد خوشبختی مان را
این اتفاقات عجیب است برای من، هرگز معجزهای رخ نخواهد داد، پائیز هم حریف بداقبالی ام نخواهد شد، تو نادرترین اتفاق زندگی من هستی، اصلن همان بهتر که نباشم تا بشینم و بغض هایم را بشمارم، من نباشم تا زندگی پرتم کند درون دهانهی هولناکش، نتواند آواره ام کند تا از بازی خودش غرق خنده شود.
من دلم تنگ است، دلم تنگ تمام چیزهائی ست که نداشته ام، دلم تنگ تمام آرزوهائی ست که هرگز زندگی شان نکرده ام، اشکال کار این است که همیشه یک جای کار میلنگد، خوشبختی حتی لحظهای هم احتمال ندارد برایم، از من می شنوی زندگی ات را بردار و برو ، تو نازک تر از این اتفاقات تلخی ، من نحس ترین سیزده تاریخ ام
بیا بمیریم اصلن ، من حوصله جنگیدن ندارم حتی ، من حرف قشنگ ام نمی آید ، لبخندهام تمام شده است، یکی دارد به ریش من میخندد، یکی هست که هر شب حیله میکند، آخر قصهمان را او مینویسد، بیا فرار کنیم تا بیدار نشده، خوب میشناسمش، امان نمیدهد، رحم ندارد، بگذار آرام آرام از یادش برویم بیا اینجا نباشیم اصلن، شاید گم مان کند.
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
میدانی؟ من از روزی که به دنیا آمدم بر تو عاشق بودم، زمانی که هنوز به دنیا نیامده بودم، حتی! میشناختم کرشمههای راه رفتنت را، دوست میداشتم آرام سخن گفتنت را، دیوانهام میکرد همان طور که حالا آرامشت دیوانهام میکند.
در تمام سالهای کودکی، در کوچه پس کوچههای جوانی این تو بودی که بزرگ شدی در من، سر به آسمان سائیدی و اصلن در تمامی عشق های زندگیام، بوی تو بود که مرا مست به این سوی و آن سوی می کشاند . ولی اکنون تو را یافتهام.
همهی این حرفها لاف هم که باشد، عزیز من! پس چگونه است که میتوانم تو را از بین هزاران نفر تشخیص دهم و یا آرام گام بر داشتنات را از بین این همه راه رفتنها تشخیص دهم، چرا طوسیِ رنگ لباس تو فرق می کند با بقیهی طوسیها، چرا ناب ترین عواطف انسانی هجوم می آورند بر من قبل از دیدارهای ناگهانیمان. چرا فقط تو هستی که حتی با اخم های درهمات هم، مهربان به نظر می رسی.
اما عزیز من! حتی اگر همهی این حرف ها دروغ باشد و ساختهی ذهن خیال پرداز من، آن روز سرد با آن قرمزای غم انگیز آسمان را هرگز فراموش نمیکنم که با حضورت چگونه نشئه دواندی درون رگهام نگفتنی! و چگونه با نگاهت شیرینترین شعرهای عاشقانه را نوشاندی بر لبهام و من چگونه نداشتنت را در سکوت تنهائی خویش بر دلم آتش زدم و علاوه بر من که همهی این جذبه ها را زندگی میکردم، تو هم بودی و میدیدی غرامت دادن ام را!
اشکال کار عشق اینجاست که همیشه آرام اتفاق میافتد، اشکال کار من اینکه همیشه یک جای کار میلنگد، همیشه وقتی میفهمی دچارش شدهای که کار از کار گذشته است. سُر خوردهای بر دهان مبهم عشق و نظاره می کنی سقوط کردنت را آرام؛
آرام مثل قدم زدنت، مثل نگاه کردنت! قدمت را که بر میداری انگار هزار سال طول میکشد تا نوبت به قدم دوم برسد. حرف که میزنی، بین کلماتت، هزار فاصله و ویلگول ریختهاند انگار! خوب به خاطر دارم که در کوچه، از دور نظاره می کردم تو را، گذاشتم که آرام اتفاق بیفتی، دیدنت به خواب میماند، بیدار نکردم خودم را ،خود را رها کرده بودم، مانند محکوم بر پای چوبهی دار. نزدیک که شدی، ناگاه همهی صداها قطع شد، باد درختان را چون دیوانگان از این سو به آن سو میکشاند، اما صدای باد نمیآمد و تو چنان گام بر میداشتی که انگار این زمین بود که بر محور مسیر قدم هات میچرخد. گاهگاهی دزدکی نگاه میکردی، خوب به خاطر دارم، اما من نمیتوانستم نگاه از تو بردارم، شجاع شده بودم لابد. حالا که خوب فکر میکنم، در مییابم که گامهایت به مرگ میمانست، قدم به قدم، میگرفت داشته هایم را؛ وجودم را عریان کرده بود و این خاصیت عشق است که چیزی به کسی نمیبخشد و می گیرد هرچه که داری
خوب که نزدیک شدی، نتوانستم بودنت را تاب بیاورم. جراتی نمانده بود حتی برای نیمنگاهی، هیچ شده بودم ، قامتم کوتاه شده بود انگار، سنگینی چیزی روی دوشم، خمیدهام کرده بود. چیزی نتوانستم بگویم که «از درد های کوچک است که آدم ناله می کند، ضربه که سهماگین شد، لال می شوی »، از من که گذشتی همه چیز سریع شد دوباره، آنقدر سریع که نتوانستم چیزی را از چشمانت بخوانم یا بتوانم چیزی از چهرهات را به خاطر بسپرم که در روزگار بیطاقتی بهخاطر بیاورم. خیلی سریع در پیچ کوچه گم شدی، انگار هرگز از این کوچه عبور نکرده بودی، انگار اصلن وجود خارجی نداشتی و اکنون من ماندهام و احساسی ناب، که تنها سرمایه من است و به این فکر می کنم که اگر این حرف ها به گوش تو نرسد، چقدر بیچاره ام که اگر دلت را نلرزاند، چقدر تنهایم.
عقده به تیراژ صدهزارتا
شش رقمی شدن آمار بازدیهای این سایت فرصت مغتنمی ست برای تشکر از شما که در تمام این مدت همراه من بوده اید . گاه رنجیده اید و نواختید و گاه مسرور شده اید و تحسین م کردید . حتی گاهی عصبانی شدید و تکفیر کردید ولی در تمام این روزها رندانه خوشحال بودم که هرگز دچار خودپرسی و خودجوابی نشده ام و همیشه نگاه نازک اندیش شما خردورزان بر صفحات این وبلاگ بوسه می زند و خداوند را سپاسگزارم که در روزگار اعتراف و محتسب روشی ،هرگز سخن به مزد نگفتم و حقیقت به مصلحت نفروختم که اکنون وجدان خود را نا آرام تر از فضای جامعه در یابم .
اما توقع و انتظار اینجانب بر آن است که اکنون که بر این موفقیت ؟ دست یازیده ام ،نقد خویش را دریغ نکنید که بها و کمال خود را وامدار عنایت شما می دانم.و از همه دوستانی که بر اینجا می آیند خواهشمندم که نقد خویش را عریان تر از حقیقت فراروی من گذارند تا با کسر کاستی ها بتوانم نیم اخگری در بیشه اندیشه ها اندازم .
پ . ن : منتظر نقد همه ی دوستان در نظرهای این پست خواهم ماند.
روزی که من متولد شدم ؟
ناگاه در چشمان من زل می زنی و می گوئی " چه خبر؟" و این چه خبر از هزارتا فحش آب نکشیده هم دردناک تر است . اصلن دوستی ها ، از یک جائی که می گذرد ، حرف زدن نمی خواهد برای انتقال احساس ،نه آنکه حرف جدید نمانده باشدبرای گفتن ،بلکه بخاطر آنکه هنوز گفته نشده ،آن را در می یابی ،احتیاج به نگاه کردن هم ندارد ،در خاطرش هم که بگذرد ،سریع درک می کنی که چه چیزی در سر می پروراند .
ناگاه در چشمان من زل می زنی و می گوئی " چه خبر؟" و این چه خبر مرا می برد تا پای چوبه دار ،تا انتهای درماندگی . تا به حال هیچ اعدامی خاطرات خودش را بازگو نکرده است و گرنه می فهمیدی که وقتی کلکت کنده است که چشمت می افتد به طناب دار ، نه وقتی که آن بالا تلو تلو می خوری !
به من گفتی چه خبر و من همان موقع بود که تا آخر حرف هایت را خواندم ،لازم نبود حاشیه بچینی و دلیل بیاوری و آسمان و ریسمان به هم ببافی . تا آخر حرف هایت را حتی از تو بهتر می دانستم . بخاطر همین بود که هر لحظه که می گذشت آرامش من بیشتر می شد و اضطراب تو !
همین که گفتی چه خبر ، معلوم بود مثل همیشه عجله داری که حرفت را بزنی ،از بس که عجول بودی ،صبرت نبود ، نمی توانستی آرام یک جا بشینی و یک بار تقدیر را نظاره کنی . سوالی که در وجودت پیدا می شد مثل ماهی افتاده بر شن داغ ، به این سوی و آن سوی می زدی و گرنه آن گونه شب تولدم را که همیشه ملال آورترین روز زندگیم بود ،این گونه به ابدیت پیوند نمی زدی تا هزار سال هم که بگذرد به خاطر بیاورم که حتی یک شب به خاطر من تحمل نکردی و من فهمیدم که عشق دگر خواه است .
گفتی چه خبر و این کامل ترین جمله ای بود که می توانستی بگوئی ،چرا که این گونه دوست داشتن من از بی خبری بود ، از ندانستن ام ،از نابلدی ام . حالا اگر هزار سالگیم را هم تولد بگیرم ،دلم برایت تنگ نخواهد شد ،هوس لب هایت را هم نخواهم کرد . حالا دیگر خوب از دنیای عاشقی خبر دارم ،حالا خوب می دانم که عشق حتی به اندازه یک نخ سیگار هم واقعیت ندارد و اصلن بیهوده بود که من به آب و آتش می زدم . تو جزو اشیا شده بودی ،مثل دیوار ،مثل صندلی ،و این مطلب را همان موقعی دریافتم که دستانت را سرد تر و سخت تر از سنگ یافتم و فهمیدم که عاشق ،محکوم به اعدامی ست که حتی زمان اجرای حکم خویش را هم نمی داند و شک و تردید و ناامنی است که عشق را می سازد ،باید هر روز و هر شب منتظر ماند برای روز اعدام . عاشقی و آسایش با هم جور در نمی آید . اصلن وصال ، بزرگترین جنایتکار عالم است ، فاتحه ی همه ی دوستی ها را می خواند ،پدر همه عاشقی ها را در می آورد ،تو می توانستی در زندگی من تبدیل به اسطوره شوی ، اما نگذاشت .
حالا که یک سال بزرگتر شده ام ، فهمیده ام که اگر می خواهی دوستت داشته باشند ، هرگز نباید اعتراف کنی که عاشق شده ای ، نباید با تمام وجود خواستن شوی که ملال آور به نظر برسی . باید کمیاب باشی و سرد ! باید هرچه دلت خواست را دور بریزی تا به خواست دلت برسی ، باید پنهان کنی و دروغ بگوئی . فهمیدن این حرفها ، اصلن تبریک دارد ؟
قوانین دنیای بی قانون
سجاده نشین با وقاری بودم /سارا و یلدا بازیچه ی بازی های وبلاگیم کردند
۱- مردن برای زنی که دوستش داری ، از زندگی کردن با او راحت تر است .
۲- تخت خواب بهترین و بدترین جای دنیاست. نود درصد مردم در آنجا می میرند در حالیکه صد درصد مردم در آنجا حال می کنند.
۳- مطمئن باش بیماری و تصادف تو را نخواهند کشت ، این مردم هستند که با حرف ها ، کارها و رسومشان تو را می کشند ، همان گونه که تو آنها را
۴- کینه و اخم تو بیشتر به درد این مردم می خورد ، تا عشق و بذله گوئی من ،خان محمد!(به نقل از کلیدر)
۵- تجربیات قبلی همیشه راه را به تو نشان نمی دهند. رجوع شود به این ...که هر کلمه آبی لینک نیست.
۶- اگر عاشق کسی شدی ،هرگز به او نگو ، اگر گفتی ، ادامه نده ،اگر ادامه دادی ، پشیمان نشو
۷- کتاب های خوب مانند آب دریا هستند
۸- پائیز ملکه فصل هاست و دخترانش شایسته ترین اهل زمین برای عشق (دون ژوان زودتر از بنده به این مطلب پی برده است )
۹- از دردهای کوچک است که انسان ناله می کند،ضربه که سهماگین شد، لال می شوی
۱۰- به همان دلیل که خداوند تو را متفاوت آفرید ، تو حق داری که آن گونه که می خواهی او را پرستش کنی
۱۱- هر دین بیشتر از آنکه شیطانش را بی اعتبار کند، این کار را با خدایش انجام می دهد(این یک سرقت ادبی ست).
۱۲- شاید ،یک روز،یک جا،کسی ....عجله نداشته باش! خداوند دوست دارد که گل دقیقه نود بزند (رجوع شود به گل پرسپولیس مقابل سپاهان در دقیقه آخر که شدیدا چسبید)
۱۳- عدد سیزده مثل من است ، نحس نیست ، تنهاست!
۱۴- بهترین دوستان من در دنیای مجازی کسانی هستند که فکر کردند صراحی نام یک دختر است .
۱۵- بی واژگی ، دردناک ترین دردهاست ، وقتی سروکارت به عشق بیفتد .
آقای خدا
و من چقدر ساده بودم که فکر می کردم که خدا خواب بود که من ترا دزدیدم . گمان می کردم که این بار آقای خدا خواب مانده است که مانند همیشه سر شادی ها نمی آید که بزم را به هم بزند که " من این دنیا را محل آرامش قرار ندادم ".
اصلا همه ما با یک صندوقچه به دنیا می آئیم ، عاشق که می شویم این صندوقچه سینه مان را فشار می دهد ، بغضی را در گلویمان می گذارد ، نفسمان را تنگ می کند و چشمانمان را تر . اصلا هم ربطی ندارد که فلان صدا یا فلان کلمه بود که مرا به یاد او انداخت یا فلان عطر بود که مرا دیوانه کرد ، نوازش دست هم نمی تواند ما را این گونه آتش بر وجودمان زند ، حتی بوسه !
اصلا بخاطر همین صندوقچه است که می گویم خدا خواب نبود که تو را دزدیدم ،خودش را به خواب زده بود . اصلا من به همه چیز مشکوکم ، اصلا طبیعی نیست اینکه گاهی من باید تو را روزها نبینم اگرچه که بخواهم و اینکه هر روز بر سر راهت باشم و بر سر راهم باشی ،اگرچه که نخواهم و نخواهی . این که اسم من در لیست دانشگاه دقیقا در زیر اسم تو قرار بگیرد ،اصلا اتفاقی نیست . عزیزم چرا باورت نمی شود ،الان اگر هزار بار دیگر که خواسته باشی اس ام اس بفرستی ، شماره ی من را با شماره خواهرت اشتباه نخواهی گرفت که همین اشتباه گرفتنت تو را به دام بیندازد و مرا به دام بیندازد . تله پاتی کجا بوده است که من این را می خواستم بگویم و تو زودتر گفتی . این اصلا رمانتیک نیست که تاریخ تولد من و تو یکی ست ،دقیقا یک روز . اصلا لبخند ندارد که نمره فلان درسمان یکی شده است و دقیقا -۷- و افتادیم . نه عزیز من ! من و تو جفتمان سر خوردیم ، نیفتادیم ، چون اگر می افتادیم می فهمیدیم که قضیه از چه قرار است . بله من و تو بدون آنکه متوجه شویم سر خوردیم . سر خوردیم به درون عشوه های خداوندی که عشق بندگانش را دوست دارد . بازی می کند یا بازیمان می دهد یا با عشق روحمان را تجلی می دهد را نمی دانم . فقط می دانم که عشق و عاشقی بدیع نمی شود ، همه اش تکراریست ، تاکتیک های خداوندمان محدود است . اصلا همه اش بخاطر همان صندوقچه است ، همان صندوقچه که پیچ و خم های دلمان را بدجوری به آقای خدا لو می دهد و بخاطر همین است که آقای خدا تمام راز و رمز و قلق های دلمان را خوب می داند و اصلا بخاطر همین است که ما همیشه مغلوبیم .
عشق اساطیری
برای تو می نویسم ، برای تو که از لحظه ی بودن با من بوده ای ، برای تو که از تمام رموز و پیچ و خم دل من آگاهی ، برای تو که صدای قلبم از آن توست ، برای تو که حتی لحظه ای نفهمیدی که من عشق را چگونه می خواهم و حتی بخاطر نیاوردی که چطور در زندگی من اتفاق افتادی ، ولی من هنوز به خاطر دارم که تو حتی آن روز را بخاطر نیاوردی ، همان روز که با خنده هات ، حرف هات و حتی مژه زدن هات به قلب من هجوم آوردی .
می دانی ؟ عشق تو مانند دروغی بود که از بس گفته بودیم ، خودمان هم باورمان شده بود، ورنه تو گوهر خفته ی دل من بودی ، تو همان شبحی بودی که در تمام زندگی پشت سرمن بود و چون روی برگرداندم ناپدید شد ، تو همان فریادی بودی که چون گوش را تیز کردم به سکوت بدل گشت و درست در همان لحظه که محو شده بودم ، آمدی و آتش بر خرمن دل من زدی و من هنوز به خاطر دارم که این را حتی به خود تو هم گفتم ، ولی تو چنان با تردید نگاهم کردی که هنوز که هنوز است از خودم می پرسم اصلا تو در این دنیا وجود خارجی داشتی یا نه .
همه ی این اتفاق ها هم که دروغ باشد ، باز من دوست دارم که هی باورشان کنم ، زندگیشان کنم و باز زندگیشان کنم از نو ، اشتباه کنم ولی باز عاشق بشوم . اما اگر همه ی این ها هم که دروغ باشد ، من دروغ بودن این یکی را باور نخواهم کرد که آن شب چقدر صادقانه دستانت را با تمام وجود خواستم و حتی اگر آن شب هزار بار دیگر هم که تکرار شود و حتی اگر تو دستت را پس بکشی باز من دستانت را خواهم خواست و هرگز پشیمان نخواهم شد .
حالا که تو گاهی سخاوتمندانه در خاطرم می آئی ، از ترس آن که یادت از ذهنم بپرد ، حتی تکان هم نمی خورم ، می گذارم که بیائی و آرام تاریخ را تکرار کنی ، حتی آن لحظه که گفتی دوستیمان ته نشین شده و باید دل کند از این یکنواختی و درست در همان لحظه که من می توانستم کلمه ای بگویم و تو را منصرف کنم و نگفتم ، باز در خاطرم هیچ نمی گویم ، می گذارم که آرام آرام به لب پرتگاه برویم و بی آنکه دستی ما را به پائین پرتاب کند ، به عمق تاریکی بلغزیم و سقوط کنیم تا ابدی گردیم ، تا همه ی شلوغی و همهمه ی آدم های اطرافمان خاموش گردد.
می دانی ؟ از هرکسی چیزی در خاطره هرکس باقی می ماند ، از بعضی کلام هایشان ، درشتی کلامشان و حتی سردی و بی تفاوتیشان . ولی این غرامت عشق من به توست که تک تک لبخندها و نگاه هایت را به یاد دارم . به یاد دارم که با یاد هر کدامشان گر بگیرم و نفسم تنگ شود ، آنقدر که خیال کنی درون ریه هایم چیزی گیر کرده است ، چیزی فراتر از بغض ، سنگین تر از بغض . دلم می خواهد باور کنم که این سنگینی نفس ، از دلتنگی تو برای من است ، دلم می خواهد تمام افسانه های عشق را باور کنم ، مگر اینکه یکی از آن ها راست باشد .
اما می دانی ؟ این تو نیستی که دوست داشتنی هستی . این منم که تو را دوست داشتنی خواسته ام ، با هر قطره اشکم ، با هرلحظه خواستنم با تمام همان نفس تنگی هایم ، با همه ی پشیمان شدن هایم از خداحافظی با تو .ولی از تو می خواهم که مرا نخواهی ، از تو تقاضا دارم که جفایت را صد چندان کنی ، حتی حاضرم التماست کنم که هرگز هوس نکنی که برگردی چون دیگر تو متعلق به خود "تو" نیست . این "تو" اسطوره من است ، زندگی من است !!!
لذت ندانستن!!!
همیشه بی هوا پیدایت می شود ، درست مثل عطسه های فصلی ، دقیقا وقتی که منتظرت نیستم ، مثل افرادی هستی که فکر می کنند هرچه دیرتر به میهمانی ها بروند ، شان آنها بالاتر به نظر می رسد . درست در لحظه ای که همه چیز طولانی می شود ، سر بزنگاه کش آمدن ، می دانی ؟وقتی نیستی هرکار هزار سال طول می کشد انگار ! پرتاب می شوم به دنیای کودکی ، به دنیای ندانستن ها ، حتی ثانیه شمار هم به دوازده نمی رسد، اگر نگاهش نکنی . وقتی آب می خورم ، آب لیوان تمام نمی شود ، از بس که زیاد دارد! هرچه با خودکار می نویسم ، جوهرش تمام نخواهد شد، کوچه ها ته ندارند انگار ،هر چه درخت را بالا بروم به تهش نمی رسم !اما وقتی که آن مرد با آن نگاه یخ زده آمد، همه چیز سرعت گرفت ، دیدم که دارم دنبالش می دوم ، با آن پاهائی که روی زمین نبود اصلا ! با من حرف می زد ولی من نمی شنیدم ، حتی جیغ هم که زدم ، کسی نشنید ، حتی خودم ! زمستان بود ولی من یخ نکرده بودم و او خندید ، فضا را بوئی شبیه استفراغ پر کرد ، نترسیدم، عقب نرفتم ، جا نزدم ، ولی لیز خوردم ، انگار چیزی زیر پایم خالی شد ، گریه نکردم ولی تو آن وقت رسیدی ، گریه ام گرفت ، می دانستی که دیر است ولی باز هم دیر آمدی ، حتی دلت نسوخت وقتی که زوزه ی سگان ، ترس را در گوش من قطره قطره می ریخت ، حتی نیامدی تا خنده ی آن مرد پایان یابد ، همیشه دیر می کنی !
مشکل آنجاست که تقدیر ، اسیرهای مستاصل خود را خوب می شناسد ، مشکل آنجا بود که حتی اگر شناسنامه ات را بسوزانی ، هویتت تغییر نمی کند و آن وقت است که همه لکنت می گیرند و تو که از همان اول لال بودی ، فقط لبخند می زدی ، حتی اتفاق هم نیفتادی . ولی همین برای سوگواری دلم تا قیامت کافیست ، اکنون وقتی دلم هوای گل های حیاط می کند ، تو فرا می رسی ، نه اینکه تو بیائی ، ترس آنکه پنجره نباشد و دیوار باشد ، وجودم را پر می کند ، این هدیه توست به من ! چه کنم که همیشه با شومی هم قطار بودی ، چه کنم که معشوقی هستی که وفای به عهد را به کمال می داند ، درست در لحظه ی اوج لذت پیدایت می شود ولی امان از هم قطار تو ، می دانی ؟ فاجعه زمانی آغاز می شود که می فهمی و مجبور می شوی که بگوئی " همه چیز خوب است " فاجعه زمانی است که می فهمی بازی را باخته ای ، ولی سعی می کنی که به خودت تلقین کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده است ، می دانی تقلبی در کار است ولی دوست نداری بازی را به هم بزنی ، لذت ندانستن !!!
دستان همیشه باز
يااباالفضل که نامت تداعي کننده بخشش است و ايثار و جان بخشيدن به لبان تشنه بسيار !
شکسته ايم در انتظار آفتابي که فقط عطش نبارد و همه طلوع باشد. نشسته ايم با لبهاي زخم بسته و زبان به کام کشيده و جرعه جرعه يادت را مي نوشيم و چشم مي دوزيم به جاده زمان،دست سايبان چشم و دل تپنده از اميد.
مي بينمت که مي آيي،نشسته اي بر اسبي ابلق،با دستاري سبز بر سر و در دست مشکي پرآب. مي آيي تا آب بقا بخشي،تو که خورشيد لقا هستي و ما که خسته ايم،تب زده ايم.ما که بر پاي خواستن ها و نتوانستن ها شکسته ايم،چندان منتظر مي مانيم که اگر قابل باشيم دست تو عطشمان را فرو نشاند تا مگر که پلک هامان باز شود و ترک لبهامان هموار. تا مگر به زمزمه يادت سبز شويم و به زنده ماندنمان اميدوار.
مهربان برادر!ما آب مي خواهيم نه سراب و امروز در روز شهادت تو بار ديگر يادمان مي آيد که چقدر به داشتن تو محتاجیم و آفتاب ناجوامردانه ی کربلا هنوز بر سر شما فرود می آید
پی نوشت :حسین بیشتر از آب ، تشنه ی لبیک بود ، افسوس که به جای افکارش ، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگ ترین دردش را بی آبی نامیدند .
پی نوشت ۲ : در عجبم از مردمانی که زیر تازیانه های ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که آزادانه زیست . (دو پی نوشت از شریعتی )
برغم مدعیانی که منع عشق می کنند
از بزرگترین حسرت های من در زندگی آن است که چگونه شد که در ظرف چند سال تمام رقت قلب و پاکی احساسم را از دست داده ام . کامو می گوید سقوط تدریجی است ولی این سقوط چگونه آغاز گردید و من مست چه بودم که از آن آگاه نگشتم. شاید اولین ضربه را در جلسه داستان خوانی بر پیکر بی تحرک دیانتم وارد گشت که داستانی در مورد نامه یک پیامبر به خدا ،با حال و هوای شاعرانه نوشته بودم و ناگاه دختری از جایگاه نقد برآمد که تو داستان به این قدرت را چرا اینگونه به پایان برده ای . منتقد جوان داستان من از من می خواست که قهرمان داستان بلند شود و بر صورت خدای خودش سیلی بنوازد . دوست داشت که چهره ی خداوند را چهره ی کریه یک انسان به تصویر بکشم واعتقاد داشت تصویر بدیعی ست ولی چه کنم که نه من او بودم و نه او ، من . من که قائل به قرائت کازانتازاکیسی بر خداوند بودم که می گفت خداوند را خدا صدا نکنید که خدا مفهومیست انتزاعی و انسان را می ترساند ، او را پدر خطاب کنید که محبتش اینگونه است و تنبیهش شبیه تر به او .
مراد آنکه بر خلاف تمام جوجه آنتلکتوآل های حال حاضر ، نه تنها بلد نیستم ادای خداستیزی درآورم ، بلکه افسوس و حسرت می خورم که چگونه بوده است که در شب های احیای ماه رمضان های سال های نه چندان دور راحت تر اشک می ریختم و محرم که می آمد ، واقعا پایه روضه ها گریه ام می گرفت و و همچنان سرگشته در پی دلیلی می گردم که چه بر سر من آمده است و تنها امیدم آن است که هنوزوقتی دعای عرفه از زبان امام حسین را در وبلاگ سوسن جعفری خواندم ، بر خودم لرزیدم . همان طور که شعر زیبای دوست خوبم حمیدرضا برقعی که در ذیل می آورم به رغم خواندن و خواندن چند باره ام هنوز مرا تکان می دهد.
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
بیا که رونق این کارخانه کم نشود ، به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی
همه ی دوستانی که همسن بنده هستند ، بطور حتم کایوت گرگ بدبخت و لاغر دره های گراندکانیون را به مدد کارتون های صدا و سیما خوب می شناسند . کایوت اسطوره بدبختی فرهنگ کشور آمریکاست که تمام دنیا از فلاکت های این گرگ بینوا لذت می برند،با ضایع شدنش مشعوف می شوند و با بدشانسی های جور واجورش غرق در خنده !! هیچ کس هم بر این همه ظلم و جوری که روزگار در حقش می کند را روی برنمی تابد.
هیچکسی هم سوال نمی کند که مگر یک گرگ از زندگی چه چیزی می خواهد به جز یک شکم سیر . اما در دره های گراندکانیون هیچ گیاهی سبز نمی شود و آفتاب نیز چون تیغی آخته بر سر گرگ های بینوای این دره فرود می آید . از نگون بختی کایوت همینقدر بگویم که هیچ گاه به پای تنها مرغ این دره نمی رسد ، ماشه ی تفنگ را می چکاند ولی اسلحه شلیک نمی کند و به محض آنکه به لوله اش نگاه می کند ، گلوله بر سرش می نشیند . به قصد فریب مرغ ، تونلی بر روی دیوار می کشد ولی از همین تونل خودساخته ، قطاری از رویش می گذرد . یا در حال سقوط از روی کوه ، اول به زمین کوبیده می شود و سپس سندانی که در دست داشت بر سرش فرود می آید و در آخر صخره ای عظیم بر همه ی آنها . اما نقطه اوج این کارتون زمانیست که وقتی این گرگ مفلوک از همه جا و همه طرف بدشانسی می آورد ، تابلوئی در دست می گیرد که چرا قبول کردم که در این فیلم بازی کنم .
مقدمه طولانی این مطلب را بر من ببخشائید که اگر از کلام و ایجاز کم دارم ولی از دردمندی هیچ کم ندارم . حکایت کایوت ، حکایت من است و بعضی رفیقان بی معرفت بلاگی که ظاهرا اتوبان دوستیمان یک طرفه است ، سندان و قطار و تفنگ هم نمونه نمی خواهد ،بگذریم ، به سفارش یکی از دوستان شدیدا بی معرفت !!تصمیم به تغییر و تحول و به نوعی خرق عادت را در این وبلاگ دارم . ولی این که چرا قبول کردم که در این فیلم که همه چیز با من سر ناسازگاری دارد ، بازی کنم بماند برای بعد.
پی نوشت : کامنت ها را باز می گذارم برای تمرین دموکراسی
چلیپا
این چلیپا رو چند سال پیش برای مسابقات هنری دانشجویان نوشته بودم . چند روز پیش که برای ارشد می خواستم ثبت نام کنم ، مجبور شدم که عکسمو اسکن بگیرم .از اونجائیکه انسان فوق العاده زرنگی ! هستم ، حیفم اومد که با این مشقت اسکنر رو در بیارم و فقط از یک عکس پرسنلی اسکن بگیرم . این خط رو هم که که ملاحظه می فرمائید ، داخل اسکنر بود . از کی اونجا مونده بود رو نمی دونم ولی چون در آوردن این برگه برایم بسیار سخت و طاقت فرسا ! بود ، یک اسکن (چقدر اسکن اسکن می کنم من ) از روش گرفتم تا بتونم تقدیم تموم دوستانم در فضای مجازی کنم
پی نوشت ۱: بزودی دراین مکان زلزله خواهد آمد و سبک و سیاق و زبان نوشتاری ، همگی دچار تغییرات خواهد شد . پذیرای کلیه انتقادات و پیشنهادات نیز هستیم
پی نوشت ۲:بزودی قیدی است که در زمینه های مختلف ، متضمن معانی مختلفی است . یعنی اگر یک زمین شناس بگوید به زودی رخ خواهد داد ، یعنی تا چند قرن دیگر احتمالا ولی از طرفی اگر یک واکنش هسته ای در یک ثانیه رخ دهد ، یک فیزیکدان صفت خیلی کند را برای آن انتخاب خواهد کرد . خوب منظور ؟ .... منظور اینکه ایم زلزله که در پی نوشت خدمت شما ایفاد گردید ، ممکن است در اواخر بهمن ماه رخ دهد . آن هم به خاطر آزمون ارشد و به توصیه یک دوست بسیار خوب .
پی نوشت ۳: طنز و تراژدی قضیه مطمئنا زمانی رخ خواهد داد که در ارشد ، مجاز هم نشوم
نوستالژیا
گاهی یک چیز کوچک ، یک چیز خیلی کوچک ،یک چیز خیلی خیلی کوچک ، می تواند دستت را بگیرد و پر ت ات کنند به خیلی دورترها
وقتی با فشار ،خودش را از قفسه سینه تا استخوان کنار حنجره ات بالا می کشد ،و از چشم هات سرازیر می شود ...سکوت می کنی ،سکوتی تلخ و معنا دار ، به احترام همه آنچه از سر گذرانده ای ، همه آنچه از سرت افتاده
این جور وقت ها ست که زندگی ستمگرانه به یادت می آورد که چقدر هنوز زورش زیادتر از زمان و فراموشی است . زیادتر از آنچه همه ی این ها ،روزها تا مغز استخوانت را نشانه گرفته برای سوختن ، اینکه با همه ادعایت ، با همه زمینی که خیال می کنی زیر پایت سفت است ، مرد فراموشی برای همیشه نیستی
پی نوشت ۱:یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب ...
پی نوشت ۲:اصلا حریفی در کار نبود و نیست که ما را مات کند . ما خود پات ...
پی نوشت ۳ :هوا را ازمن بگیر خنده ات را نه ...
سکانس بعد!!!
پت ...پت ...چراغ از نفس افتاد تا پدر ،آمد سراغ خلوت مادر
سکانس بعد؛
۹ ماه بعد غنچه ی سرخی شدی ولی ، مادر شبیه یک گل پرپر
سکانس بعد؛
تو ۴ ساله بودی و عشقت پرنده بود ، یک اتفاق ساده دلت را مچاله کرد
گنجشک پر ، کبوتر و در کل پرنده پَر ، مادر پریده بود و پدر پَر
سکانس بعد؛
" ابرو کمون شونه بلندُم ، لالا لالا ، گلدونه ی دلُم ، گل گندم ، لالا لالا
کی میشه حجلتو مو ببندم ، لالا لالا "، مادر بزرگ با نوه اش در
سکانس بعد؛
یک خانه داشتند ته کوچه ی زمین ، دور از نگاه مردم دلسرد بی خیال
در فصل بی بخار زمستان قشنگ بود، بر شیشه ها بخار سماور ،
سکانس بعد؛
کیف و کتاب دخل به خرجش نمی برد، باید نبایدی که به منطق نمی خورد
آقای ناظمی که سراپا شکایت است ، " گمشو لجن ، برو دم دفتر "
سکانس بعد؛
مادر بزرگ حادثه ی بعدی تو بود ، او را ببر و زیر لحد خاک کن ، همین
یک فاتحه بخوان و به یک ارث فکر کن، به جانماز بی بی کوثر
همین سکانس
در متن؛کارگردان سگ خلق و بد دهن ، از پشت دوربین به همه فحش می دهد
و کات می دهد به تو که این چه طرزش است؟!با این پلان مسخره تف بر
سکانس بعد؛
بازار ریشه ریشه تو را جذب می کند، تو شاخه شاخه در لجن روزمرگی
تو برگ برگ زرد تر از روزهای قبل، در دست بادهای شناور ،
سکانس بعد؛
" آقا لبو ببر ، لبوی داغ حال میده ، خانم لبو بدم؟ "
- " بده آقا." که ناگهان
موهاش توی باد دلت را به باد داد، آن دختر تکیده ی لاغر ،
سکانس بعد؛
دختر ولی پرید و خمارت گذاشت، بعد میخانه بود و نم نم سیگارهای تلخ
با یاد چشم های خمارش تو بودی و بعد از ۲بطر ، بطری دیگر ،
سکانس بعد؛
یک دستمال یزدی و یک پاتوق مدام ، مردی مزاحم ۲ ، ۳ تا خانم جوان
چاقو به دست می رسی و داد می زنی "هی! با توام کثافت عنتر "،
سکانس بعد؛
زندان شروع حرفه ی جرمی بزرگ تر، یک طرح کاد واقعی از مجرمان پیر
استاد کار می شوی و می زنی جلو، با چند سال سابقه کمتر ،
سکانس بعد؛
- آزادی ات مبارک !
- ممنون ، ولی شما؟
- من شاعرم همان که تو را خلق کرده است.
اما ببخش خالق خوبی نبوده ام، من قول می دهم به تو در هر
سکانس بعد
هر جور خواستی بروی زندگی کنی، یک کار و بار عالی و یک زن قشنگ
خواباند بیخ گوشم ، زل زد به چشمهام، چیزی نگفت ، رفت ، شبی در
سکانس بعد
او قرص های کوچک آرام بخش را، با چای تلخ بسته به بسته به حلق ریخت
تا آمدم به متن بیایم ، کمک کنم، پشت سکانس های فراموش فید شد.
این شعر زیبا را امشب پس از مدت ها شنیدم . تا آنجا که میدانم شاهکاری است از شاعری به نام " محمد علی پورشیخ علی ".
من و قلم و سریر
این را دیشب نوشتم مدت ها بود که سیاه مشق ننوشته بودم
آزادی خداوند...
هر روز بمیر و هر روز به دنیا بیا ، هر روز هر آنچه که داری نفی کن ، زیرا که فضیلت برین آزاد بودن نیست ، بلکه برای آزادی جنگیدن است و بدان که اصل اساسی اخلاق ، نجات انسان نیست که در چارچوب زمان و مکان تغییر کند ، بلکه آزادی خداست که در گستره وسیع سرشت و سرنوشت انسانی همواره ثابت است .
زیرا که خداوند ، آهنگی فنا ناپذیر است که برای آزادی خویش مبارزه می کند .
و هرگز آرام نشو ، هرگز قانع نباش ! زیرا که رضایت خاطر ، بزرگترین گناهان است .
ما همه یگانه ایم ، ما همه حقیقتی هستیم که به خطر افتاده و زندگی نیز وسیله است ، همچون مرگ ، همچون زیبائی ، همچون پاکی ، وسیله ای برای نجات خداوند
اگر در منتهی الیه دنیا ، روحی سقوط کند یا ذهنی به بلاهت دچار گردد. خداوند به زندان اندیشه خواهد افتاد !!
تو نیستی ،اما من ...
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش !
مبهوت من و دنیای کوچک ام
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
"" من با تو زندگی می کنم ""
{رسول یونان}
پی نوشت : این روزها اصلا حالم خوش نیست
حال همه ما خوب است ، اما تو باور نکن
امروز باران بدون هیچ ملاحظه برای دل های عاشق بارید . آسمان هم باید عاشق باشد که این چنین بی مضایقه می بارد .
هرگز گوش کرده ای که دست های من چه مظلومانه فراق حضور تو را فریاد می کنند؟
گاهی وقتها که به دلم سر می کشم ، فقط توئی و تو!!!
نمی دانم چرا اینقدر برای من بزرگی .
دیشب چشمانم را برایت قربانی کردم ، اما تو حتی در خواب هم به سراغم نیامدی
ای نازنین ترین
حرف های تنهائی ام ، اگر به گوش تو نرسد ، چقدر بیچاره ام
من در ایستائی تلاش عاشقانه خویش ، دست به زانوان خویش گرفته ام و دست را سایبان چشم کرده ام و چشم دوخته ام به جاده زمان
شاید بی واسطه بیائی
ای ماندگارترین صخره عاشق ، روح من استواری ترا می ستاید
بیا و من را از خویش بازستان که تنها حضور تو مرا معنا می کند
بعد از تحریر:
تو را به جای همه كساني که نمیشناختم دوست میدارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترهی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود،
برای نخستین گل،
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را به جای همه كساني که دوست نمیدارم دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم