داستان جوجه‌ای که اشرف مخلوقات شد!

    بعید می دانم که جوجه‌های رنگی ماشینی غذای دندان‌گیری برای گربه باشند، جوجه‌هائی که با یک سرما و گرما می‌میرند و صدای زیق‌زیق‌ خوشبختی شان گوش فلک را بر می‌دارد و چنان با شادی و شعف به این سوی و آن سوی میدوند که انگار غمی در دل کوچک‌شان جای ندارد. در این دنیا اگرخواسته باشیم  نمودی برای زندگی پیدا کنیم، پاک تر و زلال‌تر از دویدن‌های مست‌گونه این جوجه‌ها نمی‌توان پیدا کرد. این شارحان زندگی ولی عجیب عمر کوتاهی دارند، اگر سرما و گرما امان‌شان دهد یا کسی از روی بی‌احتیاطی گام روی سرشان ننهد، در یک بزنگاه فراموشی،نصیب گربه‌ای سیاه خواهند شد که نفرین قرن‌ها پشت سرش است. بعید می‌دانم که این جوجه‌ها، گوشتی داشته باشند که لقمه‌ای لذیذ شود برای گربه سیاه، اما گربه‌ها عجیب دوست می‌دارند این زیق زیقوهای دوست داشتنی را،اگر در خلوتی دور از چشم صاحب‌شان به چنگ گربه بیفتند، لابد قیامت خواهد شد برای گربه، ابتدا دنبالش می‌کند و بعد با دستش ضربتی سهمگین بر سرش فرود می‌آورد، آنقدر محکم که سر جوجه بینوا گیج می‌خورد و یادش می‌رود همه‌ی خوشی ها و بازیگوشی‌هایش، ضربه دوم اما فرود نمی‌آید، گربه ظالم اجازه می‌دهد جوجه احساس آرامش کند و خیال کند تمام شده‌است روزگار نگون بختی و آزمایش الهی و اکنون او وارسته است از چنگال گربه سیاه، ابتدا زیق زیق می‌کند و بلند می‌شود، گام دوم را برنداشته ضربه دوم را بر سرش می‌کوبد، جوجه تسلیم می‌شود و خودش را رها می‌کند در ساحت گربه، با همان صدای زیق زیق التماس می‌کند که حالا که من در چنگ توام و امکان فرار برایم میسر نیست، و تو آنقدر قوی‌تری که حتی لحظه‌ای امکان وجود ندارم بی تو، بیا و با ضربتی راحتم کن، شاید که لقمه‌ای چرب شوم برای تو و رها شدم از این ضربات سنگینی که تو بر سرم فرود می‌آوری، بیا بزن که خسته شدم از این زندگی نکبتی که تو می‌خواهی به من ببخشی ! در این لحظات جوجه‌ها خودشان را بر روی زمین می‌اندازند یک پایشان را کج می‌گیرند و گهگاهی هم از سر التماس زیقی می‌کنند، گربه اما دست به جوجه نمی‌زند، انگار اصلن جوجه‌ای در کار نبوده و اصلن ندیده است جوجه‌ی نگون بخت را ، جوری وانمود می‌کنند که اصلن گربه‌ی سیاه و قوی چه نیازی دارد به جوجه نگون بخت و ضعیف، که ناچیز است در مقابل جبروت گربه، که اصلن کسر شان است برای گربه‌ای که از نژاد پلنگ و یوز پلنگ است. بی‌شک جوجه‌ها حافظه‌ی تاریخی ندارند و گرنه هرگز تلاش نمی‌کنند برای فراری دوباره، هرچند سریع، هرچند که با تمام قدرت است، ولی جوجه‌ها با تمام قدرت فرار می‌کنند و دوباره مشتی بر سرشان فرو می‌آید و بی شک تمام جوجه‌ها حافظه ندارند و گرنه اشرف مخلوقات نمی‌شدند برای گربه‌ی سیاه ! که اصلن این دنیا حتی فرصت زندگی نمی‌دهد به جوجه‌هائی چون ما!

وقتی خدا آگهی بازرگانی پخش می‌کند

    خوب به خاطر دارم آن روز را، اگرچه بچه بودم. زن ها با تمام وجود ضجه می‌زدند، گریه‌شان بدجور می‌ترساندم، گاهی نگاهی به من می‌انداختند یا بغلم می‌کردند و از نو می‌زدند زیر گریه، نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود ولی اصلن آن روز نبودن مادرم را حس نکردم، دلم هم برایش تنگ نشده بود ، پدرم پیراهن مشکی بر تنم کرده بود و در مقابل عموهایم که نمی خواستند من به تشییع جنازه بروم ، گفته بود : روزی بزرگ خواهد شد و مرا به خاطر این کار نخواهد بخشید، به خاطر ندارم که کسی چیزی به من گفت یا خودم یک هو متوجه شدم که چند روز است که مادرم را ندیده‌ام و یک هو نبودنش خراب شد بر روی سرم، زن‌ها به طرف من شتافتند و بغلم کردند، پدرم هم گریه می‌کرد، گریه های من تمامی نداشت. بعد همه که ساکت شدند، غمی سنگین نشست روی دلم، اندوهی که بسیار بزرگتر از دل من بود، بغض سینه‌ام را فشار می‌داد، غم تمامی نداشت، بعد دیدم که یک مرد ناگهان از آسمان فرود آمد، یک مرد که دقیقن شکل تمام آدم های خوب زندگی‌ام بود، مثل پدرم صدایش گرم بود، و مثل همبازی هایم لبخند می‌زد و دقیقا مثل مجری برنامه کودک دوست داشتنی صحبت می‌کرد، آمد و با لبخندی کش دار یک بستنی به من داد، یک هو چنان شد که انگار من از تمام این دنیا فقط این بستنی را کم داشته‌ام و حالا که به آن رسیده‌ام ،چقدر خوشحال بودم، بعد همه چیز یادم رفت، بغض ام تمام شد، گریه هام فرار کردند و من ساکت شدم، بقیه فقط دیدند که من گوشه‌ای نشستم و با یک بستنی ساکت شدم ولی هیچ کس ندید که چطور سال‌ها بدون مادر شب ها را به صبح رساندم، بدون اینکه صدای لالائی‌اش را بشنوم یا گرمای دستش،آسایش خیال‌ام باشد و امروز که سال هاست از آن روز می‌گذرد، خوب می دانم که من چقدر از آن بستنی و آن مرد متنفرم!

صد بار اگر توبه شکستی بازآ

   شش روز خلقت که گذشت، خداوند آرام لمیده بود و نگاهش به مردمان زمین بود، انسان ها نیز احساس خوشبختی می‌کردند و هیچ خلائی را در زندگی حس نمی‌کردند، خداوند حوصله‌اش سر رفت ،اختیار و عشق را به انسان بخشیده بود که زندگی جدیدی را تجربه کنند، از روح خود در کالبد آنها دمیده بود تا نمونه کوچک خود را ببیند، ولی انسان ها سرشان به کار خودشان گرم بود، کاری به کار خدا نداشتند، انگار نه انگار که خدائی در کار است، پیامبران ابراهیمی را فراخواند، دستور داد که تکالیف سختی برای انسان بنویسند، خوشی‌های دنیا را غدقن کرد، به پیامبران گفت که به نحوی دستورات را به مردم القا کنند که نه از طریق ببرند و نه سرگرم شادی‌های زمینی گردند، بچشند ولی نخورند، مزمزه کنند ولی قورت ندهند، دستور داد که تکالیف به صورتی باشدکه ظاهر ساده‌ای داشته باشد ولی تکرارش حوصله‌شان را سر ببرد، این گونه همه گناهکار می‌شدند و این حس پشیمانی یقه‌شان را ول نمی‌کرد،نوعی حس گناه یقه‌شان را می‌گرفت که در مقابل این همه نعمت خدا چگونه تکالیف ساده‌شان را رها کرده‌اند ، با این کار مشتری دائم می‌شدند.

ما عرفناک بحق معرفتک

    مرد نابینا در حالیکه دست چپ اش را به دیوار می‌کشید با دست راست عصای سفید را به زمین می‌زد تا درون چاله‌ای نیفتد، به زندگی بدون چشم عادت کرده بود و حالا این عصا خوب او را هدایت می‌کرد تا در راه مستقیم حرکت کند، در افکارش غرق بود که صدای سگی وجودش را به رعشه درآورد،به گوشه‌ی دیوار خزید ولی واق واق سگ تمامی نداشت،خواست با عصا سگ را بترساند، حتی صدایش را هم بلند کرد،اما حتی نمی‌دانست که سگ در کدام طرف اوست یا اصلن چند تا سگ هستند و آیا او حریف این سگ می‌شود یا خیر، نابینائی پای فرار او را بسته بود، اگر می‌دوید بی گمان به زمین می‌خورد، چشمی هم نداشت که با آن خانه‌ای امن ببیند و به درون آن پناه برد. سگ همچنان پارس می‌کرد . به ناچار به روی زمین نشست و گفت : ای سگ بزرگ! ای شجاع ترین و قوی ترین حیوان گیتی! ای کسی که شهرت جوانمردی‌ات آفاق را درنوردیده است! ای کسی که پناه بی‌پناهان هستی ! از گناه من درگذر که از این کوچه گذر کردم ولی به تو سلام نکردم ! از تو می‌خواهم که با من به فضل خودت رفتار کنی ،نه با عدالت ات . از من درگذر که تو را آن گونه که شایسته تو بود نشناخته ام.

روز هفتم

در حقیقت پروردگار شما خدائی ست که آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید و سپس بر عرش استیلا یافت. آن گاه برای جنبندگان آب و غذا آفریدیم و به راستی خداوند در آفریدن هرچیزی قادر و تواناست  و آن گاه انسان را آفریدیم و از روح خود در آن دمیدیم و سپس به فرشتگان گفتیم که بر آدم سجده کنند.

چون روح خداوند در تاروپود انسان جاری گردید، میل به آفرینش طغیان بر آورد و این انسان بود که در روز هفتم دست به آفرینش زد و هر انسانی برای خویش خدائی را ساخت و از روح خویش در آن دمید، انسان کریم ،خدای خویش را به کرامت ساخت و فرومایه ،خدای خویش را به دون مایگی ،خداوند آدم شکاک ،شکاک سربرآورد و خدای آدم های حقیر چون خودشان کوچک و از آن روز وظیفه انسان ها آن شد تا خدای خویش را پیدا کنند از بین تمام این خدایان دروغین

پایان کار

چون كار حساب و كتاب پايان گرفت وبهشتيان ، بهشتي و جهنميان، جهنمي شدند، در محشر زمزمه هايي به گوش ميرسيد. انگار واقعا كار تمام نشده بود.آري هنوز يك نفر باقي مانده بود، خدا . قرنها ميشد كه پرونده اش باز بود. عارفان، صادقان، رنج کشیدگان،صابران، ظالمان، اسرافکاران، متکبران، دروغگویان، فراموشکاران همه و همه چشم به او دوختند و او ساکت در مقابل این همه نگاه. چشمها می درخشیدند و نوعی حس مرموز حتی در پاکترین دلها سر بر می آورد. لحظه لحظه زندگی از مقابل چشمانشان می گذشت و خدا در پس زمینه ایستاده بود.چاره ای نبود.آبی بر آتش جانشان باید،قبل از هر بهشت و جهنمی. دیگر وقت عمل بود. به شور نشستند، چه ها که نگذشت و در پایان محکوم شد به جهنمی و عذابی الیم ، در عوض تمام زخمهای واقعی، به جای تمام زیباییهای خیالی، به جای همه رنجهای بشریت...
همه محکومش کردند بجز کودکی که هرگز زاده نشده بود.
چاره ای نبود،عقوبتی باید و عذابی .

داستان مردی که فهمید خدا ظالم است

همیشه عادت داشت آخرشب های زمستان را با پرسه زنی در خیابان های شهر ،کوتاه کند. موزیک ملایمی را انتخاب می کرد و شیشه خودرواش را اندکی پائین می داد تا دود سیگار داخل ماشین نماند، سیگار مالبرو را با فندک ماشین آتش می زد و در خیابان با سرعتی آرام می چرخید و تقلای درختان که از دست باد زمستان به ستور آمده بودند را تماشا می کرد. گاهی می ایستاد و پناه می برد به کافی شاپی دنج برای قهوه ای گرم ولی اغلب خیابان گردی ، تفریح موردعلاقه اش بود. در همین گشت و گذار بود که دید خانواده ای از شدت سرما کنار خیابان بغ کرده اند و لابد انتظار تاکسی را می کشند و حتما پول آژانس نداشته اند که به کنار خیابان پناه آوردند تا تاکسی خطی بیشتر مراعات شان کند،دلش سوخت و خانواده سرمازده را با خودرواش به منزل شان رساند . پدر خانواده هرچه اصرار کرد که کرایه بدهد، از ش قبول نکرد ، زن خانواده موقع پیاده شدن گفت : خداوند به مراد دل ات برساند. حس خوشایندی وجودش را دربرگرفته بود ، نوعی رضایت و شادمانی ،یک تجربه منحصربفرد غرور. با خود گفت : چقدر بی رحم اند آدم هائی که دست شان به دهن شان می رسد و به کسی کمک نمی کنند. یک دفعه بغضی سنگین بر دلش نشست ،با صدائی التماس گونه گفت : خدایا ! من که اینقدر هواتو دارم ! من که هروقت هرکاری که تونستم برای بنده هات کردم ، من که اینقدر دلم نازکه ، پس تو چطور می تونی دعاهای من رو استجابت نکنی که ناگاه بغض اش ترکید و چشمانش پر اشک شد. خدایا تو چقدر می تونی ظالم باشی ! چقدر می تونی بیرحم باشی !

لااله الاالله

    زمان حسابرسی که شد، فرشتگان هر یک از انسان ها را به حجره ای فراخواندند و در آنجا غیر از خدای خویش کسی را ندیدند، بعد از مدتی همگی با پرونده ای در دست بیرون آمدند؛ یکی پرسید: خداوند با شما چگونه بود؟ مردی با لبخند جواب داد: بسیار مهربان و خوش برخورد؛ دیگری گفت : ولم کن حوصله ندارم،توی اتاق یک کلمه به من حرف نزد . دیگری جواب داد: من شک دارم اون فردی که داخل حجره بود ،خدا باشد ؛روی تک تک کلمات پرونده ی من تردید داشت .دیگری با شادی عجیبی فریاد زد: هی! لعنتی باورت میشه؟ جنیفر لوپز بود. خودش بود. با من رقصید. با من. گفت اگه امشب برم پیشش میرفستتم بهشت. مرد جوانی گفت : دو تا همستر بودن. نر و ماده. سر پرونده ی من دعواشون بود. بعدش یهویی همه جا یخ زد

قل هوالله احد

  همانا با نفخه ی دوم همه از خواب برخاستند و یکان یکان در پیشگاه یگانه خداوند عالم حاضر گردیدند و مورد حسابرسی قرار گرفتند. کار حساب که به پایان رسید ،اهل یمین به سوی بهشت روانه گشتند و اهل یسار راهی جهنم شدند. خداوند که به تنهائی کار حسابرسی را به انجام رسانیده بود، به استراحت پرداخت. لختی نگذشته بود که حوصله اش سر رفت ، به بهشت نگاهی انداخت ، خمیازه اش گرفت. به سراغ جهنم که رفت ،دلش برای بندگانش سوخت ،خواست رهایشان کند تا وارهند از این همه رنج، دید که عدالت اش زیر سوال می رود، حسابی کلافه شده بود، تنهائی هم که کاری نمی توانست انجام دهد. به یاد آورد که چه روزهای دلچسبی را گذرانیده است ، چقدر شیرین بود دعا کردن زمینیان، خطا کردن شان ، توبه آوردن شان و باز خطا کردن شان ! اشک درون چشمان اش جمع شد ، خاطره مردمان زمین جگرش را سوزاند ،با خود گفت ای کاش قیامت را چند سال دیرتر برپا می کردم ،دلش برای دنیا و اهل دنیا تنگ شده بود . جبرئیل را فراخواند ،کار مهمی با او داشت .

هرکه در این بزم مقرب تر است یا مازوخیسم دینی

و چون کار حساب به پایان رسید، جهنمیان را کشان کشان به دوزخ بردند، خداوند روی به اهل بهشت کرد و فرمود: درود خداوند بر شما که سختی های دنیا را تحمل کردید و حتی لحظه ای به خاطر مصائب دنیا روی از من نگردانیدید،اکنون به بهشت روید و از نعمت های فردوس بهره مند گردید که این پاداش کسانی ست که در مقابل دشواری ها صبر پیشی کردند.
در اهل بهشت ولوله ای افتاد، هرکسی در گوش بغل دستی اش چیزی را زمزمه می کرد، یک نفر به نمایندگی برآمد که: بارالها! ما را هیچ رغبتی به بهشت تو نیست ،چرا که مومنان را با لذت و شادی نسبتی نیست ،چه بسا سختی های دنیا که در راه تو تحمل کردیم برایمان شیرین تر و گواراتر از بهشت توست ،اگر مرحمتی فرمائید به جهنم رویم تا سختی بیشتری تحمل کنیم ،شاید که پرهیزگارتر شویم.


شناسنامه

    شناسنامه اش سال ۱۳۵۰ را به عنوان سال تولدش نشان می داد، پدرش از فرط ذوق زدگی جشن۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ،نام پسرش را داریوش گذاشت ، هفت ساله بود که انقلاب شد ، پدرش فهمید که چه اشتباهی کرده و درست زمانی که شناشنامه های پهلوی را باطل می کردند ،از مامور ثبت احوال خواست نام پسرش را روح اله بنویسد، اکنون سال هاست که پدرش به دیار باقی شتافته و فرزند سخت در پی آن است که همه داریوش صدایش بزنند.

 

روز حساب

و چون کار حساب به پایان رسید، خداوند فرمود: احسنت بر خداوندی که عادل و مهربان است . فرشتگان به صحرای محشر آمدند تا انسان ها را به سوی بهشت و جهنم همراهی کنند. جمعیت غرق همهمه ای شد ، یک بهشتی نالید که خداوند که همه را بخشید، پس من چه فرقی می کردم با آن آدم گناهکار !  یک جهنمی بانگ زد که خدائی که ارحم الراحمین است ،کسی را نباید به جهنم بفرستد، فرشته ها هم زیر لب می گفتند : این بود انسانی که خداوند بر ما ترجیح شان داده بود ؟ دیگری فریاد برآورد که اصلن چرا غیبت از زنا بدتر باشد و  چه کسی گفته سلام ، هفتاد ثواب دارد؟

زمزمه ها که به گوش خداوند رسید ،گفت : اعتراض ها را کوتاه کنید که این آزمایشی دیگر است ، این عیاری ست که نشان می دهد فارغ از بهشت و جهنم، چقدر در مقابل خدایتان فرمانبرید و چقدر به عدالت او باور دارید . همانا پس از روز قیامت ،جهانی دگر خواهد آمد که خداوند دادگستر ،عدل و قسط الهی را در آنجا برپا خواهد کرد و مجازات و پاداش هرکس را ولو به اندازه ی مثقالی به او برخواهد گرداند.

القارعه

و چون اسرافیل در صور شروع به دمیدن کرد، آسمان چون طوماری در هم پیچیده گردید، ستارگان از آسمان فرو ریختند و مادران از شیردادن کودکان خود استنکاف ورزیدند و به فرمان حق، پرده ها و حجاب ها کنار رفت و انسان ها با اسرار درون و برون شان در پیشگاه خداوند قهار حاضر گردیدند، ندا آمد که امروز ،روز حساب است و هر کس هرآنچه کرده است پاداش یا کیفرش را به تمام دریافت می کند و هیچ ستمی برکس نخواهد رفت.

انسان ها در پیشگاه عدالت ذات حق یکان یکان حاضر می گردیدند و نتیجه اعمال خویش را ولو به اندازه مثقال دریافت می کردند تا نوبت به مردی رسید، رنجوریده  و خسته با پرونده ای در یمین ، خداوند پرونده اش را تورقی کرد و با لبخند فرمود: احسنت بر خداوندی که تو را خلق کرده است و امروز ،زمانی ست که وعده داده بودم ،اکنون بیا میوه صبر و بردباری خود در زندگی را برچین که خداوند با انسان های شکیباست ، اینک تو هستی و بهشت ، و می توانی در هرجا که خواستی سکنا گزینی .

مرد رنجور نزدیک خدا شد و به اندازه تمام سختی هایش ،سیلی نواخت بر روی صورت پروردگار، بر زمین نشست و به پهنای صورت اشک می ریخت ،درحالیکه خداوند در کنارش گریه می کرد.

عشق به شرط چاقو

-آقای قاضی، ما اینجا مدارک و شواهدی داریم که مقتول در شب حادثه،حالت عادی نداشته است . همسایه های این خانم هم می توانند شهادت بدهند که مقتول از سلامت روانی برخودار نبوده  . در شب حادثه که ظاهرا مقتول از حالت عادی خارج بوده است با چاقو به طرف موکل بنده حمله می کند که ایشان در حالیکه قصد دفاع از جان خودش را داشته ،چاقو را از دست مقتول خارج می کندو ایشان را دعوت به آرامش می کند ولی مقتول که ظاهرا قدرت تعقل خودش را از دست داده بوده دوباره به موکل بنده حمله می کند که طی یک نزاع به صورت ناخواسته چاقو در سینه مقتول فرو می رود ،اثر انگشت مقتول روی آلت قتاله که به تائید پزشکی قانونی رسیده است ،گواه صدق ادعای اینجانب می باشد.

-آقای قاضی ! همسرم هرگز بیمار نبود، نه تنها تعادل روانی داشت ،بلکه زنی زیبا،مهربان و دوست داشتنی بود، در طول این سال های زندگی هرگز به من بی احترامی نکرد،چه برسد به آنکه با چاقو قصد جانم را بکند .فقط عاشق شده بود، عاشق مردی دیگر، دلش لرزیده بود و پایش خطا رفته بود. او چاقو آورد و از من خواست که یا ببخشمش و رهایش کنم یا آنکه با تیزی چاقو رها کنم این غم عشق را که بر سینه اش خیمه زده است . آقای قاضی من فقط نتوانستم ببخشمش ! نتوانستم رهایش کنم.

قاضی ختم جلسه را اعلام کرد و سربازان متهم را همراهی کردند در حالیکه پیراهن مشکی پوشیده بود.

 

وقتی خدا نویسنده می شود

این کم ترین کاری بود که می توانست برای دوستش کند، به خودش هم گفته بود که" روزی داستان تلخ زندگی ات را خواهم نوشت ،خواهم نوشت تا همه بدانند که جسم اش چه روح بزرگی را تحمل می کند ،خواهم نوشت که هر کس که داستان ام را بخواند ،شکیبائی و استقامت ات را ستایش کند ".قلم به دست گرفت، مثل همیشه قلم روی کاغذ گیر نکرد، کلمات کش نیامدند، واژه هاش تمام نشدند ،نوشت و نوشت و نوشت . کار که به پایان رسید نفس عمیقی کشید و به رختخواب رفت و آن شب را با رضایتی عمیق و خاطری آسوده به صبح رساند.

فرداصبح،بازخوانی داستان اولین کاری بود که انجام داد، تردیدی عجیب وجودش را فرا گرفت ،حس کرد که کم گذاشته است در نوشتن ،ترسید که خواننده درک نکند این همه سیاهی را . با خود گفت : این داستان یک پایان تراژیک کم دارد، یک پایان غم انگیز تا اشک را از چشمان خواننده جاری سازد . دوباره مشغول نوشتن شد ،تمام استعداد خودش را بکار گرفت که داستان واقعی از کار درآید .

تلفن زنگ زد ،پدر دوستش بود ، زنگ تلفن هائی که خبری بد همراه خود دارند را خوب می شناخت  

کمدی الهی

گه تمام زندگی اش را گرفته بود . از آن دست مصیبت ها که درست شدنی نیستند . پدر و مادرش را در تصادف از دست داده بود . عشق اش را در جدالی نابرابر به رقیب واگذار کرده بود . کلیه هایش از کار افتاده بودند . حتی خودش هم نمی دانست که از خدا رهائی از کدام مصیبت را بخواهد و اصلن خدا باید چگونه او را از این بدبختی ها نجات دهد . خدا و بنده اش هر دو درمانده بودند .ناگهان فکری به ذهن خداوند رسید ،سفری به شمال برایش تدارک دید تا حالش عوض شود . و درست سر یک پیچ ،پیچید به سمتی که شاید خداوند بتواند کمی با او معامله کند.

خوش به حال مورچه ای که مرد!

   مرد با عجله عجیبی به سمت اتاقک گوشه حیاط راه می رفت . قدم هایش را نزدیک به هم بر می داشت . در را باز کرد و داخل شد . شلوار را تا نیمه پائین کشید و چمباتمه نشست .ادرارش مانند نخی طلائی به سمت زمین پرتاب شد .بوی ادرار فضا را پر کرده بود؛ نفس راحتی کشید. بار اولی بود که می‌دید شاشش کف کرده‌است . فهمید که بزرگ شده است. قطرات ادرار با فشار به سرامیک برخوردمی کرد و به آرامی به سمت پائین جاری می شد .ادرار زردرنگ دور مورچه ای را حلقه زد؛بیچاره مورچه راه فرار نداشت .در خشکی روی سرامیک، در حالیکه دورش را مایع زردرنگ پر کرده بود، از این سو به آن سو می‌دوید، حلقه‌ی زندگی تنگ تر و تنگ تر می شد تا جائیکه مورچه بینوا را در برگرفت . مورچه خودش را به چیزی نامعلوم روی سرامیک چسبانده بود که مبادا ادرار او را به داخل چاه ببرد، مثانه مرد خالی شد؛ سیل مهیب ادرار که مورچه را در برگفته بود به مدد شیب سرامیک فرو نشست .مرد لبخندی از سر رضایت بر لبانش نقش بست که جان مورچه را نجات داده است، ناگهان به خاطر آورد که مورچه لابد نجس شده‌است. با شیلنگ اب به سراغش رفت تا او را تطهیرکند ،اما فشار آب زیاد بود، فشار آب مورچه را به دیوار پرتاب کرد و سپس با خودش به درون چاه برد .

   خواننده از استفاده ی زیاد از لغت ادرار درون داستان شاکی است، احساس می کند که چشمانش و مغزش بوی ادرار گرفته است . ولی راوی داستان چندان هم از پایان تراژیک قصه‌اش ناراضی نیست ، می گوید: زیا هم بد نشد برای مورچه ! حالا از دست مرد قصه من فرار می کرد، بقیه را چیکار می‌توانست بکند، در روز دهها نفر به توالت می‌آیند و می‌شاشند و با قیافه‌ای فیلسوفانه ادامه می‌دهد : این پایان محتوم  مورچه ‌ای است که در توالت زندگی می کند. خارج از توالت هم که کسی او را تحویل نمی‌گیرد ؛پس باید بسازد با همه‌ی این آدم‌های توالتی .اگر زنده بود، الان امید به آینده داشت، فردا عاشق هم می‌شد لابد، دلش شمال با یار هم می خواست که بارانش بگیرد . و اگر اجل مهلت اش می داد فردا آرزو هم می‌کرد که جریان سبز فراگیر شود و دموکراسی حاکم گردد . تا کی دلش را خوش کند که انتخابات بعدی بهتر می‌شود ؟ تا کی منتظر بماند که فلانی بمیرد و این وضع تمام گردد؟

 

به همین سادگی

به او می گویم :"امید، مرا چند تا دوست داری؟"، امید به سقف نگاه می کند و خوب می دانم که چقدر لجش گرفته است . می گوید: "به اندازه‌ی تمام افراد روی زمین . بسه ؟" می دانم که دروغ می گوید مرا حتی به اندازه منشی دماغ عمل کرده شرکت هم دوست ندارد . به او می گویم : "منم همین طور ، مثل تو !". یعنی یک تار موی پوریا همکلاسی سابق‌ام را با تو و خانواده‌ات عوض نمی کنم. به هم خیره می شویم، خنده‌مان می‌گیرد از روز اول آشنائی‌مان هم همین‌طور بود ،فکر هم را خوب می‌خواندیم . همیشه از این ویژگی‌اش لجم می‌گیرد، فکر کنم او هم . روی مبل نشسته‌است و حرص را درون چشمانش می توانم بخوانم؛ با نیشخندی گوشه‌ی لبش آرام می‌گوید: "شام نمی خوای بیاری؟" می خواهد لج من را در بیاورد .به او می گویم :" پس کی برام ماشین می‌خری"؟ خنده روی لبش گم می‌شود.

روز هفتم

مطلبی که در ذیل می خوانید قسمتی از یک داستان کوتاه می باشد که مدتی ست مشغولم کرده است . دوستان عزیز! لطف کنند نقد بفرمایند ،باشد که رستگار شویم

    دیشب خواب بسیار عجیبی دیدم ،خواب های من همیشه تودرتو و سر در گم هستند و به ندرت پیش می‌آید که خوابی را به خاطر بیاورم . در خواب ،معلم کلاس چهارم ابتدائی‌ام را دیدم . یک مرد سبیلو با موهائی مجعد،سال هاست که او را ندیده‌ام .روی سینه‌ام نشسته‌بود و به صورتم سیلی می‌زد و با همان صدای بم و خش دارش حرف می زد؛می خواستم داد بزنم ولی انگار کسی صدایم را قطع کرده بود؛صدایم را خودم هم نمی شنیدم؛ می خواستم از زیر دستش بگریزم ولی انگار کسی دست و پایم را بسته بود؛تکان نمی توانستم بخورم او همچنان حرف می زد  و حرف می زد؛به خاطر ندارم که چه حرفی ولی همین قدر را می‌دانم که مرا به جرمی تنبیه می کرد و برای این کارش دلیل می‌آورد. دوباره سیلی‌ام زد این بار خیلی محکم‌تر،می خواستم بلند شوم ، نتوانستم ؛روی سینه ام نشسته بود . اشک در چشمانم جمع شده بود ،می خواستم گریه کنم ولی او همچنان حرف می‌زد ،حرف،حرف،حرف،بغض گلویم را فشار می داد . یک دفعه  نمی دانم چه شد ولی انگار کسی دستم را گرفت و بلند شدم، زورم زیاد شده بود انگار . با مشت و لگد به جانش افتادم . او بر روی زمین افتاده‌بود و با یک نگاه خیره مرا نگاه می‌کرد .حتی پلک هم نمی زد . آنقدر با لگد توی صورتش زدم که صدایش قطع شد . دیدم که مرده است . دلم خنک شد .پیش خودم گفتم که حقش بود . ولی بعد دلم برایش سوخت.آخر خیلی دوستش داشتم . گریه‌ام گرفت . ازخواب بیدار شدم ناگهان یاد روزی افتادم که املایم را ننوشته بودم و او مرا بازخواست کرد ؛جواب دادم که کسی نبود که به من املا بگوید و او گفت : پدر و مادرت کدام گوری بودند که به تو املا نگفتند ؟ و من هیچ نگفتم . یکی از بچه گفت :آقا اجازه پدر و مادر نداره ، همه‌شون مردن . و او فقط به من نگاه کرد . درست مثل همان نگاهی که وقتی با لگد کشتمش به من خیره شده بود.

 

یک شب کاملا معمولی

 

مرد اتاقش را مرتب نمود، دفترچه ی خاطرات و آلبوم عکس هایش را برداشت و صفحاتی را از آن جدا کرد ، خواست بسوزاندشان، تردید وجودش را فرا گرفت . همه را داخل کشو گذاشت و آن را قفل کرد ، غذای سبک و رژیمی اش را خورد . دوباره تمامی افکارش از جلوی چشمانش دویدند، وانمود کرد که به آنها بی تفاوت است .به خودش گفت که من تصمیم خودم را گرفته ام ، لباس راحتی پوشید و زیر درب ها پنبه گذاشت و شیرگاز را تا آخر باز کرد ، پیچ را کم کرد و باز کمتر ، لحظه ای اندیشید ، آن را تا نیمه قرار داد و به تخت خواب رفت ، با خود گفت چیزی را که جا نگذاشته ام ؟، صدای فش فش گاز را می شنید ، چشمانش را بست ، پلک هایش را روی چشمانش فشار داد ، لختی بعد ، چشمانش را باز کرد .

- به نظر تو همه خواهند فهمید که من به چه علت خودکشی کرده ام ؟

- من ...؟ از کجا باید بدانم ؟

- مگر تو دانای کل قصه ی من نیستی ؟

-خب، چه اتفاقی می خواستی بیفتد ، فردا که هیچی ، شاید تا یک هفته هم کسی نبودت را متوجه نشود ، بوی گندت که خانه را پر کرد ، همسایه ها در را خواهند شکست و جنازه متلاشی شده ات را پیدا خواهند کرد .

- نخیر ، فردا ساعت ۷ که بشود دوستانم به سراغم خواهند آمد ، همه نگرانم خواهند بود و می فهمند که من در پس این چهره ام چه دردی را می کشیده ام .

- آره اصلا  تو راست می گی ! ولی اگر من که دانای کل هستم می پرسی تا یک هفته نعش متعفنت رو زودتر پیدا نمی کنند ، فکر کردی کی هستی ؟ تا یک سال هم همسایه ها نفرینت خواهند کرد بخاطر بوی تعفن و ترسی که به جان بقیه انداختی .

- خب می گی من چیکار کنم ؟

- به من چه ؟  تو هر غلطی می خوای بکن ، من فقط روایت می کنم .

مرد فحشی داد و شیرگاز را بست و غرغر کنان به رخت خواب برگشت . قهرمان بازنده داستان که به خواب رفت . دانای کل گفت : اصولا این اتفاقات را باید به صورت بنیادی تجزیه و تحلیل کرد و مهم ترین عاملی که ....و ناگاه یادش آمد که مقاله نمی نویسد و داستان تمام شده است .

 

اصل مطلب

 

به تو می گویم بجنب که وقت نداریم ، سریع لباس هایت را در بیاور . تو می گوئی :من سریع دوست ندارم که بروی سر اصل مطلب ، اول یه کم نوازشم کن ، به من حرف های عاشقانه بزن ، بعدش کم کم !!. به تو می گویم :آخر فقط ۱۵۰لغت فرصت داریم ، نمی شود  همه ی این ها که می گوئی را انجام بدهیم ، فرصتی باقی نمی ماند . در داستان کوتاه ، نمی شود شخصیت پردازی کرد ، چه برسد به عشق بازی . اخم می کنی و من مثل همیشه طاقت اخم هایت را ندارم . به تو می گویم : آخر برای نوشتن چشم هایت به جلدها کتاب نیاز است ، چه کنم که واژه کم می آورم ، چه کنم که بزرگی و زیبائی تو جا نمی شود بین لغات ، نمی شود با واژه ها لب های تو را ترسیم کرد .

تو لبخند می زنی و در آغوشم قرار می گیری و من می روم سر اصل مطلب !!!

 لینک این مطلب در بالاترین

همیشه پای یک نیاز در میان است

 

پزشک ، از مضرات دارو تنها گفته بود که میل جنسی را کاهش می دهد . ولی هرگز اشاره نکرده بود که در هنگام مصرف دارو ، روی زنت هم شدیدا کم خواهد شد .

 

رستگاری در دقیقه ی نود

 

حتی صحبت های صریح ساقدوشان هم افاقه نکرده بود ، پسرک ساده دل با عصبانیت از حجله در آمد و گفت :

 

ما هرگز با ناموسمان کار بی ناموسی نمی کنیم !!!

قهوه خانه ویونا -قسمت آخر

پیرمرد قرص هایش را از پیرزن گرفت و بدون آنکه نگاهشان کند به دهان ریخت و بلافاصله لیوان آب را سر کشید. همیشه قرص ها توی گلویش گیر می کردند . همسرش با لبخندی لیوان را تا نیمه پرآب کرد و پرسید :"همه ش ته رفت ؟" پیرمرد چیزی نگفت و دراز کشید ، چند دقیقه طول کشید تا همسرش لامپ ها را خاموش کندو به رختخواب بیاید ، پشتش را به پیرزن کرده بود ولی بیدار بود و به ذکرهائی که او می خواند گوش می کرد . کار هر شبش همین بود . همه را دعا می کرد ، از بچه ها گرفته تا همسایه ها . چند دقیقه که گذشت از سکوت پیرزن فهمید که به خواب رفته است .غلتی زد و طاقباز به سقف خیره شد . در ذهنش تمامی اتفاقات روز ، مثل آگهی بازرگانی می آمدند و می رفتند . به همسرش نگاهی انداخت ، یک لحظه احساس کرد که چقدر دوستش دارد ، لبخندی کمرنگ گوشه ی لبش خشکید . یاد روزهائی افتاد که چقدر این پیرزن زیبا بود و او چقدر بر او عاشق بود،هنوز هم دوستش داشت ولی همیشه چیزی شبیه غرور یا خجالت نمی گذاشت که این دو کلمه لعنتی را بهم بگویند "دوستت دارم ". به سینه های افتاده و آویزان پیرزن نگاه کرد ، ناخودآگاه روزگاری را به خاطر آورد که در عشق بازی ، مانند اسب پرهیجان و پرانرژی بود ، لحظه ای فکر کرد ، دستانش را به سمت سینه های پیرزن برد

-چی شده ؟ داری چیکار می کنی ؟

-هیچی ! می خواستم پتو رو روت بندازم ، بیداری هنوز خانم ؟

-نه ! خواب بودم ، تازه خوابم برده بود

-می گم ...تو حالت خوبه ؟ ...چیزی نمی خوای ؟

-دیوونه شدی مرد؟ نصفه شبی بیدارم کردی حالمو می پرسی ؟

-هیچی بابا، بگیر بخواب .نخواستیم اصلن . اَه ه ه

پیرمرد نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد

 

قهوه خانه ویونا-قسمت سوم

-به به جوون های قدیمو نیگاه کن ، باباجون ! خوب می خوابی ها

-بلندشو دیگه مرد، علی اومده تورو ببره حموم ، الان یک هفته شده که نرفتی

-لازم نکرده ، من خوابم میاد ، علی هم بیخود که اومده

-باباجون ! من اومدم مثل قدیما که شما منو می بردید حموم ، با هم بریم

-من خودم بلدم برم حموم .

-عجب مردیه ها!اون سری خودت رفتی حموم ، سرت گیج رفت ، دست و پات شکست تا سه ماه من مریض داری می کردم . تازه خودت هم که جون نداری

پیرمرد معصومانه مثل یک اعدامی از جایش بلند می شود و به سوی حمام می رود و با یه چشم غره به زنش می فهماند که تو این بلاها را سر من در آوردی . پیرزن با ایما و اشاره از پسرش ، علی می خواهد که مواظب پدرش باشد ، پسر با محبتی پدرانه لباس ها را از تن پدر در می آورد .

-باباجون یادته بچه بودم ما رو که می بردی حموم چقدر آب داغ می ریختی سرمون

-هان ، چیه ؟ می خوای جبران کنی الان ؟

- نه بابا ، من غلط بکنم . یادته قبلا چه صابون هائی بود ! چه لنگ هائی رو می بستند دورشون

-همون حمام ها شرف داشت به این دومتر جا .آدم نمی فهمه توی حمومه یا توی مستراح !همون قدیمیا بودن که غیرت داشتن دور خودشون لنگ می بستن ، نه مثل الان که همه مثل زن ها با شورت میرن حموم

پیرمرد به پسرش که مشغول شستشویش است ، خیره می شود ، احساس می کند که او را چقدر دوست دارد و پسرش چقدر به فکر اوست، ناخودآگاه سر پسرش را می بوسد . علی با لبخندی از پدرش تشکر می کند . او را خوب که می شوید ، به سراغ قفسه حموم می رود و یک بسته پودر موبر را باز می کند . پیرمرد اخم هایش در هم می شود.

-این رو برای چی داری باز می کنی بچه

-این سفارش مامانه ، گفته شاه دوماد رو باید ترگل و ورگل تحویلش بدم

-هزار بار بهت گفتم از این شوخی ها چندشم می شه ...مثلا...مثلا من پدر توام

-باباجون ، اذیت نکن ، تا اینجا رو تحمل کردی ، بقیه شو بخاطر من ، چاکرتم به خدا

پیرمرد دو دستی شرتش را چسبیده است ، پسر با نگاهش دوباره از پدرش تقاضا می کند که با او راه بیاید و شرت پیرمرد را پائین می کشد . دست های پیرمرد رمق ندارد ، دستانش باز می شود ، اشک در چشمانش حلقه می زند . پیرمرد به دیوار خیره می شود

پی نوشت : اسمش هم با شما

قهوه خانه ویونا-قسمت دوم

-این هلوها کیلو چند؟

-این ها شلیلند عمو،هلوها اون ورن ، کیلو هزار

پیرمرد با دستی لرزان میوه ها را وارسی می کند و به درون پاکت می ریزد.تردید عجیبی موقع انتخاب هرکدام ، وجودش را فرا می گیرد، بر می دارد ،نگاه می کند،در دستش می چرخاند ولی دوباره می اندازد .پاکت که تا نیمه پر می شود به سمت فروشنده می رود و پاکت را روی ترازو می گذارد . فروشنده چیزی به او می گوید ، دست به جیب شلوارش می برد ، چیزی نمی یابد ، صورتش سرخ می شود ، چهره اش در هم می شود . با دست پاچگی ، جیب دیگر شلوارش را سراغ می گیرد ،لرزش دستانش نمی گذارد که دستش راحت داخل جیبش برود ، سعی می کند که به خاطر بیاورد که پولش را کجا گذاشته است .

-حاجی پول همرات نیس ، مورد نداره ،برو

-نه ...دارم ...الان پیداش می کنم

- بی زحمت این پاکتتو بگیر ، اون طرف تر وایست تا میوه های این خانومو بکشم

دلهره عجیبی تمام وجود پیرمرد را در بر می گیردبا خودش می گوید :چقدر بد شد ، نکنه فکر کنه من گدام و دارم فیلم بازی می کنم . خدایا کمکم کن .  این خانومه چرا داره اینجوری به من نیگاه می کنه . خدایا! نذار آبروم بره . به سراغ جیب کتش می رود . بالاخره پیدایش می کند ، نفس عمیقی می کشو و با هزار تا ببخشید پول میوه را می دهد و راه می افتد .

-باز رفتی تو حقوقتو گرفتی ، توی راه شوهرشون دادی ؟ امان از دست این مرد

-دیدم میوه هاش خوبه ، عرفان هم هلو دوس داره . زنگ بزن علی ، بهش بگو عصر با زن و بچش بیان اینجا . بیا ببین چه میوه هائی خریدم

-اولا عصر زنش شیفته بیمارستانه . ثانیا برای دو تا هلو از اون ور تهران بیان اینجا

-فروشنده از همکارای قدیمیم بود، خیلی خوشحال شد منو دید . میوه هاش سفارشین .

-این میوه ها رو کی بهت انداخته . صدبار گفتم تو که چشم و چال درس نداری ، نرو خرید

پیرمرد سرش را پائین می اندازد و سکوت می کند

 

قهوه خانه ویونا_قسمت اول

-{صدای موزیک} پیچ شمرون

درب مترو باز می شود ، جمعیت با تکان های عجیبی وارد واگن می شود . پیرمرد در حالیکه جمعیت به او سکندری می زند با جمعیت به داخل واگن پرتاب می شود . درب مترو بسته می شود .

-{صدای موزیک}ایستگاه بعدی لاله زار

پیرمرد سعی می کند که دستش را به میله برساند که حداقل بتواند تعادلش را حفظ کند، چشمانش به دنبال نگاهی آشنا از این سو به سوی دیگر می لغزد ، روبرویش جوانی روی صندلی نشسته است ، پیرمرد به پنجره مترو خیره می شود . موبایل مرد جوان شروع به لرزیدن می کند ، دکمه سبزرنگ را فشار می دهد .

-سلام

-علیک سلام پسرم ، خوبی باباجان ؟

-خوشگل من چطوره ؟ صبحونتو خوردی جوجو

پیرمرد دوباره به پنجره خیره می شود .