چهارشنبه سوری

"چهارشنبه آخر سال را فراموش کن، اینجا همیشه آتشی روشن است، برای تو... "

قرار نبود این متن با این عبارت آغاز شود، قرار نبود که دوباره برایت عاشقانه بنویسم. قرار نبود دوباره شیدائی شوم، دلم می‌خواست بنویسم این توئی که هستی، فرق می‌کند با این توئی که من می‌خواهمت، قرار بود بنویسم که اصلن تو وجود خارجی نداری که خواسته باشی مهربان به نظر برسی و دوست‌داشتنی باشی. دلم می‌خواست برایت واسوخت بنویسم، نشد، نتوانستم، دستم نرفت. کلمات دوباره تنهایم گذاشتند. نوشتم و پاک کردم؛ نوشتم و پاک کردم؛ ...  و تا ابد نوشتم و پاک کردم. دلم می‌خواست دوست داشتن‌ام را جوری بنویسم که بفهمی این عشق چقدر نرم و سودائی‌ست، بفهمی که آنچه تو می‌بینی فرق می‌کند با آنچه من می‌کشم، فرق می‌کند حتی با آنچه خودم می‌پندارم، دوست داشتم بنویسم که دوست داشتن فرق می‌کند با دوست‌داشتن، فرق می‌کند با عاشقی، فرق می‌کند با پاکبازی، کلمات مدد نکردند. کلمات مدد نکردند تا تو همچنان در مسیری گام برداری که انگار. این جمله هم هیچ‌جوری تمام نشد.

می‌دانی اصلن فکر بدی بود که بیایم و حرف‌هایم را اینجا بنویسم، اینجوری کلمات بدقلقی می‌کنند، گیر می‌کنند، سر می‌روند، فرار می‌کنند، حتی مبتذل هم می‌شوند گاهی، اصلن دوست داشتن ساده‌تر از این حرف‌ها هست که تصور کنی، این ادبیات و استعارات بود که ایهام بخشید به زندگی، به دوست داشتن که این دوست داشتن ماورائی به نظر برسد. این ادبیات بود که جام سرم را پر کرد از کلماتی که همه دردند. این ادبیات بود که تو را اسطوره کرد، که پیوند زد کمان ابروت را بر آسمان!

حالا که دیر وقت است به ساعت چشمان تو، من و من غرق گفتگوئیم، گاهی دلداری می‌دهیم یکدیگر را و فرو می‌رویم در خلسه‌ای ناب، در چیزی شبیه بدمستی یک عرق سگی، در نشئگی حرف‌های کودکانه، حالا زمستان با تمام سیاهی‌هایش دارد رخت می‌بندد از تقویم، ولی زمستان سرنوشت تمامی ندارد گویا.

اتوپیا

باید دنبال یک دنیای دیگر گشت، دنیائی که زندگی بیارزد به زنده‌بودن‌مان، دنیائی که پل‌هایش شکسته نباشند که برسند به خانه‌شان آدم‌ها، دنیائی که کوچه‌هایش بن بست نداشته باشند که مجبور شوی از کوچه پائین‌تر بروی به امید دورزدنی! آسمانش به جز رنگ سرخ رنگی نداشته باشد ،شب هایش زود صبح شود و سیاه نباشد روزهای آن، هفته‌هایش جمعه نداشته باشد و فقط پنجشنبه باشند روزها، تمام نشود پائیزش، طولانی نشود  زمستان سردش؛ آسمان ببارد بی‌دریغ و نبارد چشم‌هایمان، هیچ دری بسته نباشد و لبخند به لب داشته باشند پنجره‌ها.

دنیائی که استعارات و تشبیهاتش کم نیاورند مقابل تو و تو جا بشوی قاطی کلمات، همه چیز را بتوان نوشت ، بتوان گفت، سر نروی از سر کلمات، بهانه لازم نباشد برای گفتنت، کلمات خودشان دنبال تو بگردند، نایستند، گیر نکنند، کم نیاورند.

دنیائی که دکترهایش بفهمند مشکل بیمارشان را، معلم هایش عاشقی درس بدهند، مهندس‌هایش! فقط عدد نباشند که عدد تو از عدد من کوچکتر است و این نمی‌برد مرا به جائی بالاتر، اصلن انسان عدد نباشد که عددش از کسی کوچکتر یا بزرگتر شود، دنیائی که همه فرصت عاشقی داشته باشند و عشق اینقدر سخت نباشد که پشیمان شوی از بودنت، همه آدم‌ها افتخار کنند به بودن‌شان، به گفتن‌شان، حرف‌های نگفته‌ بیشتر نشود از گفته ها، آدم‌ها پنهان نکنند تنهائی‌شان را پشت لبخندها، آدم ها برای قرارشان بیقرار باشند، دیر نرسند، گم نکنند، زندگی قانع‌شان کند، تهی نشوند از حجم یکدگر، دنیائی که زود نباشد خوشبختی‌ها، هیچ کوچه‌ای خلوت نباشد و خالی نباشد نیمکتی، یک عمر فرصت باشد برای عاشقی، معشوق‌هایش...، معشوق‌ها دیوار نباشند، صندلی نباشند. میز نباشند ...

این متن اینجا تمام نمی‌شود، این متن اینجا بغض کرده است، بیا و دستی به سرش بکش، بیا تو بنویس خط آخرش را، شاید لبخندی زد، شاید لبخند زدی!