مثل این است که تازه مادرت را از دست داده باشی و در خواب ببینی که سر بر زانوهایش گذاشتهای و به حرف هاش گوش میدهی و بعد یک هو بیدار شوی و ببینی که همهاش خواب بوده و هی التماس کنی که به خواب برگردی، هی ضجه بزنی که ای کاش این بیداری خواب باشد و آن خواب بیداری، هی آرزو کنی که این خواب دوباره برگردد و تا ابد ادامه داشته باشد.
اصلن من میترسم از تمام این آرزوها، از تمام ای کاشها، من میترسم از سکوت خدائی که گاهی گم میشود، پیدایش نمیکنم، کر میشود، کور میشود، نمیبیند و نمیشنود روزگارم را، من به تمام اتفاقات خوب این دنیا مشکوکم، همهشان برای تخفیف مصیبتی نارسیده آمدهاند، من پیر شدهام و حوصلهی خداوندی را که دوست دارد لحظه آخر فرا برسد را ندارم.
ما محکوم شدهایم به باختن، به هرگز نرسیدن، عزیزم! من برای اتفاقات خوب دیرم، من را با خوشبختی نسبتی نیست، گاهی در زندگی پیش می آید که آرزو می کنی که یک ثانیه فقط یک ثانیه باشد ، یک هفته هفت روز طول بکشد ، من عادت کرده ام به این نکبت ، من می ترسم از این خوشبختی ها ،گاهی خیال می کنی که عمق اتفاقات اطرافت همین است که می بینی ،فارغ از آن که کسی دارد ورای من و تو به ریش مان می خندد، بازیمان می دهد و لذت می برد .
اصلن بیا قبل از اینکه کسی خوشی مان را خراب کند بمیریم ، اصلن تو باش و زندگی ات را کن ،من میخواهم بروم، من طاقت اتفاقات خوب را ندارم، بگذار هنوز که نشئه نگاه تو در رگ هام جریان دارد، قصهمان به آخر برسد اصلن هر جور که فکر میکنم زندگی من طاقت حضور تو را ندارد، تاب نمیآورد نگاهت را، تو هنوز حیفی برای شریک شدن این بخت شوم. اصلن بیا بازی خدا را خراب کنیم. بیا جر بزنیم بازیاش را، من دیگر ذوق نمیکنم از این شادیها، مطمئنم که لحظه آخر کسی یا چیزی خواهد آمد و لگد خواهد کرد خوشبختی مان را
این اتفاقات عجیب است برای من، هرگز معجزهای رخ نخواهد داد، پائیز هم حریف بداقبالی ام نخواهد شد، تو نادرترین اتفاق زندگی من هستی، اصلن همان بهتر که نباشم تا بشینم و بغض هایم را بشمارم، من نباشم تا زندگی پرتم کند درون دهانهی هولناکش، نتواند آواره ام کند تا از بازی خودش غرق خنده شود.
من دلم تنگ است، دلم تنگ تمام چیزهائی ست که نداشته ام، دلم تنگ تمام آرزوهائی ست که هرگز زندگی شان نکرده ام، اشکال کار این است که همیشه یک جای کار میلنگد، خوشبختی حتی لحظهای هم احتمال ندارد برایم، از من می شنوی زندگی ات را بردار و برو ، تو نازک تر از این اتفاقات تلخی ، من نحس ترین سیزده تاریخ ام
بیا بمیریم اصلن ، من حوصله جنگیدن ندارم حتی ، من حرف قشنگ ام نمی آید ، لبخندهام تمام شده است، یکی دارد به ریش من میخندد، یکی هست که هر شب حیله میکند، آخر قصهمان را او مینویسد، بیا فرار کنیم تا بیدار نشده، خوب میشناسمش، امان نمیدهد، رحم ندارد، بگذار آرام آرام از یادش برویم بیا اینجا نباشیم اصلن، شاید گم مان کند.