شناسنامه

    شناسنامه اش سال ۱۳۵۰ را به عنوان سال تولدش نشان می داد، پدرش از فرط ذوق زدگی جشن۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ،نام پسرش را داریوش گذاشت ، هفت ساله بود که انقلاب شد ، پدرش فهمید که چه اشتباهی کرده و درست زمانی که شناشنامه های پهلوی را باطل می کردند ،از مامور ثبت احوال خواست نام پسرش را روح اله بنویسد، اکنون سال هاست که پدرش به دیار باقی شتافته و فرزند سخت در پی آن است که همه داریوش صدایش بزنند.

 

روز حساب

و چون کار حساب به پایان رسید، خداوند فرمود: احسنت بر خداوندی که عادل و مهربان است . فرشتگان به صحرای محشر آمدند تا انسان ها را به سوی بهشت و جهنم همراهی کنند. جمعیت غرق همهمه ای شد ، یک بهشتی نالید که خداوند که همه را بخشید، پس من چه فرقی می کردم با آن آدم گناهکار !  یک جهنمی بانگ زد که خدائی که ارحم الراحمین است ،کسی را نباید به جهنم بفرستد، فرشته ها هم زیر لب می گفتند : این بود انسانی که خداوند بر ما ترجیح شان داده بود ؟ دیگری فریاد برآورد که اصلن چرا غیبت از زنا بدتر باشد و  چه کسی گفته سلام ، هفتاد ثواب دارد؟

زمزمه ها که به گوش خداوند رسید ،گفت : اعتراض ها را کوتاه کنید که این آزمایشی دیگر است ، این عیاری ست که نشان می دهد فارغ از بهشت و جهنم، چقدر در مقابل خدایتان فرمانبرید و چقدر به عدالت او باور دارید . همانا پس از روز قیامت ،جهانی دگر خواهد آمد که خداوند دادگستر ،عدل و قسط الهی را در آنجا برپا خواهد کرد و مجازات و پاداش هرکس را ولو به اندازه ی مثقالی به او برخواهد گرداند.

القارعه

و چون اسرافیل در صور شروع به دمیدن کرد، آسمان چون طوماری در هم پیچیده گردید، ستارگان از آسمان فرو ریختند و مادران از شیردادن کودکان خود استنکاف ورزیدند و به فرمان حق، پرده ها و حجاب ها کنار رفت و انسان ها با اسرار درون و برون شان در پیشگاه خداوند قهار حاضر گردیدند، ندا آمد که امروز ،روز حساب است و هر کس هرآنچه کرده است پاداش یا کیفرش را به تمام دریافت می کند و هیچ ستمی برکس نخواهد رفت.

انسان ها در پیشگاه عدالت ذات حق یکان یکان حاضر می گردیدند و نتیجه اعمال خویش را ولو به اندازه مثقال دریافت می کردند تا نوبت به مردی رسید، رنجوریده  و خسته با پرونده ای در یمین ، خداوند پرونده اش را تورقی کرد و با لبخند فرمود: احسنت بر خداوندی که تو را خلق کرده است و امروز ،زمانی ست که وعده داده بودم ،اکنون بیا میوه صبر و بردباری خود در زندگی را برچین که خداوند با انسان های شکیباست ، اینک تو هستی و بهشت ، و می توانی در هرجا که خواستی سکنا گزینی .

مرد رنجور نزدیک خدا شد و به اندازه تمام سختی هایش ،سیلی نواخت بر روی صورت پروردگار، بر زمین نشست و به پهنای صورت اشک می ریخت ،درحالیکه خداوند در کنارش گریه می کرد.

عشق به شرط چاقو

-آقای قاضی، ما اینجا مدارک و شواهدی داریم که مقتول در شب حادثه،حالت عادی نداشته است . همسایه های این خانم هم می توانند شهادت بدهند که مقتول از سلامت روانی برخودار نبوده  . در شب حادثه که ظاهرا مقتول از حالت عادی خارج بوده است با چاقو به طرف موکل بنده حمله می کند که ایشان در حالیکه قصد دفاع از جان خودش را داشته ،چاقو را از دست مقتول خارج می کندو ایشان را دعوت به آرامش می کند ولی مقتول که ظاهرا قدرت تعقل خودش را از دست داده بوده دوباره به موکل بنده حمله می کند که طی یک نزاع به صورت ناخواسته چاقو در سینه مقتول فرو می رود ،اثر انگشت مقتول روی آلت قتاله که به تائید پزشکی قانونی رسیده است ،گواه صدق ادعای اینجانب می باشد.

-آقای قاضی ! همسرم هرگز بیمار نبود، نه تنها تعادل روانی داشت ،بلکه زنی زیبا،مهربان و دوست داشتنی بود، در طول این سال های زندگی هرگز به من بی احترامی نکرد،چه برسد به آنکه با چاقو قصد جانم را بکند .فقط عاشق شده بود، عاشق مردی دیگر، دلش لرزیده بود و پایش خطا رفته بود. او چاقو آورد و از من خواست که یا ببخشمش و رهایش کنم یا آنکه با تیزی چاقو رها کنم این غم عشق را که بر سینه اش خیمه زده است . آقای قاضی من فقط نتوانستم ببخشمش ! نتوانستم رهایش کنم.

قاضی ختم جلسه را اعلام کرد و سربازان متهم را همراهی کردند در حالیکه پیراهن مشکی پوشیده بود.

 

قصه عاشقی که گم شد

   مثل این است که تازه مادرت را از دست داده باشی و در خواب ببینی که سر بر زانوهایش گذاشته‌ای و به حرف هاش گوش می‌دهی و بعد یک هو بیدار شوی و ببینی که همه‌اش خواب بوده و هی التماس کنی که به خواب برگردی، هی ضجه بزنی که ای کاش این بیداری خواب باشد و آن خواب بیداری، هی آرزو کنی که این خواب دوباره برگردد و تا ابد ادامه داشته باشد.

   اصلن من می‌ترسم از تمام این آرزوها، از تمام ای کاش‌ها، من می‌ترسم از سکوت خدائی که گاهی گم می‌شود، پیدایش نمی‌کنم، کر می‌شود، کور می‌شود، نمی‌بیند و نمی‌شنود روزگارم را، من به تمام اتفاقات خوب این دنیا مشکوکم، همه‌شان برای تخفیف مصیبتی نارسیده آمده‌اند، من پیر شده‌ام و حوصله‌ی خداوندی را که دوست دارد لحظه آخر فرا برسد را ندارم.

   ما محکوم شده‌ایم به باختن، به هرگز نرسیدن، عزیزم! من برای اتفاقات خوب دیرم، من را با خوشبختی نسبتی نیست، گاهی در زندگی پیش می آید که آرزو می کنی که یک ثانیه فقط یک ثانیه باشد ، یک هفته هفت روز طول بکشد ، من عادت کرده ام به این نکبت ، من می ترسم از این خوشبختی ها ،گاهی خیال می کنی که عمق اتفاقات اطرافت همین است که می بینی ،فارغ از آن که کسی دارد ورای من و تو به ریش مان می خندد، بازیمان می دهد و لذت می برد .

   اصلن بیا قبل از اینکه کسی خوشی مان را خراب کند بمیریم ، اصلن تو باش و زندگی ات را کن ،من می‌خواهم بروم، من طاقت اتفاقات خوب را ندارم، بگذار هنوز که نشئه نگاه تو در رگ هام جریان دارد، قصه‌مان به آخر برسد اصلن هر جور که فکر می‌کنم زندگی من طاقت حضور تو را ندارد، تاب نمی‌آورد نگاهت را، تو هنوز حیفی برای شریک شدن این بخت شوم. اصلن بیا بازی خدا را خراب کنیم. بیا جر بزنیم بازی‌اش را، من دیگر ذوق نمی‌کنم از این شادی‌ها، مطمئنم که لحظه آخر کسی یا چیزی خواهد آمد و لگد خواهد کرد خوشبختی مان را

   این اتفاقات عجیب است برای من، هرگز معجزه‌ای رخ نخواهد داد، پائیز هم حریف بداقبالی ام نخواهد شد، تو نادرترین اتفاق زندگی من هستی، اصلن همان بهتر که نباشم تا بشینم و بغض هایم را بشمارم، من نباشم تا زندگی پرتم کند درون دهانه‌ی هولناکش، نتواند آواره ام کند تا از بازی خودش غرق خنده شود.

   من دلم تنگ است، دلم تنگ تمام چیزهائی ست که نداشته ام، دلم تنگ تمام آرزوهائی ست که هرگز زندگی شان نکرده ام، اشکال کار این است که همیشه یک جای کار می‌لنگد، خوشبختی حتی لحظه‌ای هم احتمال ندارد برایم، از من می شنوی زندگی ات را بردار و برو ، تو نازک تر از این اتفاقات تلخی ، من نحس ترین سیزده تاریخ ام

   بیا بمیریم اصلن ، من حوصله جنگیدن ندارم حتی ، من حرف قشنگ ام نمی آید ، لبخندهام تمام شده است، یکی دارد به ریش من می‌خندد، یکی هست که هر شب حیله می‌کند، آخر قصه‌مان را او می‌نویسد، بیا فرار کنیم تا بیدار نشده، خوب می‌شناسمش، امان نمی‌دهد، رحم ندارد، بگذار آرام آرام از یادش برویم  بیا اینجا نباشیم اصلن، شاید گم مان کند.

 

وقتی خدا نویسنده می شود

این کم ترین کاری بود که می توانست برای دوستش کند، به خودش هم گفته بود که" روزی داستان تلخ زندگی ات را خواهم نوشت ،خواهم نوشت تا همه بدانند که جسم اش چه روح بزرگی را تحمل می کند ،خواهم نوشت که هر کس که داستان ام را بخواند ،شکیبائی و استقامت ات را ستایش کند ".قلم به دست گرفت، مثل همیشه قلم روی کاغذ گیر نکرد، کلمات کش نیامدند، واژه هاش تمام نشدند ،نوشت و نوشت و نوشت . کار که به پایان رسید نفس عمیقی کشید و به رختخواب رفت و آن شب را با رضایتی عمیق و خاطری آسوده به صبح رساند.

فرداصبح،بازخوانی داستان اولین کاری بود که انجام داد، تردیدی عجیب وجودش را فرا گرفت ،حس کرد که کم گذاشته است در نوشتن ،ترسید که خواننده درک نکند این همه سیاهی را . با خود گفت : این داستان یک پایان تراژیک کم دارد، یک پایان غم انگیز تا اشک را از چشمان خواننده جاری سازد . دوباره مشغول نوشتن شد ،تمام استعداد خودش را بکار گرفت که داستان واقعی از کار درآید .

تلفن زنگ زد ،پدر دوستش بود ، زنگ تلفن هائی که خبری بد همراه خود دارند را خوب می شناخت