برای آزردن کسی که جائی از بدنش شکسته است، لازم نیست که حتما با پتک بر سرش بکوبی تا فغانش آسمان را پر کند، کافی‌ست کمی دستش را محکم تر بفشاری، کافی‌ست به شوخی تلنگری بر او بزنی، حتی به قصد مزاح بترسانی‌اش، تا ناله‌اش جان سوز شود و درماندگی‌اش خراب شود بر ملکوت خداوند. ... من قلبم شکسته است.
   من قلبم شکسته است و عجیب درد می‌کند، آمده‌ام که بگویم، نمی‌خواهم حتی دستم را به نشان دوستی بفشاری یا حتی از روی صمیمیت با من شوخی کنی، من دردم می‌آید.
چند شب پیش بود که خواب دیدم، خواب همیشگی‌ام را، رویای داشتن تو، می‌دانی؟ آنقدر این روزها نیستی، آنقدر این روزها کمی که حتی در خواب هم خنده‌ات را باور نکردم؛ باور نکردم که این مهربانی و خنده‌ها مال تو باشد، آنقدر که از خنده‌ات، گریه‌ام گرفت و حالا از مهربانی تو فقط چند خواب باقی مانده است و پشته‌ای از آرزوها و امیدهای بی‌سرانجام که هر طور که ادامه قصه را عوض کنی از یادم نمی‌رود، حالا من مانده‌ام و تمام بی‌پناهی این شهر غریب را که در خواب گریستم، حالا دیگر اشک‌هایم را ریخته‌ام، دیگر حتی فلسفه‌ی زندگی‌ام را عوض کرده‌ام، اینجا می نویسم تا آرام شوم، می‌نویسم تا بغضم فروکش کند، وقتی می‌نویسم انگار اشک می‌ریزم، سبک می‌شوم و خالی می‌شوم از تمام بایدها و نبایدها.
   می‌دانی؟ باید روزهای دلتنگی را یک جوری ثبت کرد، یک جوری باید پیوندش زد با ابدیت، جوری که اگر هزار سال دیگر سراغ این کلمات آمدی؛ دوباره هزار حس ناب هجوم بیاورند؛ هزار بغض بنشینند روی گلویت؛ بنشینی و ببینی که چقدر خوب است که دارائی‌های یک نفر بغض هایش است، بنشینی و کیف کنی که چقدر لذت بخش است که آدم دوباره می تواند گذشته‌اش را تکرار کند، بنشینی و ببینی که این ناله‌های سوزناک ربطی به هیچ کس و هیچ زمان ندارد، کسی هست در درون خود آدم که عاشق می‌شود، که تمنا می‌کند، که شعر می‌نویسد، که گریه می‌کند.

.