وِر آر یو فرام؟


نگاهی به فیلم «رد کارپت»

«رضا عطاران» بعد از وسواس عجیبش در فیلم قبلی، این بار در فیلم «رد کارپت» دست به یک تجربه به شدت بازیگوشانه و شیطنت‌آمیز زده است. همه چیز شاید از نام فیلم شروع می‌شود. «رد کارپت» همان فرش قرمز مراسم ورود سینماگران به جشنواره‌هاست. ولی عطاران عامدانه از لفظ «رد کارپت» ونه «فرش قرمز» به عنوان نام فیلم خود استفاده می‌کند. فیلم «ردکارپت» داستان یک سیاهی‌لشکر بی‌نشان است که به جشنواره کن می‌رود تا فیلمنامه خود به نام «تهران» را به استیون اسپیلبرگ پیشنهاد دهد. فیلم به شدت سهل و ممتنع است. سهل از آن جهت که فرم ساده و دکوپاژی به شدت معمولی دارد. ولی از جهتی اثری سخت و هوشمندانه است. فیلمنامه‌ای که رضا عطاران تصمیم دارد به کارگردان مشهور برساند، داستان مردمی است که به قول عطاران مانند قورباغه، دوزیست شده‌اند. هنگام نمایش فیلم «رد کارپت» ناگاه به یاد «حاجی واشنگتن» مرحوم حاتمی افتادم. در فیلم «حاجی واشنگتن» با اولین سفیر ایران در آمریکا روبرو بودیم که برای خوش‌امد رئیس‌جمهور آمریکا بساط پسته و ساز ایرانی را فراهم کرده بود تا بتواند نهایت رضایت طرف مقابل را به دست آورد، فارغ از آن که او زبان انگلیسی نمی‌داند و میهمان او ماه‌هاست دوره‌ی ریاستش به پایان رسیده است. علی حاتمی در آن فیلم، نقد تندی دارد بر کسانی که با سوغات پسته و زعفران و فرش ایرانی، خیال دارند تا به قله‌های افتخار برسند، درحالیکه حتی زبان آن‌ها را نمی‌دانند و از وضعیت آنها بی‌خبرند. وضعیت رضا عطاران در این فیلم نیز بی‌شباهت با حاجی واشنگتن نیست. او پسته و زعفرانش را خریده است و فیلمنامه به دست به کن آمده تا اثر خود را جهانی کند. او نیز زبان نمی‌داند و در کنار فیلمنامه خود یک شیلنگ با خود آورده که با توالت فرنگی به زحمت نیافتد. فیلم رد کارپت فیلم تلخ و گزنده‌ای است. او این بار وضعیت سینمای ایران را به سخره می‌گیرد. از پروژه‌های فاخری مثال می‌آورد که به قصد فتح افتخارات جهانی ساخته شدند و به جایی نرسیدند. تفکر او شبیه به تفکر برخی مدیران است که سینمای دنیا را با سازوکار ذهنی خود مرور می‌کنند و پس بی‌دلیل نیست که ژولیت بینوش را نجیب می‌خواند و شوهر آنجلینا جولی را بی‌غیرت.  در طی این سال‌ها، برای فتح قله‌های افتخار سینمای دنیا، فیلم‌های زیادی با عنوان بین‌المللی یا فاخر ساخته شد. از بازیگر تا فیلمبردارو تدوینگر و آهنگساز خارجی به ایران آمدند تا گیشه‌های سینمای دنیا را به دست بیاورند. ولی نتیجه ناامیدکننده و برابر با صفر مطلق بود. فیلم «رد کارپت» اگر آن داستان دزدی و خوابیدن جلوی کاخ جشنواره کن را در نظر نگیریم، فیلمی هوشمندانه است. فیلمی تلخ و گزنده که داستان خود را ورای همان سادگی و لودگی رضا عطاران به نمایش در می‌آورد.


منتشر شده در شماره 1 روزنامه آسمان


سینمای فاخر منفی هفت

نقدی بر فیلم برلین منفی هفت

در رمان «دن کیشوت» نوشته «سروانتس»، صحنه‌ای وجود دارد که سانچوپانزا ملازم و همراه روستایی ساده‌دل دن کیشوت می‌خواهد داستان چوپانی را تعریف کند که باید سیصد راس گوسفند را از این سوی رود به طرف دیگر رودخانه ببرد. قایق کوچک است و چوپان در هر مسیر تنها می‌تواند یک گوسفند را به آن سمت رود ببرد. سانچوپانزا تعریف می‌کند که چوپان، گوسفند اول را درون قایق می‌گذارد و به آن سمت رود می‌برد و بر می‌گردد. سپس گوسفند دوم را درون قایق می‌گذارد و به سمت دیگر رود می‌رساند. و بعد گوسفند سوم را ... این نوع روایت سانچوپانزا به گوسفند سوم نمی‌رسد که داد جناب «دن کیشوت» در می‌آید که ای وای! نکند که می‌خواهی تا گوسفند سیصدم را همین‌طور روایت کنی؟


وضعیت فیلم «برلین منفی هفت» آخرین ساخته «رامتین لوافی‌پور» بی‌شباهت به وضعیت دن کیشوت و سانچوپانزا نیست. آن‌قدر داستان با ریتم کند و کشنده جلو می‌رود و کارگردان در نشان دادن یک وضعیت آن‌قدر صبر و حوصله دارد که حوصله‌ی هر مخاطبی را سر می‌برد. نام اولیه فیلم ظاهرا «گمگشته» بوده است و خوشبختانه کمی سلیقه به کار می‌رود و نام فیلم عوض می‌شود وگرنه از عنوان فیلم می‌توان کل قصه‌ی فیلم را دریافت کرد. در واقع فیلمنامه بیش‌تر از یک موقعیت خاص نیست. موقعیتی که از طرح یک خطی خود جلوتر نمی‌رود و هیچ داستانی را بنا نمی‌کند.


فیلمنامه «برلین منفی هفت» فاقد یک شخصیت پویا است. پویایی شخصیت فیلم، عاملی است که بیشترین تاثیر را بر فیلمنامه می‌گذارد. یک قانون مشهور در مورد فیلمنامه‌نویسی وجود دارد که «کنش، شخصیت است». این مطلب بیانگر آن است که فیلم چیزی جز رفتار آدم‌ها نیست. کنش‌های یک شخصیت است که نشان می‌دهد که او چه شخصیتی دارد. ولی کارگردان فیلم «برلین منفی هفت»، آن‌قدر در دادن اطلاعات شخصیت‌ها خساست به خرج می‌دهد که کل فیلم در خلا درجا می‌زند. این اطلاعات شخصیت‌ها به قدری ضروری است و آن‌قدر در فیلمنامه به آن کم پرداخت می‌گردد که از میانه‌ی فیلم  خط سیر داستان را دچار چرخشی ناخواسته می‌کند. فیلم در مورد آوارگی یک خانواده عراقی است که به امید مهاجرت به آلمان آمده‌اند. قصه قرار است مانند اسم نخست فیلم، روایت گمگشتگی انسان‌هایی باشد که سر از غرب برمی‌آوردند تا زندگی بهتری را برای خود بنا کنند. ولی همین فقدان اطلاعات در مورد شخصیت‌ها باعث می‌شود که مسیر کلی فیلم بر مبنای بازگشایی راز گذشته‌ی نجمه، دختر خانواده تغییر مسیر پیدا ‌کند.


شخصیت اصلی داستان «هاتف» است که در بی‌کلامی و سکون محض به سر می‌برد. اما این سکون و بی‌کلامی باعث نمی‌شود که ما با شخصیتی پیچیده یا چندبعدی روبرو باشیم. فیلمنامه در خلا است و داستان جلو نمی‌رود. اتفاقات، چیدمانی و قابل پیش‌بینی است. فیلمنامه‌نویس در این وضعیت، یک سری اتفاقات قرار می‌دهد که شاید شما گمان کنید که آن‌قدر هم با یک فیلمنامه کم‌ملات روبرو نیستیم. ولی کلیه اتفاقاتی که در داستان رخ می‌دهد؛ خط اصلی داستان را جلو نمی‌برد. بلکه شخصیت‌های فرعی را یکی‌یکی معرفی می‌کند تا سفیدی صفحات فیلمنامه به چشم نیاید. خانواده هاتف، کمپ خود را عوض می‌کنند تا مشخص شود که کریم با بازی مسعود رایگان، انسان دغل و حقه‌بازی است. هاتف به زندان می‌افتد تا نجمه رازی که پنهان کرده است را بیان کند. یا رژین در بیمارستان بستری می‌شود تا مشخص شود که همسرش برای موسیقی تقاضای پناهندگی دارد. در صورتیکه هیچ‌کدام از این اتفاقات، سیر دراماتیک قصه نیست. این اتفاقات چیدمانی و قابل پیش‌بینی است. شخصیت اصلی، گذشته‌ی او و دغدغه‌هایش به درستی تعریف نشده است. مدام خودش را با موقعیت‌هایی درگیر می‌کند که دیگران برای او ساخته‌اند. چنین آدمی نمی‌تواند خود سبب‌ساز یک موقعیت شود و قصه را بنا کند و به همین‌خاطر کشمکش‌ها در سطح باقی می‌ماند. 


فیلم «برلین منفی هفت» از جمله فیلم‌هایی بود که با تابلوی ساخت «فیلم فاخر» با بودجه‌ای هنگفت ساخته شده است و مانند تمامی فیلم‌هایی که تحت همین عنوان ساخته شده‌اند؛ نه تنها فیلم قابل دفاعی نیست، بلکه تبدیل به اثری می‌شود که خلاف شعارهای حامیان مالی‌ش عمل می‌کند. فیلم قرار است در مورد گمگشتگی شرقی‌هایی باشد که به امید فردایی بهتر یا به قول بهروز با آرزوی نفس کشیدن، خانه و کاشانه خود را رها می‌کنند و سر از غرب در می‌آورند. فیلم از یک سوی، غرب را متهم می‌کند که جنگ به پا می‌کند و انسان‌ها را آواره‌ی کشوری دیگر می‌سازد و از طرفی دیگر همین غربی‌ها هستند که باید محیطی امن برای این انسان‌های وانهاده بسازند و از این منجلاب رهایشان کنند. وضعیت بهروز با بازی مصطفی زمانی، تنها ایرانی فیلم که بسیار بغرنج‌تر است. او موزیسینی است که به امید نفس‌کشیدن و تحصیل قصد مهاجرت کرده است. فیلم به زبان انگلیسی ساخته شده است. گویی مخاطب خارجی، مخاطب اصلی فیلم است. ولی سوالی که اینجا مطرح می‌شود آیا واقعا در ایران امکان تحصیل برای علاقمندان موسیقی وجود ندارد؟ آیا آن‌قدر در ایران عرصه برای تحصیل موسیقی سخت و طاقت‌فرساست که او حاضر شود برای رسیدن به این غایت، همسرش را روانه‌ی بیمارستان کند یا آن‌قدر فقر اقتصادی اسفناک است  که همسرش را وعده دهد که در صورتی که مهاجرت آن‌ها پذیرفته شود برای او پالتو خواهد خرید؟ پایان فیلم البته در این بین شاهکار (!) است. پزشک آلمانی معالج کاظم، سر می‌رسد و به خانواده عراقی کمک می‌کند تا کار مهاجرت آن‌ها به نتیجه برسد. کودک هم در غرب،  به حرف می‌آید و مشکلش رفع می‌شود. پس مشکل ظاهرا در همان شرق است. در افغانستانی است که امثال کریم را تربیت می‌کنند که کاری جز دغل‌بازی و شیادی بلد نیستند. سالخوردگان را در خانه رها می‌کنند و به دوستان شرقی خود خیانت می‌کنند. مشکل از لحاظ فیلم، ظاهرا در ایرانی است که تحصیل موسیقی برای مردمانش کیمیاست و خرید یک پالتو برای همسر، آرزویی دست نیافتنی و باید از خودکشی همسر خود آن‌قدر خوشحال باشی چون که در سایه‌ی دست و چنجه نرم کردن او با مرگ می‌توانی به تمام آرزوهایت برسی. و البته تمام مشکلات  در عراق است که برای اثبات بی‌گناهی یک دختر مقابل ظلمی که عده‌ای دیگر باعث آن شدند، باید آواره‌ی هزاران کیلومتر آن طرف‌تر شد که نکند همسایه گمان برد و زندگی ممکن نباشد. انگار تمامی مشکلات از فرهنگ شرقی‌ها می‌آید که زینب، از هر کمکی به هاتف مضایقه می‌کند چرا که همسایه‌ها که اتفاقا آن‌ها هم خاورمیانه‌ای هستند به شوهرش گفته‌اند که او رابطه‌ی پنهانی دارد. اشکال از فرهنگ شرقی‌هاست که نجمه راز سربه مهر خود را برای پزشک چشم آبی می‌تواند بگوید ولی همچنان ترس دارد که نکند پدر از آن بویی ببرد. ولی غرب در نظر کارگردان به همان بلندوبالایی که شخصیت‌های فیلم گمان می‌برند ایستاده است. نظامی دقیق و مبتنی بر منطق دارد که مشکل خانواده هاتف را می‌فهمند. پزشکانی دارد که نجمه و مشکلش را می‌فهمند، اگرچه که پدر او نمی‌تواند. پزشکان آلمانی مشکل کودک را حل می‌کنند، مشکلی که نجمه می‌داند هرگز در عراق حل نخواهد شد.


فیلم «برلین منفی هفت» هیچ حسنی که نداشته باشد، بار دیگر ثابت کرد که پروژه‌ای که با نام تولید آثار فاخر، دهها میلیارد هزینه را بر گرده‌ی پیکر نحیف سینمای ایران تحمیل کرد، نمی‌تواند و هرگز نمی‌تواند دوایی باشد که از ورای آن بتوان چند اثر سینمایی تولید کرد و در راس کارنامه مدیریت فرهنگی خود قرار داد و یک عمر با افتخار به آن نگریست. شاید بهتر باشد که تهیه‌کننده‌های دولتی این فیلم در خلوت خود نگاهی به این فیلم‌ها بیاندازند و فاکتورهای گران‌قیمت را در پستوی خانه نهان کنند و حتی از انتشار آن سر باز زنند. شاید بقیه فراموش کردند که میلیاردها تومان پول بیت‌المال را صرف آثاری کردند که نه تنها فاخر نیست ، بلکه مایه‌ی خجالت و وهن فرهنگ ایرانی است.


منتشرشده در شماره 74 مجله آسمان


گزارش یک قتل  

فیلم سینمایی «روز روشن» کلکسیونی از موضوعات روز و ایده‌های جذاب است. قصه‌ی اصلی فیلم در مورد قصاص است. قصاص موضوعی است که شاید وسوه‌انگیزترین داستانی باشد که فیلم‌سازان تمایل دارند که در چند سال اخیر در مورد آن فیلم بسازند. «شهر زیبا»، «دهلیز»، «انتهای خیابان هشتم»، «سوت پایان»، «من مادر هستم» و «هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند» فیلم‌های بودند که در این سال‌ها با عطش فراوان کارگردان‌ها ساخته شدند.


در فیلم «روز روشن»، سعی بر آن رفته است تا در کنار ارائه داستانی پرکشش، نمایشی از انسان‌هایی ارائه شود که چنان در عمق زندگی روزمره‌شان فرو رفته‌اند که حاضرند به سادگی از مرگ و زندگی دیگری بگذرند و دلیل و منطق و شرع و قانون را گواه می‌آورند تا بار مسئولیت را از دوش خود وارهند و سرگرم زندگی خود باشند.  پرسوناژهای خاکستری «روز روشن» از پسرک فال‌فروش گرفته تا شیک‌پوش‌های شرکت همگی دروغ می‌گویند و حقیقت را کتمان می‌کنند تا نکند که از پس صداقت‌شان گوشه‌ی درآمدشان ساییده شود و گزندی به زندگی‌شان برسد.

روند دراماتیک داستان در فیلم «روز روشن» به خوبی جلو می‌رود. همه‌ی شخصیت‌ها از پرداخت و پس‌زمینه جذابی برخورداند، اما گفتگوهای خام و ضعیف فیلم که در کلیشه‌ای‌ترین حالت ممکن در دهان بازیگران گذارده شده، چنان ضربه‌ای را به ساختار فیلم می‌زند که فیلمی که می‌توانست با بازی‌های درخشان و کنترل‌شده‌ی بازیگران خود سر به آسمان بساید در حد یک تجربه نه چندان ناموفق ظاهر می‌شود. در سکانس‌های نخست، آن قدر کارگردان در دادن اطلاعات شخصیت‌ها و قصه عجول  و شتابزده است که دیتاهای قلبه و سلمبه را یکی پس از دیگری در دهان بازیگر می‌گذارد تا قصه‌ی خود را شروع کند. این دقیقا همان مشکلی است که سیدفیلد در کتاب «چگونه مشکلات فیلمنامه‌مان را حل کنیم» بیان می‌کند. یعنی داستان در قالب کلمات گفته می‌شود و نه تصاویر و نتیجه کار مشتی از دیالوگ‌هایی است که کارگردان صبر ندارد تا آن‌ها را ذره ذره به خورد مخاطب دهد. جای تاسف آنجاست که اتفاقا در صحنه‌هایی که تصمیم می‌گیرد تا از ابزار نشان‌دادن به جای گفتن استفاده کند، نتیجه‌ای فوق‌العاده و درخشان ظاهر می‌شود، به عنوان مثال به سکانس انتظار کیانی با بازی مهران احمدی که وقتی در ماشین منتظر فرهودی است تا از خانه ذاکری بیاید دقت کنید که چه پتانسیل و طرفیت فراوانی در ورای این دیالوگ‌ها بر باد رفته است. ولی در عوض هرجا که به همین گفتن‌ها قناعت می‌کند، و ترجیح می‌دهد که به جای نشان دادن، مشتی دیالوگ تحویل مخاطب بدهد، چه اتفاق مضحکی رخ می‌دهد. خانم فرهودی با بازی «پانته‌آ بهرام» از ماشین پیاده می‌شود و با یک پاکت داخل ماشین می‌نشیند. و با دو دیالوگ کیانی به این نتیجه می‌رسد که ماشین را دو سه میلیونی زیر قیمت فروخته است. یا به محض اینکه دختر خردسال را به مهدکودک می‌رسانند، کل داستان و سرگذشت شخصیت‌ها با سرعتی باور نکردنی از خواستگاری دختر کیانی و شاهدان منصرف‌شده و دادگاه و قتل و رابطه‌ی بین پویان و فرهودی از دهان دو بازیگر بیرون می‌آید.  همین پرداخت سردستی و سطحی دو شخصیت اصلی فیلم باعث می‌شود که مخاطب در هیچ‌جای فیلم درک نکند که اساس این همدلی و همراهی این دو نفر که در قالب مسافر و مسافرکش قرار گرفته‌اند، از چه روی رخ می‌دهد و نتیجه آن می‌شود که در پایان مبهم و رهاشده‌ی فیلم، مخاطب دست به گمانه‌زنی‌هایی بزند که کل قصه را زیر سوال ببرد.

نکته‌ی جالب این فیلم و تقریبا تمامی فیلم‌های دیگری که با موضوع قصاص ساخته شده‌اند، این عنوان «مشاور حقوقی فیلمنامه» است که گاها در تیتراژ پایانی فیلم‌ها به چشم می‌خورد. بعد از جنجال‌های حقوقی فراوانی که بر سر فیلم «من مادر هستم»  بوجود آمد، کارگردان‌ها دقت خود را دو چندان کردند تا نکند که اتفاقات فیلم با یکی از قوانین حقوقی در تعارض باشد و چنان در این کار ممارست و دقت ورزیده‌اند که گاهی این اشاره‌ها برای تبری جستن از گیروگرفت‌های حقوقی به نظر مضحک می‌رسد. در این فیلم بارها از روی ماده‌های قانون مجازات عمومی روخوانی می‌شود تا نکند که درام قصه با قوانین حقوقی در تعارض باشد. ولی ای کاش که این سعی و اهتمام که برای رعایت مفاد حقوقی بکار رفته در مورد اصول و عناصر فیلمنامه نیز مورد توجه کارگردان قرار می‌گرفت. همان‌طور که کارگردان در مصاحبه‌ی هفته قبل اذعان داشتند که برای ساخت این فیلم از مشورت‌های  روانشناس و حقوق‌دان و جامعه‌شناس بهره گرفته است، ای کاش ایشان از یک کارشناس فیلمنامه نیز بهره می‌جست تا به آقای کارگردان می‌گفت که طبق پاراگراف دوم صفحه‌ی 33کتاب رابرت مک‌کی، شاه‌پیرنگ داستان باید پایان بسته داشته باشد. یعنی تمام پرسش‌هایی که در داستان مطرح‌شده و تمام عواطف برانگیخته‌شده را پاسخ دهد. نه اینکه خانم فرهودی فال حافظ را باز کند و چیزی نامفهوم زمزمه کند و چهره‌اش درهم شود و مخاطب با کلی اما و اگرها روی صندلی سینما تنها بماند.

البته اشکال کار در چند سکانس عقب‌تر رخ می‌دهد. هنگامی که کارگردان می‌خواهد گره‌ی اصلی فیلمنامه خود را عرضه دارد و درگیرودار پیدا کردن شاهد، ناگهان شخصیت اصلی و مخاطب از حقیقتی آگاه می‌شوند که ذاکری با رندی و شیطنت تمام روی دایره می‌ریزد. درام و گره‌ی اصلی فیلمنامه ایجاد می‌گردد. پرسش اخلاقی و دوراهی که خانم فرهودی در آن مردد می‌ماند، دوراهی شک و یقین مخاطب نیز هست. اینجاست که قصه، سوالی که تا به حال شخصیت از بقیه پرسیده است را از خود او می‌پرسد و عیار صداقت او را این بار اندازه می‌گیرد. ولی شخصیت خانم فرهودی با بازی «پانته‌آ بهرام» آن‌قدر نحیف و لاغر است که در مقابل اولین کشمکش اساسی جا می‌زند و او که تا به حال در مقابل همه‌چیز واکنش نشان می‌داد، ناگهان از جریان اصلی حذف می‌شود و لابلای کاغذهای فیلمنامه گم می‌شود. شخصیت «کیانی» ناگهان بسط پیدا می‌کند و فیلم از زاویه دید فرهودی به سمت او می‌چرخد و این بار اوست که باید در مقابل مسئولیت‌گریزی و تعهدناپذیری یک جماعت، قصه را جلو ببرد و بار روی زمین مانده را به دوش بکشد. فرهودی در بین کنش‌ها حذف می‌شود و ذره ذره کم‌رنگ‌تر می‌شود. از همین روی است که پایان فیلم هرطور که برای فرهودی رقم بخورد، مخاطب قبول نمی‌کند. این دقیقا پیش‌بینی سیدفیلد است که اگر شخصیت اصلی فیلم در جایی از فیلم منفعل و بی‌حرکت بماند با یک پایانی نچسب روبرو خواهیم بود که با هیچ چسبی به پرسوناژ نمی‌چسبد. پس کارگردان مجبور است که پایان را رها کند و قصه را ناتمام بگذارد.

فیلم «روز روشن» داستان جنایت پویان نیست، قصه‌ی آدم‌هایی است که با سکوت‌شان و انفعال‌شان دست به قتل دیگری می‌زنند. یک بی‌گناه قرار است اعدام شود و هیچ‌کس حاضر نیست شهادت بدهد. گاهی برای قتل آدم‌ها لازم نیست که خنجر بکشی و به قلب کسی فرود آوری، کافی‌ست در لحظه‌ای در جایی در وسط شهر، در روز روشن هیچ کار نکنی، هیچ چیز نگویی.

منتشر شده در شماره 73 مجله آسمان

ای بسا هندو و ترک هم‌زبان...

نقدی بر فیلم «خسته نباشید»





«در دنیا فقط دو یا سه داستان با محوریت انسان وجود دارد که مدام و با جدیت خود را چنان تعریف می‌کنند که گویی هرگز پیش از این تعریف نشده‌اند.»


از کتاب ای پیشتازان نوشته ویلا کتر


فیلم سینمایی «خسته نباشید»، سفری است برای بازگشت به خویشتن، برای پیدا کردن خود در بین ماسه‌ها و رمل‌ها، در سرزمین کلوت، در اعماق قنات‌ها و بلندی روزهای گرم کویری. این فیلم تلاشی است برای نمایش آدم‌هایی که به یک بار تصمیم می‌گیرند که سفر اسطوره‌ای خویش را آغاز کنند تا آنچه در سر دارند، تنها در سر نماند. و «کلوت» قرار است میعادگاهی باشد برای یافتن خویش، در میان تمام سردرگمی‌های گم شدن. 


«رومن»، جسور است و سرخوش، آمده است تا عمیق‌ترین قنات‌های سرزمین مادری همسرش را کشف کند. آمده است تا این بار غمی که از داغ فرزند بر دل همسرش مانده است را اندکی سبک کند. «مرتضی» اما سرش به آسمان است و در دلش خیال‌پردازی می‌کند که روزی روزگاری سر از غرب در بیاورد و آنجا بتواند ستاره‌هایش را پیدا کند. حکایت «خاله حکیمه» و «حسین» از این دو جداست. یکی داغ برادر بر دل دارد و دیگری داغ خواهرزاده که از فرزند نداشته‌اش بیشتر دوستش داشته است. اما در میان تمام شخصیت‌های فیلم که دقیقا می‌دانند چه می‌خواهند و دلتنگ چه کسی هستند، یک نفر هست که نمی‌خواهد بر زبان بیاورد آنچه بر دلش رفته است. «ماریا» وقتی پنج ساله بوده از ایران رفته است و اکنون که بعد از سال‌ها زندگی در غربت با اصرار همسرش به ایران بازگشته است، انکار می‌کند آتشی را که سرزمین مادری در دل او روشن کرده است. فارسی صحبت نمی‌کند، دست اتهام را به سمت هرکس می‌گیرد. آشنایان و خویشان را غریبه می‌پندارد، بهانه می‌گیرد، دلتنگی می‌کند، ساز جدایی سر می‌دهد. گویی هنوز باور نکرده است که این سرزمین مادری با این همه خاطره و آشنایی این همه سال در دل او روشن بوده و خودش خبر نداشته است. برایش سخت است قبول این که در دلش چنین غوغایی بوده و هنوز این همه تار متصل به سرزمینش دارد و این همه سال دور مانده است.


«کارل گوستاو یونگ» اعتقاد داشت که شخصیت‌ها و اتفاقات  رویای همه‌ی آدم‌ها، در تمام فرهنگ‌ها و اسطوره‌ها تکرار می‌شود. شخصیت‌های تکرار شده در تمام اسطوره‌ها و داستان‌ها همان صور مشترکی هستند که مدام در خواب و رویای ما رخ می‌نمایند. به همین دلیل است که اکثر داستان‌ها را می‌توان در چارچوب همان سفر قهرمان که در داستان‌های اسطوره‌ای نشان داده می‌شود، بیان کرد. جوزف کمپبل، اسطوره‌شناس و فیلسوف آمریکایی معتقد بود که الگوی سفر قهرمان در تمام داستان‌ها تکرار می‌شود و جهان‌شمول است. ووگلر در کتاب «سفر نویسنده»  به همین نظرگاه می‌پردازد و می‌گوید: «داستان قهرمان، به رغم تنوع بی‌پایان، در اصل همیشه یک سفر به حساب می‌آید. که این سفر  به مکانی مثل هزارتو، جنگل، غار یا مکانی جدید که در مجموع قلمرویی برای کشمکش وی محسوب می‌شود.  قهرمان رشد می‌کند و متحول می‌شود: سفری را رقم می‌زند از شیوه‌ای از بودن به شیوه‌ای دیگر، از نومیدی به امید، از ضعف به قوت، نفرت به عشق. »


«خسته نباشید» تلاشی است برای نمایش لذت بازگشت به خویش، «ماریا» به سرزمین خویش بازگشته است و دایما تکرار می‌کند که از این بازگشت، هیچ حسی درون او بوجود نیامده است. او چه چیزی را می‌خواهد پنهان کند؟ از چه چیزی می‌ترسد؟ گویی همگی در ورطه سفری هستیم که شخصیت‌های فیلم تصمیم دارند از سر بگذرانند. سفری که خیلی‌ها عزم آن می‌کنند و خیلی‌ها می‌مانند و سعی می‌کنند تا فراموش کنند و به خواب بروند. گاهی یک اتفاق ما را بیدار می‌کند، گاهی یک مرگ، گاهی یک بیماری و گاهی شاید یک کلام. کلامی که ما را فرا می‌خواند برای بازگشتن، برای بیدار شدن، و این کلام همان ورد «مرشد فرزانه» داستان‌های اسطوره‌ای می‌شود تا قهرمان داستان ما را به خود بیاورد. ولی «ماریا» قهرمان قصه‌ی «خسته نباشید» سال‌هاست که از سرزمین مادری خود بریده است. سعی می‌کند تمام حس درون خود را انکار کند. تمام صداها و کلمات و تصویرهای که او را به یاد گذشته می‌اندازد فراموش کند. ولی فقط یک کلمه است که او را بیدار می‌کند و فرا می‌خواند: «مادر». فرزندش را از دست داده است و شوهرش را مقصر می‌داند. مدت‌هاست کسی او را مادر صدا نکرده است. 


نویسنده‌ی فیلمنامه آگاهانه از تک‌تک الگوهای کهن روایت استفاده می‌کند و با استفاده از آن‌‌ها شخصیت‌های خود را خلق می‌کند و بیننده را همسفر قهرمان فیلم می‌کند تا در کنار او لذت دوباره داشتن عشق به مام میهن را تجربه کند. فیلم «خسته نباشید» داستان هر پرنده‌ای است که از مادر خویش جدا شده، هر عاشقی ست که فراق می‌کشد. فیلم «خسته نباشید» نشان می‌دهد که قصه‌ی فراق و بی پناهی و تنهایی آدم‌ها مرز و قاره و کشور و زبان نمی‌شناسد. پس چه انتظاری دارید که در سفر رومن و مرد مقنی  در عمیق‌ترین لحظه‌ی انسانی این دو هم‌کلام شوند و حرف یکدیگر را نفهمند؟ در واقع در تمام سکانس مکالمه‌ی این دو مخاطب با مقنی کرمانی و با آن لهجه‌ی شیرینش هم‌کلام می‌شود و حدیث نفس می‌گوید و حدیث‌نفس می‌شنود. قصه‌ی همدلی انسان‌‎ها فارغ از رنگ و نژاد تبدیل به موتیفی می‌شود که کارگردان‌های جوان فیلم به خوبی از عهده‌ی آن بر می‌آیند. پس دیگر جای تعجب نیست که مرد توریست، ساز دهنی بزند و آن پزشک محلی با او هم‌نوا شود.


داستان سفر، داستان همدلی است. گوهری است ورای مرزها و سال‌ها. حال می‌خواهد شخصیت داستان ما، زمین‌شناس کانادایی باشد که تمام دنیا را پیموده یا مرد مقنی که از بین تمام راه‌های جهان، فقط مسیر قنات را خوب بلد باشد. پای سفر که به میان بیاید، همه یکدل می‌شوند و چنان هر یک با زبان خود سخن می‌گویند که عمری دراز است که یکدیگر را می‌شناسند. «رومن» از تجربه‌های غریب خود می‌گوید و از فرزندی که از دست داده است. پیرمرد مفنی با آن لهجه‌ی شیرینش، قصه‌ی خود را تعریف می‌کند. یکی به زبان انگلیسی سخن می‌گوید و دیگری با زبان فارسی. ولی انگار کلام یکدیگر ار خوب می‌فهمند. آن‌ها در این بی‌زبانی به یک وضعیت غریبی رسیده‌اند که راحت می‌توانند حرف همدیگر را بفمهند، بدون آن که حتی یک کلمه از زبان یکدیگر بدانند.


فیلم «خسته نباشید» در تمامی مسیری که قهرمان طی می‌کند؛ مخاطب را خسته نمی‌کند. او را همچون مرتضی که سودای خارج‌نشینی در سر دارد به یک میهمانی دعوت می‌کند تا تمام زیبایی‌ها و دردهای مشترک انسانی را به او بچشاند. اولین ساخته کارگردانان جوان این فیلم، محسن قرایی و افشین هاشمی، فیلیم همدلانه و به شدت شریف است. حوصله‌ی مخاطب را سر نمی‌برد و حتی سعی نمی‌کند که برای جذب مخاطب بیشتر به او توهین کند. صادقانه قصه خویش را تعریف می‌کند. شعار نمی‌دهد. و نوید می‌دهد که گویی نسلی جدید و درخشان از کارگردانان خوش‌فکر و خوش‌آتیه در راهند.


منتشر شده در شماره 72 مجله آسمان



لطفا ما را در جریان بگذارید!

نقدی بر فیلم سر به مهر



بعد از تماشای فیلم  «سربه مهر»، پله‌های برقی سینما آزادی را پایین می‌آمدم که دختری که چند پله جلوتر بود به پسر همراهش گفت من فقط به خاطر خجالت تو تا به حال نماز نخوندم. و هر دو زدند زیر خنده. افراد نزدیک‌تر نیز از شوخی این دختر و پسر خنده‌شان گرفت. پله‌های برقی، آرام آرام پایین‌تر می‌آمد و من به این فکر می‌کردم که چه بلایی بر سر سینمای ما آمده است که تلاش فیلم‌ها برای بیان ، آن قدر سطحی و مبتذل شده است که موضوعی که فیلمساز سعی می‌کند با هزار ترفند و شیوه به ذهن مخاطب القا کند، تاثیر عمیقی روی مخاطب نمی‌گذارد و از آن بدتر تبدیل به ضدتبلیغ می‌شود.

پخش سریال «یوسف پیامبر» نقطه‌ی اوج این جریان بود. تیتراژ سریال شروع نشده بود که سیلی از پیامک‌ها و استاتوس‌های طنز، به گوشی‌های تلفن و سایت‌های اجتماعی راه پیدا می‌کرد. در مورد بعضی از آثار سینمای دفاع مقدس نیز وضع چندان بهتر نبود. در تراژیک‌ترین لحظه‌ی داستانی، به وسیله یک صحنه مضحک و خنده‌دار با یک طنز ناخواسته روبرو می‌شدیم که سالن سینما را قهقهه بر می‌داشت. نکته جالب در مورد تمام این ایده‌های درنیامده و طنزهای ناخواسته و موقعیت‌های مضحک آن است که این موارد اغلب در سینمای سفارشی با موضوع اعتقادی پیش می‌آید. مشکل اصلی آنجاست که هنوز مدیران فرهنگی ما، به سینما به عنوان ظرفی می‌نگرند که می‌توانند هر مظروفی را داخل آن بریزند و در رزومه‌ی لاغرشان عنوان بزنند که چه تعداد فیلم با موضوع اعتقادی و دینی ساخته‌اند.

کارگردان در فیلم «سر به مهر» تمام تلاش خود را برای بیان قصه‌ای آبرومند به کار می‌گیرد تا حداقل اثرش مانند دیگر فیلم‌هایی که با موضوع اعتقادی ساخته می‌شود، اندکی فرق داشته باشد. ولی فارغ از این نکته است که بخش عمده‌ای از هر اثر هنری محصول ناخودآگاه هنرمند است و مولفه‌هایی که در فیلم سعی بر اثبات ان دارد ار دل فرم بیرون می‌آید و نه مضمون. فیلمنامه‌نویس سعی کرده است تا مضمون دینی خود را کمی دیرتر به قصه بیاورد تا سفارشی بودن اثر کمتر به چشم بیاید. مشکل اصلی آنجاست که کارگردان می‌خواهد یک موضوع ذهنی و مساله اعتقادی را به عنوان دست‌مایه فیلم بیان کند. یعنی به جای نشان دادن موقعیت‌ها و کشمکش‌های ذهنی آن‌ها، سریع و بلادرنگ تمام اطلاعات مورد نیاز مخاطب را در وبلاگ می‌گوید و تقدیم مخاطب می‌کند. وبلاگ‌نویسی قهرمان قصه هم هیچ دلیل ندارد جز اینکه جایی باشد تا بتواند ذهنیات او را به خورد مخاطب بدهد. ابتدا سعی می‌کند تا کلیه بلاهای طبیعی و غیرطبیعی را بر سر قهرمان قصه ببارد تا نیاز به نماز و خداوند در فیلم جنبه عینی‌تری بیابد. انصافا در گذاشتن این همه مشکل ریز و کوچک هم کوتاهی نمی‌کند. مادر قهرمان قصه را قبلا کشته است و به جای او یک نامادری نشانده است. خواهر شخصیت اصلی را نابینا کرده است و مشکلات هزینه‌های درمان و پدری که قادر به پرداخت هزینه‌های جراحی نیست. سن قهرمان ما نیز بالا رفته است و خواستگاری در خانه را نمی‌کوبد. خانه‌ش هم اجاره‌ای است و هم‌خانه قدیمی هم که ازدواج کرده و او علاوه بر اینکه باید دنبال خانه بگردد، باید دنبال هم‌خانه‌ای نیز باشد. راستی این نکته هم فراموش نشود که «صبا»، قهرمان قصه به تازگی از کار اخراج شده است. سوالی که در همین‌جا مطرح می‌شود این است که آیا واقعا نیاز است که فیلمساز این همه مشکل بر دوش صبا بگذارد تا او به این نتیجه برسد که حالا وقت نماز خواندن است؟ مگر علت همه‌ی این مشکلات، خدایی سخت‌گیر است که در صورت سرپیچی از او این‌گونه مجازات می‌کند؟ داستان با تصمیم صبا برای نماز خواندن آغاز می‌شود. ولی این‌قدر سطحی به مساله پرداخت می‌گردد که هیچ کشمکش ذهنی برای قهرمان شکل نمی‌گیرد. در صحنه‌ای می‌بینم که صبا از خدا می‌خواهد تا مشکلاتش را مرتفع کند و در چند ثانیه بعد در وبلاگ خود می‌نویسد:«خدایا تسلیم، من از این به بعد نماز می‌خوانم». یعنی تحول مطلق و غیرقابل بازگشت قهرمان در کشمکش درونی او که می‌تواند شاه‌پیرنگ داستان باشد، ظرف چند ثانیه حل می‌شود. و به راحتی موضوع درامی که تاکنون سعی بر بیان آن داشته را به ناگاه از دست می‌دهد. این همان موضوعی است که در سطور گذشته به آن اشاره کردم که محتوا انحصارا از دل فرم بیرون می‌آید و نه از مضمون. و در صورتی که هر اثر هنری بخواهد به جای بیان قصه خود، مانیفست ایراد کند؛ ارزش‌های قصه‌خود را تبدیل به ضد ارزش می‌کند. فیلمساز با این قصه خود انگار دارد قرائتی از مساله اعتقادی را بیان می‌کند که نماز و عبادت برای رهایی از مشکلات است ولاغیر. پس باید خواستگار محترم متمول با وضوع مالی خوب و گل و بلبل نباید نیازی به خداوند داشته باشد. یا اینکه نماز و عبادت فقط هننگامی معنی پیدا می‌کند که ما به سدی بزرگ در زندگی برخورده باشیم.

فروید معتقد بود که آفرینش هنری برخاسته از دامان ناخودآگاه فردی است. روح و درون‌مایه هر اثر هنری در ناخودآگاه هنرمند رشد می‌کند و در بطن اثر حلوه بیرونی می‌یابد و از هنرمند جدا می‌شود. سینما در بین تمام هنرها، از این لحاظ ابزاری به غایت خطرناک و بی‌رحم است و ناخودآگاه هنرمند را ناجوانمردانه عیان می‌کند. نقد آثار هنری بعد از فروید به سمت‌‌وسوی آن رفت تا کاوشی صورت گیرد تا مولفه‌ها و مسائلی که ناخواسته در اثر قرار گرفته در بوته‌‌ی نقد قرار گیرد . و این ندانستن هرگز از جنس ناآگاهی نیست. بلکه مربوط به عناصری است که به خاطر نیروی فوق‌العاده و لجام‌گسیخته ناخودآگاه در اثرهنری فرصت بروز پیدا می‌کند. کارگردان در فیلم «سر به مهر» آن‌قدر مشعوف مضمون اعتقادی است که به جای سیر دراماتیک و منطقی قصه، نمادها را دانه دانه در جای جای فیلم فریاد می‌زند تا بتواند نظریه اعتقادی خود را کامل کند.  فارغ از این است که بی‌توجهی به روابط علّی معلولی می‌تواند مضحکه‌ای از فیلم بسازد که همان موضوع اعتقادی به سخره گرفته شود. مثلا «صبا» برای دو رکعت نماز صبح و از خجالت میهمانی که هنوز نیامده است به جای اقامه‌ی آن در خانه، یا مسجد، سر از فرودگاه در می‌آورد تا کلکسیون نمادهای معناگرای فیلمساز را تکمیل کند. یا به برج میلاد می‌رود و در نوک برج می‌خواهد قدقامت الصلوه بگوید، فارغ از این نکته که اینجا مخاطبان دارند در سالن سینما به بلاهت او می‌خندند. یعنی تمام کشمکش‌های قهرمان داستان و پیروزی‌های او در جدال با بقیه، اگرچه او را به بلندای برج میلاد و یا فرودگاه می‌برد، ولی سالن سینما را به خنده می‌دارد.

مطرح کردن دغدغه‌ها و اعتقادات دینی اگرچه موضوعی پسندیده و قابل ستایش است ولی شاید از خاطر نبریم که اگر مضمون را با محتوا اشتباه بگیریم و خواسته باشیم مضمون خود را هر چند به زور در ظرف سینما بریزیم، محصول، ملغمه‌ای خواهد شد که جز خنده و استهزا چیزی برای فیلمساز نخواهد داشت، مطمئنا.

منتشر شده با تلطیف در شماره  71 مجله آسمان

جیب‌برها به بهشت نمی‌روند

نقدی بر فیلم جیب‌بر خیابان جنوبی


«سیاوش اسعدی» با ساخت «جیب‌بر خیابان جنوبی»  نشان داده است که تراژدی بهترین بستر برای بیان اندیشه‌های اجتماعی و انتقادی اوست. داستان‌گویی جسور و دلسوزانه او در این اثر و در اثر پیشین او، «در حوالی اتوبان» نوید سینمای داستان‌گویی را از یک کارگردان جوان می‌دهد که قصه را برای بیان نگاه تلخ و گزنده‌ی اجتماعی خود انتخاب کرده است.

«جیب‌بر خیابان جنوبی» با آزادی کاوه با بازی «مصطفی زمانی» از زندان آغاز می‌شود ولی گویی تمام دنیا زندان است برای او که نه جایی برای ماندن دارد و نه آشنایی برای همدلی. رهایی او از زندان، انگار بازگشت او به سرنوشت محتوم جیب‌برهای خیابان جنوبی است. او چنان می‌کند که بر او رفته است. پس عجیب نیست که بعد از رجعت از زندان برای خود به دنبال همراهی بگردد؛ چنان که او روزگاری همراهی بوده است برای دیگری. «نقره» با بازی «نورا هاشمی» ولی گذشته‌ی کاوه است. با همان سرخوشی و شیطنت و خیال‌پردازی، با همان آرزوهای ناب و بلندپروازی‌های کودکانه.

«جیب‌بر خیابان جنوبی» چهار برش از سرنوشت محتوم و شوم حاشیه‌نشین‌هایی است که آرزوهای خود را دست به دست می‌کنند و نفر به نفر، آرزوها را به خاک می‌سپارند. بر یکدیگر عاشق می‌شوند و یکدیگر را رها می‌کنند که نکند که دوست همان راهی را برود که خود از سر گذرانده‌اند.

پرده‌ی اول این زندگی، «نقره» یا «لعیا» است. سرخوش و کودکانه، با آرزوی یک جفت کفش کتانی برای برادر کوچکتر یا یک سفره شام دست‌جمعی در رستوران با خانواده، با همان سادگی که عکس خود را در کیف هدیه می‌گذارد و یک دنیا آرزو می‌کند برای خوشبختی‌شان. ولی دنیای تلخ فیلم حتی رحم به دنیای کودکانه او نمی‌کند و نقره تنها باقی می‌ماند با چادری که روی صورتش می‌کشد و ریز ریز اشک می‌ریزد که نکند کسی در بدختی او سهیم گردد.

کاوه اما کم‌حوصله است. اشک‌هایش را ریخته و امیدهای خوشبختی‌اش را در زندان جا گذاشته است.  کم‌حرف و سرگشته و تنها و بی‌نام. پس چه انتظاری از او جز آن می‌رود که وقتی «نقره» نام او را می‌پرسد؛ سر باز بزند و بگوید که من را همان «تو» صدا کن! او خود «نقره» است. جوانی‌های او. کاوه، پرده‌ی دوم زندگی همه‌ی بدبخت‌های خیابان جنوبی است. آمده است برای یافتن همان عشق قدیمی، روزگار پوستش را سخت کرده است و در دل گذشته‌ای را می‌جوید که مانند نقره آزاد و رها بود.

«رعنا» با بازی «بهناز جعفری»، پرده‌ی سوم این زندگی است. او حتی حوصله‌ی حرف زدن ندارد. ساکت است و بی‌کلام. درهم‌شکسته و ناامید. پس چرا نام او، نام واقعی«نقره» نباشد. او همان رعنایی است که تمام خیابان‌های شهر، عرصه تاخت و تاز او بود. مترو محل امنی بود که خوشبختی را از دست کسی برباید و به یار ببخشد. ولی حالا او مسافر خودروهای زواردررفته‌ای شده است که هیچ رقمه به او شبیه نیست. رعنای مسافر متروی تندرو کجا و مسافر خودروی قدیمی کجا؟

«امیر جعفری» که در فیلم در نقش «مال‌خر» ظاهر شده است؛ در جایی از فیلم به کاوه می‌گوید که تو شبیه روزگار جوانی منی! پیرمرد زشت و بی‌دندان و گوژپشت داستان، سرنوشت تمام جیب‌برهای خیابان جنوبی است. پس چه انتظاری از شخصیت‌های مهربان «جیب‌بر خیابان جنوبی» دارید جز آن که دست رفیق را رها کنند و همدیگر را تنها بگذارند، شاید که این قطع کردن، راهی شود برای آن که این دایره‌ی شوم سرنوشت جایی متوقف بماند.

داستان تلخ «جیب‌بر خیابان جنوبی»، نگاه شریف و عمیقی است بر زندگی حاشیه‌نشین‌ها که هرگز سعی نمی‌کند حتی لحظه‌ای به زندگی لوکس و گران‌قیمت نزدیک ‌شود. فیلمساز سعی می‌کند داستان خود را در همان خیابان‌های جنوب شهر جلو ببرد، اصلاح رنگ فوق‌العاده و موسیقی شنیدنی پیمان یزدانیان روی تصویر می‌نشیند و تصویر غمناک زندگی، به یادمان می‌آورد که هنوز زندگی جقدر می‌تواند بی‌رحم باشد.

ولی فیلم علی‌رغم پرداخت سنجیده و حساب‌شده به نظر می‌رسد که تاثیرگذاری مناسبی روی مخاطب ندارد. به اعتقاد نگارنده، پرده‌ی دوم ارسطویی، بزرگترین چالشی است که باعث می‌شود فیلم آن‌چنان که باید به صورت مخاطب سیلی نزند. نویسنده در رویکرد خود با فیلمنامه، احتمالا با یک شروع روبرو بوده است و یک پایان محتوم برای شخصیت‌ها تا بتواند از به تصویر کشیدن آن، دنیای خود را ترسیم کند. اتفاقا در معرفی شخصیت‌ها و گره‌گشایی نیز به درستی اصول روایت کلاسیک درام را رعایت می‌کند. او با حوصله و شخصیت‌پردازی دقیق، قصه را جلو می‌برد. لحن و فضای فیلم را به بیننده القا می‌کند.  حتی در انتهای فیلم نیز دایره‌ی سرنوشت شخصیت‌ها را دقیق رسم می‌کند و آگاهانه سرنوشت آنها را به ما نشان می‌دهد.

«دوریانو» در کتاب خود در مورد معضلات نویسنده در داستان می‌گوید: «قسمت میانی، نیمی از زمان فیلم را به خود اختصاص می‌دهد و از آن وحشتناک‌تر اینکه هیچ مشکلی از شخصیت اصلی یا موقعیتی که در آن گرفتار شده حل نمی‌شود، نویسنده باید در این قسمت، موانعی برای قهرمان خلق کند که سد راه رسیدن او به هدف شود و این موانع تا پایان، رفته رفته دشوارتر گردد».
 
ولی هر چقدر که «سیاوش اسعدی» در بیان آغاز و پایان داستان، سنجیده و حساب شده گام بر می‌دارد؛ در به تصویر کشیدن اتفاقات قسمت میانی، عجول و سردرگم است. قرار است که در این پرده ما ببینیم که نقره بعد از کش و قوس‌ها، قبول می‌کند تا به کاوه در جیب‌بری کمک کند و کاوه همچنان تلاش می‌کند تا بتواند نشانی از رعنا به دست آورد. ولی موانعی که کارگردان در جلوی راه شخصیت‌ها قرار می‌دهد، قدم به قدم آسان‌تر می‌شود. به همین علت، عشق بین کاوه و نقره تبدیل به باور مخاطب نمی‌شود. او از همان ابتدای داستان این موضوع را حدس زده است. همین نابسامانی و سهل‌انگاری باعث می‌شود که ضربه‌ای سهمیگین بر پیکر درام داستان فرود آید و مخاطب را از همدلی و هم‌ذات‌پنداری دور نگاه دارد.

همچنین فقدان سببیت به عنوان یکی از اساسی‌ترین عناصر روایت کلاسیک در روابط و کنش‌ها باعث می‌شود که مخاطب آمادگی لازم برای گره‌گشایی پایان فیلم را نداشته باشد و عملا فیلم را پس می‌زند. چالش‌های پرده دوم آن قدر سردستی و ساده‌انگارانه است که حتی مخاطب سریعتر از قهرمان قصه موفق به حل آن می‌شود. اتفاقات آن قدر بی‌دلیل و بیهوده رخ می‌دهند که مخاطب هاج و واج روی صندلی سینما وا می‌رود.

کلام آخر اینکه هر چقدر «سیاوش اسعدی» در بیان قصه و پایان دراماتیک داستان صحیح و سنجیده جلو می‌رود و خوشبختانه نسبت به اثر قبلی خود، «در حوالی اتوبان» پخته‌تر و سنجیده تر عمل می‌کند.  که این پختگی در بیان جزئیات شخصیت‌ها نمایان است. ولی متاسفانه در ایجاد گره‌های داستانی، سردستی و ساده‌انگارانه جلو می‌رود و داستان خود را فدای زنجیره‌ی دایره‌ای شکل سرنوشت شخصیت‌ها می‌کند. نگاه شریف فیلمساز بر مسایل اجتماعی اگر همراه با مکث بر قواعد درام و پیرنگ داستانی باشد؛ مطمئنا تاثیر عمیق‌تری بر مخاطب و سینمای او خواهد داشت.

منتشر شده در هفته‌نامه آسمان شماره 70

زیبایی ترسناک

یادداشتی برفیلم آسمان زرد کم عمق

«امروز همان وقتي است که رويه‌ي تفسير، واکنشي و خفقان‌آور شده است. همان‌طور که امروز دود خودروها و صنايع سنگين هواي شهر را آلوده مي‌کنند، فوران تفسيرها حواس ما را مسموم مي‌کند. در فرهنگي که معضل کهنه‌اش رشد سرطاني عقل به زيانِ انرژي و توانايي‌‌هاي حسي است، تفسير همان انتقامِ عقل از هنر است.بيشتر حتي، انتقام عقل از دنيا است. تفسيرکردن فقيرکردن جهان است، تهي کردنش به منظور ساختن دنياي ظلّي «معاني» است. تبديل این دنیا به دنیای دیگری است. دنياي ما، تهي و بي‌خاصيت شده است. بايد از همه‌ي بازنوشت‌هايش پرهيز کنيم بلکه دوباره بتوانيم تجربه‌ي بي‌واسطه‌اي از آن‌چه هست به‌دست بياوريم.»

علیه تفسیر/سوزان سانتاگ.

 اساس و اصول دنیای فیلم‌های «بهرام توکلی» همواره بر این موضوع استوار بوده است که امکان اظهارنظر قطعی و رمزگشایی حتمی را بر مخاطب ببندد تا مخاطب از ورای دنیای شخصیت‌های فیلم، بتواند درک و برداشت خود را نسبت به موضوع داشته باشد و از کشف دنیای خیال‌انگیز فیلم‌ها لذت ببرد.  «بهرام توکلی» زمان و مکان را در هم می‌ریزد، از تمام اصول اولیه فیلمنامه‌نویسی گذر می‌کند تا دنیای خودش را در بی‌مکانی و بی‌زمانی خلق کند. دنیای او از فرط خیال‌انگیز بودن آن‌قدر به خواب شبیه شده است که هیچ مرزی را بین خیال و واقعیت نمی‌توان مصور بود. گویی جریان سیال ذهن است که داستان را به پیش می‌برد. آغاز و پایان فیلم‌های دنیای بهرام توکلی را نمی‌توان به قطع و یقین تعیین کرد. پایان فیلم‌های او اغلب باز است.  پس چگونه است که عده‌ای انتظار دارند در مقابل تمام سوال‌ها و پیچیدگی‌های دنیای «آسمان زرد کم عمق» به نتیجه‌ای قطعی و قضاوتی حتمی برسند؟


تفسیر  دنیای «آسمان زرد کم‌عمق» و انتساب نشانه‌ها، همان دامی است که در مقاله «ضد تفسیر» سوزان سانتاگ آمده است. فقیر کردن دنیای خیال‌انگیز و وهم‌انگیز اثرهنری از معناست. تنزیل معنا و محتوا، در حد برداشت شخصی است. در مورد آخرین فیلم بهرام توکلی بسیار نوشتند و بسیار سکوت کردند.  رمزگشایی نشانه‌ها و بازگشایی رمزها در آثار بهرام توکلی و مخصوصا در مورد «آسمان زرد کم‌عمق» آن قدر متناقض است که نگارنده یقین دارد که این گونه مطالب، تنها محروم کردن مخاطب از دریافت و مشاهده دنیای سیال فیلم است.  آیا بهتر نیست که تنها چند سرنخ را به مخاطب دهیم و او را روی صندلی قرمز سینما، روبروی پرده نقره‌ای تنها بگذاریم تا خود را درون دنیای فیلم پیدا کند؟


«آسمان زرد کم عمق»، همچون یک برلیان خوش تراش، منشوری است که اگر از هر وجه آن بنگریم، سیمایی بدیع بر ما هویدا می‌شود که می‌توان بر تکیه بر آن تلالو، زیبایی جدیدی از اثر را دریافت کرد. در ابتدا فیلم ذهن مخاطب را به مبارزه می‌طلبد، سوال‌های زیادی را مطرح می‌کند و سعی می‌کند تا با مطرح کردن این سوال‌ها، ذهن را آماده  کند تا هربیننده با روش شخصی خود هراتفاق یا هرشخصیت را به عنوان گرانیگاه داستان در نظر گرفته و قصه‌ی خویش را از آن منظر دنبال کند و از این کشف و شهود لذت ببرد. اما می‌باید این نکته را حتما مدنظر داشت که تنها ذهنی می‌تواند از تماشای این فیلم به درک و لذت کامل برسد که از قریحه و انعطاف لازم برای درک این اثر را داشته باشد، اثری که به شدت با آثار سینمای امروز ایران متفاوت است. ولی این مطلب لزوما به معنای قبول این موضوع نیست که برای تماشای این فیلم نیازمند رعایت مناسک و اعمال خاصی هستیم. ولی توجه به درک چند نکته و یا سرنخ شاید بتواند کمکی باشد که مخاطب بتواند دریافت شخصی خود را در اثر بیابد و از کشف آن لذت ببرد:


1-    عدم قطعیت در سینمای بهرام توکلی تبدیل به شاخصه‌ای شده است که بدون درنظر گرفتن آن شاید نتوان برداشتی صحیح نسبت به آثار او داشت. فاصله بین خیال و واقعیت، زمان و مکان، روان‌پریشی و سلامت شخصیت‌ها چنان در هم تنیده شده است که هیچ مرزی را نمی‌توان بین آن‌ها در نظر گرفت. این موضوعی است که حتما در مورد فیلم«آسمان زرد کم‌عمق» به خاطر داشته باشیم: هیچ چیز قطعی نیست!


2-    نریشن دومین ویژگی سینمای توکلی است. او در تمام چهار اثر بلند سینمایی خود از نریشن استفاده کرده است و در هر اثر سعی کرده است که کاربردی غیرکلیشه‌ای برای این ابزار سینمایی پیدا کند. در «پابرهنه در بهشت»، نریشن، صدای ضبط شده‌ی یحیی است که می‌خواهد در کنار بیماران نزدیک به مرگ به رستگاری برسد. در فیلم «پرسه در مه» ما شنوای صدای راوی هستیم که در کما رفته است و سعی می‌کند تا داستان آشنایی او با همسرش و درگیری‌های او با استادش را برای ما بیان کند. در یک جای این نریشن، امین می‌گوید: «دوست دارم مسير داستان يا يکي از شخصيت ها را عوض کنم». یا در فیلم «اینجا بدون من» ما با صابر ابر روبرو می‌شویم که سعی می‌کند داستان را آن طور که دوست دارد برای ما روایت کند. در  تمام این فیلم‌ها که همه‌چیز غیرقطعی و در مرز خیال و واقعیت است. چرا نباید در فیلم «آسمان زرد کم‌عمق» بایک راوی نامعتبر تمام‌عیار روبرو باشیم؟ یک راوی که سعی می‌کند موضوعی را از ما پنهان کند.


3-    شخصیت‌ها در تمام فیلم‌های بهرام توکلی انگار سرگشته و مجنون دنیایی دیگرند. به یاد بیاورید که «شهاب حسینی» در «پرسه در مه» صداهایی را می‌شنید که بقیه نمی‌شنیدند یا «نگارجواهریان» در «اینجا بدون من» چنان با عروسک‌های شیشه‌ای خود بازی می‌کرد که گویی از دنیای دیگری آمده است. در «آسمان زرد کم‌عمق» دو شخصیت هستند که بارها از آن‌ها نام برده می‌شود ولی در فیلم حضور ندارند. یکی صاحب‌خانه و دیگری روانشناس. آیا راوی ما در واقعیت دست‌برده است؟


4-    شخصیت‌های سرگشته‌ی دنیای بهرام توکلی، انتظار اتفاقاتی را می‌کشند تا به رستگاری برسند. امین انتظار نت‌هایی را می‌کشید تا بیایند و قطعه او را کامل کنند. یلدا با بازی «نگار جواهریان» در انتظار خواستگاری است که گفته است برخواهد گشت. شخصیت داستان «آسمان زرد کم‌عمق» در آن خانه‌ی قدیمی انتظار چه چیزی را می‌کشد؟ اصلا برای چه به آن خانه رفته‌اند؟


5-    شخصیت‌ها در دنیای بهرام توکلی گرفتار اتفاقاتی می‌شوند که ساخته‌ی آرزوها و آرمان‌های آن‌هاست. «شهاب حسینی» در «پرسه در مه» آهنگسازی بود که دنبال یک صدا می‌گشت ولی یک سوت ممتد، زندگی او را نابود کرد. فاطمه معتمدآریا، در اینجا بدون من مادری بود که می‌خواست برای دخترش بهترین زندگی را بسازد ولی به دست خود، زندگی دخترش را به فنا داد. این بار «صابر ابر» در این فیلم، عکاسی است که برای یافتن تصویری ناب به طبیعت آمده است. آیا یک تصویر زندگی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد؟ تصویر آسمان زرد کم عمق؟

6-    توکلی که در فیلم پابرهنه در بهشت با رنگ ‌های آبی و سفید، حس سرما را در مخاطب بوجود آورده بود. و در فیلم اینجا بدون من با استفاده از رنگ قهوه‌ای، حس رخوت را به بیننده القا می‌کرد. حالا با رنگ‌های خاکستری در فیلم آسمان زرد کم‌عمق چه حسی را می‌خواهدد به ذهن مخاطب متبادر کند؟

در جایی از فیلم«اینجا بدون من» راوی می‌گوید: «آدم‌هایی که یک فیلم را دوبار پشت سرهم نگاه می‌کنند؛ آدم‌های عجیبی هستند». آیا بهتر نیست این فیلم را دوباره ببینیم؟

منتشر شده در شماره 69 هفته نامه آسمان


استرداد به روایت هیچکاک



تصور کنید که در پایان فیلم «درباره الی...»، به جای سکانس تشخیص هویت در سردخانه، متوجه شویم که الی زنده است  و سپیده این نقشه را کشیده تا بتواند نامزد الی را دست‌به‌سر کند. ظاهرا مخاطب باید راضی باشد، هم از دست نامزد سمج خلاص شدیم و هم الیِ دوست داشتنی نمرده است. یا آن‌که لحظه‌ای را تصور کنید که در پایان فیلم «بدنام» با اینگرید برگمنی روبرو شویم که اساسا هیچ علاقه‌ای به کری گرانت نداشته و اورانیوم داخل بطری ذغال بوده و همه‌ی این‌ها نقشه‌ای بوده تا اینگرید برگمن بتواند وارد دستگاه امنیتی آمریکا شود. با رخ دادن این پایان‌ها، باز هم فکر می‌کنید که «درباره الی...» و «بدنام» فیلم‌هایی خوبی هستند؟ چه واکنشی نشان می‌دهید؟

 یازده تن شمش طلا قرار است به عنوان غرامت جنگ جهانی دوم به ایران مسترد گردد. فرامز تکین از ارتش مامور می‌شود تا این محموله را از روسیه تحویل بگیرد و به خاک ایران برساند. در این سفر یک مترجم، نماینده دربار، وزارت امورخارجه و بانک ملی او را همراهی می‌کنند. نویسنده فیلمنامه «استرداد» در ایجاد گره‌های داستانی ارسطویی بسیار صحیح و پخته جلو می‌رود. با معرفی شخصیت‌ها، به آن‌ها تمایل‌ها و آرزوهایی می‌بخشد که دائما آن‌ها در تعارض با یکدیگر قرار می‌گیرند و موقعیت داستانی آن‌ها پیچیده و پیچیده‌تر می‌شود. انگار قرار نیست که این محموله به ایران بازگردد و قهرمان فیلم، باهوش و مقتدر آمده است تا غرامت چندسال آوارگی و قحطی را از دندان‌های حریص همراهان خود برباید و به سلامت به دامان مردم برگرداند.


اما همان‌قدر که کارگردان در گره افکنی پیرنگ اصلی داستان درست عمل می‌کند. در ایجاد خرده داستان‌ها و گره گشایی، کم فروغ و ناامیدکننده ظاهر می‌شود. در ابتدای این مطلب، دو پایان اعصاب‌خردکن برای دو فیلم مشهور آوردم که چطور می‌توان دو فیلم خوب را با چنین گره‌گشایی‌هایی به ورطه سقوط کشاند. 


اما سوال این است که چه بلایی بر سر فیلم «استرداد» می‌آید که در پایان، بیننده با حسی خوب صندلی‌های سینما را رها نمی‌کند. چرا دغدغه اصلی قهرمان فیلم، دغدغه‌ی مخاطب نمی‌شود و بیننده کلا دلش برای هیچ‌کدام از شخصیت‌ها نمی‌سوزد. مگر قهرمان فیلم با او چه کرده است؟ چرا تیزهوشی و زکاوت «فرامرز تکین» برای مخاطب تحسین برانگیز نیست و پایان تراژیک او اشک کسی را در نمی‌آورد؟


هیچکاک در مصاحبه مشهور خود با فرانسوا تروفو صراحتا اشاره می‌کند که تعلیق زمانی رخ می‌دهد که مخاطب نسبت به موقعیت‌ها از شخصیت فیلم بیشتر اطلاعات داشته باشد. به عنوان مثال در فیلم «پنجره عقبی»، لیزا برای یافتن مدارک به خانه قاتل می‌رود و هیچکاک به بیننده، قاتل را نشان می‌دهد که بعداز او به خانه خود باز می‌گردد. ولی لیزا این موضوع را نمی‌داند. این نمونه که از پرتعلیق‌ترین صحنه‌های تاریخ سینماست، از‌‌ همین الگوی ساده پیروی می‌کند. شاید اگر مخاطب نیز مانند لیزا از حضور قاتل بی‌خبر بود، حاصل آن یک لحظه‌ی غافل‌گیرکننده می‌شد، اما در حالت اول با زمان طولانی‌ای از احساس تعلیق مواجهیم که اتفاقا از آن لذت می‌بریم. مخاطب از اینکه شخصیت اصلی از خطری که کنار گوش‌اش قرار دارد بی‌خبر است احساس بی‌قراری می‌کند. می‌خواهد هر طور شده او را در جریان بگذارد، و هرچه این وضعیت بیشتر ادامه پیدا کند، بیشتر با فیلم درگیر می‌شود. الگوی هیچکاکی تقریبا در تمام  مدل‌های تعلیق تکرار می‌شود. 


در فیلم استرداد، نه تنها مخاطب در موقعیتی قرار نمی‌گیرد که از شخصیت‌ها اطلاعات بیشتری داشته باشد؛ بلکه این قهرمان اصلی است که در سکانس‌های پایانی دست در جیب خود می‌کند و مشتی از اطلاعات ریز و درشت را روی میز می‌ریزد و لبخند پوآرویی به مخاطب می‌زند. بیننده اما در گوشه‌ی رینگ در نهایت سرخوردگی نشسته است و تردستی‌های قهرمان را می‌بیند. ولی این تردستی‌ها هیچ حس تحسین یا همراهی را در مخاطب بر نمی‌انگیزد. به مخاطب برخورده است. کارگردان کلی صحنه را از او پنهان کرده است و او بیهوده نگران مک‌گافین مانده است. اصلا چرا باید نگران موضوعی باشد که کارگردان اعتقاد دارد که  مخاطب به آن نامحرم است.


شاید بهتر باشد نقل قول معروف هیچکاک را بار دیگر اینجا تکرار کنیم:
 «حالا بیایید یک موقعیت تعلیق را در نظر بگیریم. بمبی زیر میز ماست و تماشاگران از آن باخبر هستند، شاید به این خاطر که یک خرابکار را دیدند که بمب را زیر میز کار می‌گذاشت. مخاطب می‌داند که این بمب در ساعت یک منفجر خواهد شد، و یک ساعت هم در پس‌زمینه به‌ چشم می‌آید. تماشاگر می‌بیند که ساعت یک ربع به یک است. در چنین شرایطی مکالمه‌های کسل‌کننده‌ی ما جذاب خواهند بود، زیرا اکنون مخاطب در این صحنه مشارکت می‌کند. مخاطب با تمام وجود می‌خواهد به شخصیت‌های روی پرده هشدار دهد: «شما نباید راجع به این مسائل پیش‌پا افتده حرف بزنید. یک بمب زیر میز است که به زودی منفجر خواهد شد.» 


خساست در دادن اطلاعات و پنهان کردن اتفاقات از تماشاگر ممکن است که در جاهایی باعث ایجاد تعلیق در فیلم گردد ولی مطمئنا در پایان فیلم با مخاطبی روبرو خواهیم بود که به او توهین شده است و دیگر آرمان قهرمان فیلم برای او ارزشمند نیست. نوعی حس رکب خوردن را از فیلم و فیلمساز در درونش بوجود می‌آورد و خود را با آرمان قهرمان فیلم غریبه می‌بیند. قهرمان فیلم همه‌ی این مطالب را از او پنهان کرده است. حالا او چرا برای کسی که برایش تب نمی‌کند؛ بمیرد؟ 


ایراد بزرگ دیگر فیلمنامه«استرداد»، خرده روایت‌های فیلم است که آن قدر پرداختی سطحی و  سردستی دارد که در کارکرد پیرنگ اصلی، بی‌اثر یا در بهترین حالت کم‌اثرند. خرده روایت مادر «فرامرز تکین» هیچ کارکردی در فیلم ندارد. اطلاعاتی را به ما اضافه نمی‌کند. قصه را جلو نمی‌برد. جالب‌تر آن که آن‌قدر دوربین از این موضوع سریع  عبور می‌کند که بعید است کسی بتواند کارکردی از آن به زبان بیاورد. کارگردان آن‌قدر محو تعریف داستان فاخر خود است که رابطه احساسی بین حمید فرخ‌نژاد و الیسا کاچر را نیز نمی‌بیند. رابرت مک‌کی در کتاب مشهور داستان عنوان می‌کند که «جذابیت فکری و گیرایی عاطفی قهرمان و داستانش ارتباط کامل به نیروهای مخالف دارد». ولی انگار این خرده داستان با ظرفیت فوق‌العاده‌اش هیچ جذابیتی برای کارگردان ندارد. دخترک مترجم مشغول لوندی برای سرهنگ ارتش است و آن سو کارگردان به یک موضوع فاخر فکر می‌کند تا بتواند یک اثر بین‌المللی خلق کند. اجازه بدهید یک بار دیگر از «بدنام» هیچکاک مثال بزنم. در فیلم بدنام بیننده عملا با دو داستان روبروست. داستان عشق بین اینگریدبرگمن و کری گرانت و داستان جاسوسی و اورانیوم. اما هیچکاک در هیچ جای فیلم، داستانی را فدای داستان دیگر نمی‌کند. آن قدر در گفتن تک‌تک این داستان‌ها مصمم و دقیق است که شاید به درستی نتوان گفت که ما در «بدنام» با یک داستان جاسوسی روبرو هستیم یا با یک داستان عشقی.  جالب‌تر اینکه این دو داستان هرگز حتی موازی با هم حرکت نمی‌کنند، بلکه  چنان این دو داستان را در هم تنیده شده است که از ورای هم‌پوشانی این دو موضوع، یک مثلث پرتعلیق و پرکشش خلق می‌گردد و وفاداری به عشق و همسر و میهن را در بوته انتخاب مخاطب قرار می‌دهد.


شاید انتظار زیادی‌ست که خواسته باشیم یک فیلم را با «بدنام» هیچکاک مقایسه کنیم. ولی ایرادها و حفره‌های فیلمنامه آن‌قدر زیاد است که در طول فیلم باید خودمان را سرگرم قاب‌های درخشان و فیلمبرداری حساب شده محمود کلاری کنیم. و بعد از تماشای فیلم دائما زیر لب زمزمه کنیم «عیبی ندارد؛ حداقل از دیگر تولیدات فاخر بهتر است».


منتشر شده در هفته نامه آسمان


چگونه یک منتقد سینما شویم؟



1- برای اینکه شما یک منتقد سینما شوید؛ لازم است که در فهرست ده فیلم برتر عمرتان، فیلم‌هایی باشد که تا کنون هیچ‌کس ندیده است. و اگر دیده بود؛ لذت نبرده باشد. و اگر لذت برده بود؛ نفهمیده باشد و اگر خدای ناکرده فهمیده بود؛ باز هم شما اولین فردی بودید که این فیلم را کشف کرده‌اید؛ حتی قبل از کارگردان!


2-دو قوطی بخرید در یکی از آنها نام فیلم‌ها را بریزید و در دیگری هر چه جلوی دستتان آمد روی کاغذ بنویسید و در قوطی بریزید. از نام مکاتب هنری گرفته تا بیماری‌های اورولوژی! حالا نام فیلم‌ها را کنار یکی از کاغذهای قوطی دوم بگذارید. حالا مواد لازم، آماده است. با استفاده از توهم سعی کنید این دو مقوله را بهم ربط دهید. ژیژک و لاکان و داروین از نان شب برای شما واجب‌تر است. به یاد داشته باشید که دوره‌ی فروید گذشته است. باید بتوانید با استفاده از نظریات این دوستان، بدترین فیلم‌های تاریخ سینما را به عنوان شاهکار معرفی کنید و سویه‌ای از فیلم معرفی کنید که هفت جد و آبای کارگردان و نویسنده از آن بی‌خبر باشند.


3- برای آن که در تمامی بحث‌ها، حرف شما فصل الخطاب باشد. شدیدا نیاز به چند خاطره شخصی دارید.  چیزی شبیه اینکه یک شب شما و اصغر فرهادی و هیچکاک و برادران لومیر نشسته بودید که همین سوالی که شما پرسیدید را هیچکاک بیان کرد که برادران لومیر در جواب گفتند: تو گه نخور!


4- اپوزیسیون جریان غالب باشید. اگر فیلمی خوب بود و همه تحسین کردند. شما بگویید که مزخرفی بیش نیست. و اگر کسی اعتراض کرد؛ بگویید من هم‌کلام با کسانی که این فیلم را دوست دارند؛ نخواهم شد. ولی اگر فیلمی بد بود و تا آن اندازه که حتی کارگردان هم بابتش عذرخواهی کرده بود. بگویید که شاهکار است. صدای کسی هم اگر به نشان اعتراض درآمد، بگویید که هیچ حرفی برای مخاطب نفهم سینما که چنین شاهکاری را درک نمی‌کند؛ ندارید.


5-به یاد داشته باشید با آن‌که تنها 120 سال از تاریخ سینما گذشته است ولی 100 سال است که هیچ فیلم خوبی ساخته نشد و تنها فیلم‌های خوب دنیا، همان فیلم‌های برادران لومیر بودند.


6- فحش سیاسی و جنسی، همچنان حرف اول را در حرفه منتقدان سینما می‌زند.  عصبی باشید. به فیلم‌ها فحش بدهید. به کارگردان‌ها ناسزا بگویید. منتقدی هم اگر اعتراض کرد؛ تا می‌خورد او را کتک بزنید.


7-یک کارگردان بزرگ پیدا کنید و تا آنجا که می‌توانید از خجالتش در بیایید. از استهزای تک تک پلان‌ها بگیرید تا عادت‌های تو رخت‌خوابی‌ش. بالاخره یا خود کارگردان جواب می‌دهد یا یکی از هوادارانش. حالا دیگر شما یک منتقد شده‌اید.


8-ممکن است که شما تمام این کارها را انجام دهید و باز ندانید که منتقد شده‌اید یا نه. راهش بسیار ساده است. منتقد کسی است که هیچ وقت برای تماشای فیلم‌ها پولی نمی‌پردازد.



قاعده رفاقت



نقدی بر فیلم «قاعده تصادف»


امیر قادری، حدودا یک سال پیش در یادداشتی بر فیلم«یک حبه قند» انتقاد کرده بود که فیلمسازان ایرانی، همواره از خلق نمایشِ یک شخصیت ایرانی واقعی قرن بیست و یکم که در زمان و مکان امروز زندگی می‌کند؛ طفره رفته‌اند و در فیلم‌هایشان این موضوع را به گذشته ارجاع دادند. و اضافه کرده بود که با ماندن «پسند» یک حبه قند همان قدر مشکل دارد که با رفتن «سیمین» در فیلم «جدایی نادر از سیمین».
اما دلیل رفتن و ماندنِ آدم‌های آخرین ساخته بهنام بهزادی از جنس دیگری است. این بار نه دلیل رفتن، ساختن رویای آینده است و نه دلیلِ ماندن، نوستالژی گذشته. شهرزاد، دختر شورانگیز و با طراوت فیلم «تنها دوبار زندگی می‌کنیم»، این بار سر از سکانس نخست فیلم«قاعده تصادف» سر برآورده است. جعبه و گوی‌های جادویی‌اش پیش روی اوست. اما زندگی در جزیره، او را به پای خودکشی رسانیده است. شهرزاد داستان فیلم، البته حاضر نیست برای رفتن از جزیره دروغ بگوید. اتفاقا صداقت اوست که تمام مشکل‌ها را می‌آفریند و شهرزاد و دوستانش را بوته‌‌ی آزمایش می‌نهد تا عیار دوستی‌شان مشخص گردد.
در سکانس نخست، در تمرین تئاتر، شهرزاد می‌گوید: وقتی آدم‌های جزیره، تصمیم بر ترک جزیره می‌گیرند؛ کسی می‌آید و آن قدر سنگ در چمدان مسافر قرار می‌دهد تا چمدان سنگین شود و دوست‌شان نتواند آن‌ها را ترک کند.
شهرزاد و دوستانش نیز برای رفتن، پاسوزِ سنگی می‌شوند که یک عمری  بر سینه زده‌اند. آدم‌های فیلم بهزادی، همه تصمیم بر رفتن دارند ولی سنگ‌های چمدان‌شان آن‌قدر سنگین است که عاقبت همه ماندن را بر رفتن ترجیح می‌دهند. سنگ رفاقت، سنگی است که بر پای تمامی ایرانیانی که می‌خواهند از ایران مهاجرت کنند، بسته است. اما جنس رفاقت فیلم «قاعده تصادف» فرق می‌کند با آنچه تا کنون در سینمای ایران دیده‌ایم. نه از رفاقت‌های فیلم‌های کیمیایی خبری هست نه از جنس رفاقت‌های(؟) فیلم «درباره الی...».
 بهنام بهزادی، در «قاعده تصادف» تعریفی جدید از رفاقت و دوستی را در سینمای ایران معرفی می‌کند که مربوط به امروز است و جوانان امروزِ.  او دست به معرفی جوانان نسل سوم و چهارمی می‌کندکه نه چون گذشته برای رفاقت چاقو به دست بودند و نه چون ورژن‌های فرنگی، بی تفاوت و منفعت طلب.
دوربین «قاعده تصادف» در سکانس‌های فیلم دائم از این چهره به آن چهره می‌رودو توجه ما را به نگاه‌هایی معطوف می‌کند که آدم‌ها دائم به یکدیگر می‌اندازند و نوعی همدلی این جمع چندنفره را در ذهن متبادر می‌کنند که از دل تک تک آن‌ها برآمده است. رفاقتی از جنس امروز که در وهله نخست خود را نقد می‌کند و سپس با تعقل، برای رفاقت از هرگونه تلاشی مضایقه نمی‌کنند و در آخر که عرصه تنگ می‌شود؛ همگی ماندن را بر رفتن ترجیح می‌دهند تا رفیق تنها نماند.
قاعده تصادف، قهرمان ندارد. شهرزاد، حتی نای جنگیدن ندارد. خاطره سیاه یک خودکشی نافرجام بردوش او سنگینی می‌کند. بقیه افراد فیلم نیز، هیچ کدام نشانی از قهرمان ندارند. لادن، دانشجوی شهرستانی است که برای رفتن به خانواده‌اش دروغ گفته است. وضع مریم و مهرداد نیز بهتر از او نیست. امیر و مارتین هم کسی در خانه منتظر آنها نیست ولی هیچ کدام از این آدم‌های شکست خورده و سرخورده، نگاهی اتوپیاگونه به سفر فرنگ و خارج از کشور ندارند. جنس رفتن این افراد فرق می‌کند با جنس رفتن سیمین یا پسند در دو فیلم مذکور. مهاجرت برای این گروه وسیله است؛ نه هدف.  آنها می‌روند تا دوباره آنجا هم با هم باشند. می‌روند تا کار گروهی آنها به نتیجه برسد. و گرنه  که با نیامدن شهرزاد، رفتن‌شان منتفی نمی‌شد.
بهزادی، همدلانه جوانانی را معرفی می‌کند که به خاطر یک هدف مشترک گردهم آمده‌اند و دوستی عمیق بین آن‌ها، حالا گره گشای دنیای سردرگم آنهاست. جنس پدر نیز، خوشبختانه با بازی دقیق امیر جعفری، از جنس پدر سنتی، سخت گیر و یک بعدی نیست. پدری مهربان است که تنها برای دخترش دلسوزی می‌کند و وقتی که به اندرون خلوت بچه‌ها(خانه تمرین تئاتر) قدم می‌گذارد؛ در می‌یابد که این نسل نه بزهکار است، نه کافر و نه سرکش.
«قاعده تصادف» بیشتر از همه نشان می‌دهد که اولین ساخته بهنام بهزادی تصادفی نبوده است و همان طور که در فیلم می‌گوید برای وقوع تصادف، باید در شرایط تصادف قرار بگیریم. همان طور که بچه‌ها تصادفا در شرایطی قرار می‌گیرند تا عیار رفاقت‌شان عیان گردد و سربلند می‌شوند. همان طور که وقتی پدر شهرزاد به خانه آنها می‌رود برایش مسجل می‌شود که جنس این نسل فرق می‌کند با تمامی پیش فرض‌ها.

منتشر شده در کافه سینما ، خبر امروز   سینما نگار و موسسه آوینی

گام بلند علی مصفا در پله‌ی آخر



نقدی بر فیلم «پله آخر»


یک فیلم می‌بایست دارای ابتدا، میانه و پایان باشد...اما نه اینکه لزوما به همین ترتیب!   "ژان لوک گدار"

روایت غیر خطی، مهم‌ترین ویژگی آخرین ساخته علی مصفا است. علی مصفا در این فیلم، عناصر زمان و مکان را در هم می‌شکند تا از لابلای این عدم توازن پیامش را انتقال دهد. لزوم استفاده از ساختار غیرخطی برای روایت قصه‌ی فیلم، مهم‌ترین سوالی است که در مورد این فیلم‌ باید به آن پاسخ داد. و آیا کارگردان می‌توانست با یک روایت خطی، داستان خود را بیان کند؟

از سوی عوامل فیلم تا کنون رندانه، دو خلاصه فیلم در اختیار رسانه‌ها قرار گرفته است. در اولین خلاصه فیلم آمده بود:« امین دکتری است میانسال که بعد از سالها به ایران بازگشته و به همراه مادرش تنها زندگی می کند. با شنیدن خبر مرگ یکی از دوستان کودکی به خانه او می رود و درگیر ماجرای مرگ او می شود ...» و بار دیگر در بروشوری که در جشنواره فیلم فجر سال گذشته، در اختیار رسانه‌ها قرار گرفت؛ آمده بود: « ليلي ستاره سينماست و به تازگي شوهرش را از دست داده است. سر صحنه فيلمبرداري ناگهان مقابل دوربين خنده اش مي گيرد و از كار باز مي ماند.هيچ كس نمي تواند دليل خنده هايش را حدس بزند.» نکته‌ی جالب این دو خلاصه‌ی فیلم آن است که به نوعی کارگردان از بیان پیرنگ اصلی داستان(یعنی خسرو مردی است که ...) طفره رفته است.و هر دوی خلاصه فیلم‌های ارائه شده، به نوعی خلاصه‌های پیرنگ‌های فرعی فیلم هستند. جدا از تفاوت موضوعي، بزرگ ترين تفاوت ساختاري پيرنگ اصلي با پيرنگ هاي فرعي در ساختار غیرخطی، کارکرد زمان است. به نحوي که پيرنگ اصلي همیشه محفل اصلی روایت غیر خطي است و پيرنگ هاي فرعي معمولا به صورت خطی روایت می‌شوند تا پیوستگی کل فیلم به هم نریزد.

داستان، مفهوم و ساختار سه ضلع مثلثی هستند که فیلم را می‌سازند و ارتباط بین این سه، همواره ارتباطی دو سویه است. روایت غیر خطی و استفاده از شکست‌ها یا گسست‌های زمانی، باید در ذات داستان، غیر خطی باشد. به نحوی که نتوان داستان دیگری را با این ساختار، ساخت یا برای روایت این فیلم از ساختاری جز این نوع، استفاده کرد.

نماي پاياني فيلم همسان با نماي آغاز است و فيلم با پلان دیالوگ لیلا حاتمی که در ابتدا مي بينيم، تمام مي شود و تکرار اين نما به شکلي حساب شده در ذهن مخاطب پايان را تداعي مي کند و کل فيلم را در پرانتزي قرار مي دهد که به ساختار روايتي غيرخطي انسجام مي بخشد.

عدم قطعیت، دومین ویژگی فیلم«پله آخر» علی مصفاست. ساختار غیرخطی و روایت یک فیلم در فیلم سبب شده است که مخاطب در مواجهه با این فیلم همیشه در برزخی قرار بگیرد که همیشه در ورطه‌ی جدا کردن حادثه‌ها، کنش‌ها، شخصیت‌ها و موقعیت های دنیای مخلوق فیلم باشد که کدام را باید واقعی و کدام را باید ناواقعی انگاشت. و اتفاقا همین ویژگی سبب شده است که مخاطب همیشه درگیر حل پازل داستانی فیلم باشد. در فیلم می‌بینیم که علی مصفا بی‌هوش کف آشپزخانه افتاده است و به ناگاه مانند روح سر از صحنه بعدی در می‌آورد. همین مساله، سبب می‌شود که مخاطب، در باب دنیای خارج از فیلم (اعتقاد های بیرونی)، وحتی با انتظارها و اعتقادهایی که خود فیلم می آفریند (اعتقادهای درونی)، خوانش‌ها و تعبیرهای شخصی خود را داشته باشد. پیش‌بینی‌های ماورائی خسرو یا کتابی که مادر دکتر امین به تایپ آن مشغول است؛ و ما سپس شاهد تکرار این حوادث هستیم، نیز طعنه‌ای به این موضوع می‌زند که آیا براستی هنر، نسخه‌ی دوم زندگی است یا زندگی، نسخه‌ی دوم جهان هنر!

نکته‌ی دیگری که (نوعی ارجاع فرامتنی این فیلم محسوب می‌شود) نمی‌توان نادیده گرفت؛ یادداشت شاعرانه‌ای است که علی مصفا در مورد این فیلم منتشر کرده است. و در آن اشاره‌ای دارد به این که در این فیلم سعی کرده است، با بودجه شخصی فیلمی بسازد که تصمیم بگیرد که بالاخره او کارگردان خوبی است یا خیر؟ پله‌ی آخر در واقع حکم آخرین پله‌ی زندگی کارگردانی علی مصفاست و همان طور که در فیلم اشاره می‌شود؛ پله‌ای بلندتر است نسبت به پله‌های قبلی. پله‌ای که در راه رسیدن و بازگشت به محبوب او یعنی سینما، حتی می‌تواند باعث مرگ یا حتی دلیل مرگ حرفه‌ای او در مقام کارگردان شود. محبوبی که بعد از مرگ شیفته‌ی خود همان طور که در سکانس ابتدایی و پایانی فیلم می‌بینیم حتی صورت عاشق خود را به یاد نمی‌آورد و به نحوی او را فراموش می‌کند که انگار از ابتدا نبوده است.

منتشر شده در کافه سینما و سینما نگار

قفس آهنین


نقدی بر فیلم «چیزهایی هست که نمی‌دانی»



«قفس آهنین» تعبیری است که ماکس وبر در باره پیامدهای منفی مدرنیته به کاربرده است. «استعاره ی قفس آهنین» یکی از برجسته‌ترین انگاره‌های وبر برای توصیف انسان در جهان مدرن است. او اعتقاد داشت که عقل‌گرایی در دوران مدرنیته، انسان را به شرایطی سوق می‌دهد که احساس می‌کند در یک قفس آهنین زندگی می‌کند.

در فیلم «چیزهایی هست که نمی‌دانی»، با جهانی روبرو هستیم که یک سر درهم‌ریختگی است و سردرگمی، انسان عصر مدرن،  در روزگار آشفتگی و تنهایی، چاره‌ای برایش نمی‌ماند جز آن که به عقلانیت پناه برد. غافل از آنکه، اولین‌ قربانی‌ عقلانیت‌، هویت‌ فردی‌ آحاد انسانی، و نخستین‌ حق‌ به‌ یغما رفته‌ی‌ آدمی، آزادی‌ او و اولین‌ صفت‌ انکار شده‌ی‌ بشر، آزادگی‌ اوست؛ زیرا فرد، مهره‌ای‌ در ماشین‌ خودکار جامعه‌ است‌ و جامعه‌ اسیر سرپنجه‌ی‌ غول‌ تکنولوژی.
علی  شخصیت اصلی فیلم با بازی علی مصفا، انسانی است رها شده که بی‌اعتنایی آگاهانه‌ای نسبت به دنیای پیرامون خود دارد و اکنون در قفس آهنین زندگی مدرن افتاده است و چه راهی می‌ماند برای او که از خلق فاصله بگیرد و سکوت اختیار کند. از سهم او از دنیا، یک پنجره‌ای خیالی مانده است که تنها امیدش است هنگام بازگشت به خانه.
بی‌تفاوتی و سکوت او چاره‌ی محتوم انسان است در دوران مدرنیته؛ چرا که ساختار اجتماعی دوران مدرن به گونه ی است که انسان دیگر، قادر به ارزیابی واحیاناً انتخاب نیست. پس از علی چه انتظاری می‌رود جز سکوت وقتی سیما از او برای ماندن و رفتنی می‌پرسد. قواعد مجرد دنیای مدرن، راهی را برای انتخاب در قفس آهنین باقی نگذاشته است و این علی است که روز به روز تنها و تنهاتر می‌شود. دنیای مدرن به عقیده ماکس وبر، ارزش‌ها را به ضد ارزش و اخلاق را واژگونه ساخته است. این گونه است که شخصیت اول فیلم در مقابل تمامی فاجعه‌های اجتماعی فقط نگاه می‌کند. بهت و حیرت و نگاه پر معنای علی، نگاه تمامی ماست هنگام برخورد با فاجعه‌هایی چون خودکشی و خشونت و جهالت.
شخصیت اصلی فیلم، در شهری زندگی می‌کند که گویا آدمیان برایش و حتی برای خودشان بیگانه‌اند. عقلانیت و منفعت طلبی، انسان را سوق داده است به سمت آنکه با دیگران غریبه باشد و از این ورطه‌ی هولناک، تنها در پی سود و منفعت خویش باشد. سیما که نماد عقل منفعت اندیش در فیلم است، علی را رها کرده است . راننده‌ی تاکسی از ترس محکوم‌شدن، حاضر به رساندن بیمار به بیمارستان با ماشین خود نیست. و مترجمی که از محیط بیرون می‌ترسد ؛ تنها نمونه‌هایی از آشفتگی دنیای مدرن فیلم هستند. اما علی، در مقابل همه‌ی این‌ها فقط سکوت می‌کند. دنیا به سوی واژگونی پیش می‌رود و مردم همه منتظر زلزله‌ای هستند و از این فاجعه استقبال می‌کنند. گویی این فاجعه، همان معجزه‌ای است که هر لحظه آرزو می‌کنندش. تا جایی که هیچ راه نجاتی برای انسان و جامعه وجود ندارد. و انسان وامانده از عقلانیت مدرن، تنها راه نجات خود را در معجزه و فاجعه می‌داند.
ماکس وبر اعتقاد داشت که هيچ نيروي اسرار آميز و غيرقابل پيش بيني وجود ندارد كه در جريان زندگي مداخله كند و اينكه ما مي‏‌توانيم هرچيزي را به واسطه پيش بيني و با قوه‌ی عقل، مهار كنيم. و انسان محکوم است که در این دنیای جدید همچون پرنده‌ای در قفس آهنین، تسلیم قوانین گردد. در این دنیا می‌باید تنها معجزه یا فاجعه‌ای رخ دهد تا انسان بر مدرنیته چیره گردد زیرا که از دیدگاه جامعه شناسی فاجعه، پدیده ای اجتماعی است که موجب برهم ریختگی کارکرد و ساختار یک نظام اجتماعی و نهادهای درون آن برای یک دوره کوتاه مدت می شود ولی باعث از بین رفتن این نظام ها و نهادها نمی شود. و از طرفی تنها راه نجات فردی برای انسان‌ها در مقابل هجمه مدرنیته است. و این گونه است که تمامی مردم برای رهایی از این همه کژی، انتظار زلزله‌ای را می‌کشند تا بیاید و شاید این روند واژگونی و  سقوط به هم بخورد. که در غیر این صورت  این انسان است که می‌باید از اجتماع فرار کند تا کمترین تاثیری از مدرنیته داشته باشد.

ولی در دنیای سینما، این معجزه رخ می‌دهد. زنی با تمامی ظرافت‌ها و مهربانی‌هایی که نشانی از نوستالژی گذشته علی است(همان‌طور که در فیلم بیان می‌شود). ناگاه پا به دنیای علی می‌گذارد و باعث می‌شود که شخصیت اصلی فیلم را از غار تنهایی بیرون بکشد. لیلا حاتمی در فیلم نماد همان نوستالژی شیرین گذشته است و  که همچون فرشته‌ای پا به زندگی علی می‌گذارد.

معجزه رخ می‌دهد و قهرمان فیلم از قفس آهنین بیرون می‌آید. معجزه‌ی عشق، حوالت تاریخ است برای ماکس وبر که دنیا را در عصر مدرن چون قفسی آهنین تصور کرده بود و زبان سینما، رندانه به ماکس وبر یاد می‌دهد که دنیا علی‌رغم تمام ساز و کار مدرن و منطقی‌اش در آن چیزهای اعجاب انگیز و معجزه‌واری دارد که خط بطلان بر روی تمامی نظریات می‌کشد. چیزهایی هست که نمی‌دانی!
«چیزهایی هست که نمی‌دانی»، یک ملودرام آرام است که علی‌رغم ریتم کتد و دنیای ساکن آدم‌های فیلم، حوصله‌ی مخاطب را سر نمی‌برد. قصه‌اش را تعریف می‌کند و بی‌ادعا تنها راه گریز بشر از دنیای بی‌رحم عقلانیت را، عشق می‌داند و مخاطب را با ارجاع‌های شیرینش به راننده تاکسی اسکورسیزی یا خشت و آدینه گلستان، سرحال می‌آورد.


منتشر شده در روزنامه تهران امروز ،  آفتاب ،  نقد سینمای ایران و خبرگزاری الف


کسی برای قاطر مرده گریه نمی‌کند!


نقدی بر  فیلم«اسب حیوان نجیبی است»



هر نویسنده در رویکرد خود با فیلمنامه، روندی را به کار می‌گیرد که در طی مسیری بتواند ساختار ذهنی خود را با استفاده از سازوکار سینمایی بیان کند. معمولن نویسنده‌ها در گام اول دو راه و مسیر را پیش پای خود می‌بینند. معمولا یا با یک موقعیت و یک شخصیت شروع می‌کنند و یا با چند شخصیت و یک موقعیت. تمرکز بر روی شخصیت، امکانات گسترش طرح را تا حد زیادی افزایش می‌دهدو خط سیری تاثیرگذار، برای روایت درام قصه در اختیار نویسنده می‌گذارد. اما وقتی که نویسنده‌ای طرح اصلی یا چندخطی خود را بر اساس یک موقعیت خواسته باشد به پیش ببرد. داستان او با بیان عدم تعادل شروع و با حل این عدم تعادل یا به عبارت دیگر گره‌گشایی به پایان می‌رسد. به طور حتم این عدم تعادل داستانی، آن‌قدر پرکشش و دراماتیک است که  نویسنده را مجاب به نوشتن آن می‌کند. اما مشکل آنجا آغاز می‌گردد که نویسنده برای بیان خط سیر داستانی خود که به پرده‌ی دوم سیدفیلدی مشهور است می‌رسد.
فیلم " اسب حیوان نجیبی است " نمونه کامل داستانی است که با یک موقعیت فوق‌العاده داستانی شروع می‌شود. همان‌طور که بارها توسط کارگردان خود و رسانه‌ها منتشر شده است: اسب حیوان نجیبی است، داستان یک زندانی است که سعی می‌کند در لباس پلیس، نهایت استفاده را  از 24 ساعت مرخصی خود ببرد. مطمئنا داستانی با این طرح با سو استفاده زندانی پلیس‌نما آغاز و با برگشت او به زندان پایان می‌یابد. یعنی زمانی که نویسنده شروع به نوشتن فیلمنامه خود کرده است با یک شروع مثال‌زدنی و یک پایان داستانی روبرو بوده است. اما در مورد سلسله حوادث داستانی که می‌باید در پرده‌ی دوم سیدفیلدی فیلمنامه رخ دهد به مشکل می‌خورد. سیدفیلد به صورت واضحی می‌گوید که در پرده‌ی دوم، تنها وظیفه‌ی نویسنده، تمرکز بر روی شخصیت اصلی است و برای معیار صحت روایی داستان، این سوال را می‌پرسد که آیا شخصیت اصلی داستان در پرده‌ی دوم، حضوری فعال و تاثیرگذار دارد؟
پر واضح است که نویسنده‌ی فیلمنامه « اسب حیوان نجیبی است»  بعد از بنانهادن طرح کلی، معرفی شخصیت اصلی و بیان گره اولیه ( مجرم بدهکاری که پول ندارد تا حق حساب مامور پلیس را بدهد) با هیچ داستانی عملا روبرو نیستیم. و شخصیت اصلی این داستان، تقریبا تبدیل به یک بیینده می‌شود و هیچ تاثیری را بر سلسله حوادث داستانی ندارد. نویسنده برای فرار از این مشکل شروع به معرفی آدم‌ها می‌کند و تا آنجا که می‌تواند تیپ‌های رنگارنگ را به قصه دعوت می‌کند. ولی هیچ‌کدام از آدم‌های معرفی شده، تبدیل به شخصیت نمی‌گردند و علی‌رغم بیان زمینه و گذشته‌ی این آدم‌ها، حس همذات‌پنداری مخاطب را بر نمی‌انگیزند. و از همه مهم‌تر اینکه به تعبیر ادوارد دیمیتریک، شخصیت اگر به درستی توسط نویسنده خلق گردیده باشد؛ به محض حضور در کنار دیگر شخصیت‌‌ها بر اساس تفاوت‌های شخصی و پس‌زمینه‌ی خویش، داستان را با کشمکش روبرو می‌کنند ولی در این فیلم شخصیت‌های رنگارنگ نویسنده هیچ چالش اساسی در روایت داستان ایجاد نمی‌کنند یا اساسا کشمکش‌هایشان کمکی به جلو بردن خط سیر داستانی نمی‌کند. یعنی می‌توان تیپ‌های پرده‌ی دوم فیلمنامه را کامل و یک جا حذف کرد و با یک سری تیپ جدید، داستان را از نو نوشت.
نکته‌ی دیگری که در مورد فیلم «اسب ...» باید اشاره کرد؛ ادا و اطوارهای مدرنی است که سعی دارد خود را اثری متفاوت جلوه دهد. کارگردان، یک اسم کاملن بی‌ربط را برای داستان خود انتخاب می‌کند. یکی از شخصت‌های فیلم را تلویحا " یک جوری" به مخاطب معرفی می‌کند و یا در سکانس مربوط به هما تلاش می‌کند که موقعیتی را فراهم کند تا فقط تنها صدای بازیگر مشهورش در فیلم حاضر باشد. ولی حقیقت این است که تمامی این ادا و اطوارها، هیچ لزومی در ساختار روایی داستان ندارند و داستان بعد از حذف تمامی این موارد، به مشکل بر نمی‌خورد.
و اما در مورد تمامی ادعاهایی که در مورد ابزوردیته فیلم بیان می‌کنند و بی داستان بودن پرده‌ی دوم را از این حیث در پی توجبه و تفسیر هستند باید گفت که به تعبیر سارتر ابزوردیسم یا پوچ‌گرایی نمود ناامیدی انسان از اخلاق  و نرماتیف جامعه است. آنقدر که هنرمند جهان را نابسامان می‌بیند که بیشتر تمایل داردکه به سکوت پناه ببرد تا زبان. هنرمند در این دیدگاه، برای نمایش پوچی و مضحک جلوه دادن موقعیت انسان‌ها در یک فضای مدرن به سلسله روایات منطقی و معنازای روایت داستانی شدیدا متکی است و این باعث می‌شد که با وجود محتوای پوچ، نوع پرداخت منطقی درام در اثر باعث تناقض شود، به شکلی که پوچی را تنها محور رهایی برای انسان‌های میان‌مایه  و متوسط خود بیان می‌کند. اما در فیلم «اسب حیوان نجبیب است» در کمال تعجب می‌بینیم که به جای نمایش محتوای پوچ هدف‌ آدم‌ها، با پوچ بودن داستان روبرو هستیم. و به جای آنکه همچون آثار بکت و یونسکو، شاهد آدم‌هایی باشیم که از هیئت انسانی تهی گردیده‌اند شاهد بی‌هدف بودن کنش‌ها و واکنش‌های آدم‌ها هستیم.
«اسب حیوان نجیبی است» تلاش می‌کند چیزهایی باشد که اصلن نیست. شعار می‌دهد که مدرن است. دلیل می‌آورد که ابزورد است و از همه مهم‌تر تلاش می‌کند که بگوید یک نقد اجتماعی است. ولی تک تک ادعاهای خود را پس می‌گیرد. حتی پرداختی دقیق نیز در ذهن مخاطب ثبت نمی‌کند تا همان نیم‌چه پیام خود را در حافظه‌ی بیننده ثبت کند. و به جای نجابت اسب، مانند قاطری می‌ماند که اصلن نجیب نیست و ادامه‌ای ندارد.



*: عنوان برگرفته از نام کتابی از محمدجواد جزینی است.

منتشر شده در روزنامه تهران امروز، خبرگزاری پارسینه، سایت نقد سینمای ایران و خبرگزاری الف

زندگی در وضعیت قرمز






«فیلم ساختن، مونتاژ کردن و سرهم‌کردن حوادث نیست؛ بلکه نشان دادن لحظه‌هایی است که فشردگی عصبی پنهان این حوادث را بروز می‌دهد. پرسوناژهای یک تراژدی، مکان آن، هوایی که آنجا تنفس می‌کنیم، دقیقه‌هایی که قبل از وقوع تراژدی و پس از آن می‌آیند، لحظه‌هایی که اتفاق نمی‌افتد و کلمه‌ای که رد و بدل نمی‌شود؛ گاهی از خود تراژدی هم مجذوب کننده‌تر است.»
آنتونیونی


هدف رئالیسم، برخلاف باور عمومی، بازتولید و نمایش واقعیت در نهایت وفاداری نیست. بلکه این ساختار و فرم رئال است که یک اثر را واقعی جلوه می‌کند و این فرصت را به مخاطب می‌دهد که حوادث را واقعی‌تر و چشم‌نوازتر از واقعیت ببیند و از کشف آن لذت ببرد. به تعبیر یاکوبسن، رئالیسم مطلقا امری تغییرپذیر است و این هنرمند است که با تغییر در فرم واقعیت، حقیقت را بنا می‌سازد و همین تغییرات است که داستان را از فلت بودن خارج می‌کند و فرمی چشم‌نواز و داستانی شنیدنی ارائه می‌کند.
وضعیت سفید، آخرین ساخته حمید نعمت‌الله، سعی می‌کند با یافتن فرمی رئال، تصویری باورپذیر از زندگی دهه شصت ایران را به نمایش بگذارد. و هرگز در ارائه این ساختار، در بند پیرنگ و رابطه علی معلولی داستان نمی‌ماند. گویی دوربین او شخصیتی از داستان است که گاهی از این سوی باغ به آن سوی باغ پرواز می‌کند تا مرتبه‌ای از واقعیت را بیان کند که به مراتب اصیل‌تر و واقعی‌تر از واقعیت است.
حمید نعمت‌الله، در کارگردانی سریال خود شیوه‌ای را برمی‌گریند که محصول او بی شباهت به یک اثر مستند نیست. این زندگی است که در باغ جریان دارد؛ گویی شخصیت‌ها برای دوربین بازی نمی‌کنند. در پشت هر قاب تلویزیونی او، درپشت بازیگران اصلی آن سکانس، شخصیت‌های دیگر، زندگی خودشان را می‌کنند؛ اینجا کسی سیاهی لشکر نیست. کنش‌ها و واکنش‌های خود را دارند و صرفا جهت پرکردن قاب و بک گراند تصویر نیست؛ که در قاب تلویزیونی قرار می‌گیرند و فقط این دوربین است که تصمیم گرفته از بین همه‌ی این چالش‌ها، فقط این تصویر را به نمایش بگذارد. آخرین دست پخت او آنقدر به مستند نزدیک می‌شود که اگر قرار است خانه‌ای در باغ ساخته شود، در حین فیلمبرداری ساخته می‌شود. اگر قرار است مدرسه‌ای تخلیه گردد و مامن پناهجویان شود؛ چه باک؟ در قاب تلویریونی این اتفاق می‌افتد و هرگز کارگردان را مجاب نمی‌کند که برای اجرای آن از تکنیک تلخیص و روایت استفاده کند.
بسیاری نوشته‌اند که وضعیت سفید، داستان ندارد و بر اساس اینزرت‌های نوستالژیک دهه شصت به پیش می‌رود.  در صورتی که این سریال تلاشی است برای نشان دادن وضعیت آدم‌هایی(نه آدمی)، که هیچ کدام نقشی در بوجود آمدنش ندارند و حالا در وضعیتی قرمز، ملزم به زندگی در این شرایط و مناسبات را دارند. باغ در این سریال تبدیل به اقلیمی می‌شود. اقلیمی که اتفاقا با تعریف آدم‌ها، خارج از آن اقلیم ساخته شده. نه با آدم‌های داخل آن. این گونه است که یکی برای خود کانکس مسافرتی را بر می‌گزیند و دیگری چادر بر پا می‌کند و عده‌ای نیز سراغ ساخت سرپناه می‌روند. آدم‌ها با مفروضات و جهان‌بینی خارج از آن اقلیم، وارد داستان می‌شوند و در موقعیتی قرار می‌گیرند تا با همدیگر زندگی کنند. شخصیت‌ها، آنقدر رنگارنگ و باورپذیر آفریده شده‌اند که حالا بر اثر جبر حضور در باغ، موقعیت‌هایی نابی را خلق می‌کنند که دیگر نیازی نیست کارگردان برای روایت داستان خود، خود را به آب و آتش بزند یا شعبده‌بازی کند. انگار کارگردان بعد از خلق پرسوناژهای خود، روی صندلی سه‌پایه خود آرام نشسته است و همراه مخاطب، منتظر می‌نشیند تا شخصیت‌ها خود گره داستان را باز کنند. گویی که هر لحظه ممکن است یک نفر از هر گوشه‌ی باغ فرا برسد و در این ماجرا، خود را وارد کند. همان‌قدر که احتمال دارد، غازهای سریال از جلوی دوربین رد شوند. یا باران بگیرد و همه‌ی شخصیت‌ها را خیس کند. این داستان زندگی است. در زندگی، هیچ کس نقش اصلی نیست و از طرفی هرکس نقش اصلی زندگی خودش را برعهده دارد.این چندگانگی، نهایتا تبدیل به یک بافته‌ای می‌شود که دارای مسیرها، کنتراست‌ها و گره‌هایی است که یک رئال به تمام معنا را ارائه می‌کند.
بی‌انصافی است که وضعیت سفید را سریالی بدون داستان خطاب کنیم. شاید درست‌تر باشد که بگوئیم این سریال، شخصیت اصلی ندارد؛ درست مثل خیلی از فیلم‌های مدرن. زیرا که آدم‌های قصه هرکدام داستان زندگی خود را دارند. و شاید بهتر است دوباره سراغ همان گفته آنتونیونی برویم که گاهی پرسوناژها و اتمسفر داستان، از خود تراژدی خیلی جذاب‌تر است.

منتشر شده در خبرگزاری الف، خبرگزاری تابناک، صراط نیوز، نورنیوز، راوی، جوان امروز، نیوز ، خبرگزاری نقد سینمای ایران و کافه سینما

اینجا بدون تنسی ویلیامز


"ترجمه مثل زن است؛ اگر زیبا باشد؛ وفادار نیست. اگر وفادار باشد؛ زیبا نیست".

هر اثر هنری در جریان ارتباط با مخاطب، شیوه بیان خود را با توجه به کارکردهای ساختاری و معنایی زبان خود دارد. اما قلب و تعدیل، نتیجه محتوم هر ترجمه یا اقتباس از آثار هنری است. ترجمه آثار هنری کاری سهل و ممتنع است. سهل در برگرداندن واژه‌ها و ممتنع از آن جهت که همیشه حفط زیبایی و دل‌ربائی اثر هنری نیازمند بازی و تغییر با عناصر اصلی آن اثر می‌باشد که نویسنده یا مترجم را سوق می‌دهد به برزخ اصالت و تعدیل معنائی. در ترجمه و اقتباس از آثار هنری، مترجم یا نویسنده همیشه در ورطه شک و تردید دست و پا می‌زند از یک سوی وظیفه دارد که طی فرآیند نوشتن، زیبائی اثر را به مسلخ نبرد و از طرفی بیم دارد که به اصالت متن خیانت نکند.

اینجا بدون من ، با نام منحصربفردی که بهرام توکلی برای فیلمش انتخاب کرده است؛ اقتباسی‌ست از باغ وحش شیشه‌ای تنسی ویلیامز. اینجا بدون من، قصه و سوژه‌ی جذابی دارد. بازی‌ها خیره‌کننده و مثال‌زدنی‌ست. دیالوگ‌ها و سکانس‌بندی به بهترین نحو ممکن اجرا شده است. توکلی حتی رنگ‌ها را خوب می‌شناسد. او همان‌طور که با استفاده از رنگ آبی در فیلم پابرهنه در بهشت، سردی فضای آسایشگاه را به بیننده القا کرده بود؛ در این فیلم نیز با رنگ قهوه‌ای و کرم در انتقال تلخی و تراژدی داستان، موفق عمل می‌کند. یا در پایان فیلم با استفاده اغراق‌آمیز از رنگ سبز، اتوپیا و بهشت پرسوناژهای فیلم را به تصویر می‌کشد.

اما همان‌قدر که توکلی کارگردان در این فیلم دقیق و مطمئن گام برمی‌دارد؛ توکلی فیلمنامه‌نویس در اقتباس  از نمایشنامه متزلزل است و با شک و تردید قدم به جلو می‌گذارد. بر خلاف، منتقدانی که اینجا بدون من را فیلم سرگردانی می‌دانند. اینجا بدون من، روایت سرگردانی قشر پائین جامعه است. سرگردانی آدم‌ها و سرگردانی فیلمنامه‌نویس! فیلمنامه‌نویس، آن‌قدر شیفته سرگردانی پرسوناژهای قصه می‌شود که خود در روایت آن، سرگردان می‌ماند.

در نمایشنامه تنسی ویلیامز، نقش مادر، یک پرسوناژ دوشخصیتی است که گاهی می‌خواهد تنه‌ای به روشنفکران بزند. ولی توکلی در خلق نسخه ایرانی این شخصیت، به خطا می‌رود. و علی‌رغم بازی فوق‌العاده‌ی فاطمه معمتدآریا، شخصیتی کاریکاتورگونه ارائه می‌شود که قهقه‌ی تماشاچیان را بر می‌انگیزد و همین خنده آنقدر مخاطب خاص را اذیت می‌کند که  چرا توکلی در خلق این شخصیت، این قدر بی‌احتیاطی کرده است؟

توکلی در ایرانی کردن موقعیت‌ها و گره‌های داستان نیز سردرگم می‌ماند؛ گاهی وفادار به اصالت متن می‌ماند، گاهی با دغدغه ارائه مفهوم اقتباس می‌کند. خرید کاناپه، عروسک‌های شیشه‌ای و حتی دلیل مسافرت پسر قصه می‌توانست جایگزین‌های بهتری داشته باشند.

اما اوج سرگردانی فیلمنامه‌نویس را می‌توان در پایان فیلم جست. آنجا که حتی توکلی نمی‌داند که فیلم را برای چه مخاطبی می‌نویسد و دائما در تردید آن است که آیا مخاطب پایان فیلم خود را درک کرده است یا خیر؟ و نتیجه یک نریشن بولد است که در سکانس پایانی صابر ابر قصه فیلم و تم داستان را به ناشیانه‌ترین وجه ممکن روایت می‌کند.

منتشر شده در خبرگزاری نقد سینمای ایران و خبرگزاری الف


فید صراحی


قهوه تلخ و پژو آردی


ما ایرانی‌ها استاد بی‌بدیل ترکیب پدیده‌های متضاد هستیم. یک روز موتور پژو را روی پیکان می‌گذاریم. فردا، نوبت موتور پیکان است که بر جان پژو می‌نشیند. یک روز دیگر هم موتور پژو را بر روی خودروی ملی و دیگر بار موتور زانتیا بر گرده‌ی پژو. نتیجه واضح و روشن است: شکست!

قهوه تلخ، آخرین مجموعه مهران مدیری، همه چیز دارد. بازیگران تراز اول، کارگردان با تجربه و صاحب سبک، دکوپاژ عالی و نورپردازی و حتی گریم مناسب. اما قهوه تلخ، مجموعه خوبی نیست. اما چطور ممکن است که برآیند یک تیم قوی و حرفه‌ای، در جذب مخاطب عمومی متناسب با هزینه‌های آن و انتظار افکار عمومی به موفقیت چندانی دست نمی‌یابد. و چه بسا اگر شهرت عالم‌گیر مدیری و جوایز رنگارنگ این مجموعه نبود؛ شاید نتیجه بسیار غم‌انگیزتر بود.

نویسندگی مجموه تلخ به عهده خشایار الوند و امیرمهدی ژوله است. خشایار الوند، فیلمنامه‌نویس با تجربه و باهوشی است. امیرمهدی ژوله هم یکی از بهترین ژورنالیست‌های طنز ایران است. اما اشتباه استراتژیک مدیری آنجا اتفاق می‌افتد که می‌خواهد از ترکیب این دو یک فیلمنامه طنز بیرون بکشد.

مهران مدیری پس از قطع همکاری با پیمان قاسم‌خانی در مجموعه مرد هزار چهره به سراغ این دو نفر آمد. در مرد دو هزار چهره، این ضعف، به خوبی نمایان نشد. چرا که شخصیت‌های مرد دو هزار چهره، تکرار مجموعه قبلی بودند که توسط یکی از بهترین فیلمنه‌نویس‌های طنز به نگارش در آمده بود. اما حکایت قهوه تلخ، حکایت دیگری‌ست.

قهوه تلخ، طرح خوبی دارد. پرتاب یک استاد تاریخ مقراراتی و قانون‌مند به یکی از بل بشوترین دوره‌های تاریخ می‌تواند بستر خوبی برای پرداخت یک قصه باشد. به اعتقاد نگارنده، در فیلمنامه‌نویسی طنز، هیچ رکنی به اندازه کنتراست شخصیتی، دست نویسنده را برای پرداخت داستان باز نمی‌گذارد. آنارشی حاکم بر دربار آن زمان می‌تواند ضامن یک داستان خوب و دلچسب برای خلق یک مجموعه طنز باشد. ولی در قهوه تلخ، به رغم همه‌ی تلاش‌های تیم نویسنده، شخصیت‌های مناسب خلق نمی‌گردد. و اغلب چهره‌های این سریال نوعی تیپ هستند که با یک شخصیت تکرار و تکرار می‌گردند. تنها کنتراست شخصیت‌های این مجموعه بین سیامک انصاری اتفاق می‌افتد و بقیه بازیگران. در واقع، ما شاهد دو شخصیت در بستر روایت داستان بیشتر نیستیم. شخصیت نیما کریمی زند با بازی سیامک انصاری و شخصیت بقیه بازیگران این فیلم با شخصیت یک آدم دغل و  حقه‌باز که در آنارشی حکومتی به دنبال سود و منافع شخصی هستند. ایراد کار آن‌جا مشخص می‌شود که شما می‌توانید کلیه دیالوگ‌های داموس الملک را به اتابک ببخشید یا از دواء المک بخواهید که دیالوگ‌های اقبال السلطنه را بگوید. حال، به دلیل عدم وجود کنتراست شخصیتی، بار طنز این مجموعه فقط بر روی دوش سیامک انصاری می‌نشیند که موقعیت‌ها و سکانس‌های کمیک خلق کند و بخواهد که بیننده را به خنده واردار کند. دلیل این مدعا همین بس که کافی‌ست تنها یک قسمت، سیامک انصاری را حذف کنید؛ تا مرگ طنز این مجموعه را با چشمان خود ببینید. مهران مدیریِ بازیگر هم در نقش بلوتوس، توفیقی نمی‌یابد. شخصیت بلوتوس آن‌قدر توسط بقیه بازیگران تکرار شده است که حتی گم شدن بلوتوس در قسمت‌های اخیر و حذف یکی از بهترین بازیگران طنز ایران، هیچ خدشه‌ای به داستان وارد نمی‌کند.

کریستوفر نولان در مصاحبه‌ای گفته بود که فیلمنامه مهم‌ترین اصل سینمای من است. موضوعی که در مجموعه قهوه تلخ با یک اشتباه تاریخی فراموش می‌شود و یکی از پر دکوپاژترین مجموعه‌های طنز ایران را دچار تنزل می‌کند و یک پوئن منفی برای مدیریِ کارگردان و هزار پوئن منفی برای مدیریِ بازیگر به علت ایفای یکی از بی‌خاصیت ترین نقش‌های مدت عمرش ثبت می‌کند.


بازنشر در خبرگزاری انتخاب، قطره،  پارسینه و خبرگزاری الف

زنده باد خاتمی


سیدحسن تقی‌زاده، چهل سال بعد از مشروطه:

 اگر ما با محمدعلی شاه راه آمده بودیم و جوانی نکرده بودیم؛شاید جنبش مشروطه به این زودی به زمین نمی‌خورد.


فید صراحی


سانسور یا تخدیر

سانسور، ترجمان استیصال جامعه ایست که هیچ جواب منطقی و حتی غیرمنطقی برای چالش های خود نمی یابد ، نتیجه التقاط تاریخی اندیشه و انگیزه است ، فرزند نامشروع جوامع طبقاتی است که در پی طبقاتی ساختن اندیشه هاست و "آزادی اندیشه"مطعون ترین و مذموم ترین مفهوم فضای مه آلود سیاسی ماست که همواره هجمه عظیمی از تهدید و توهین و تکفیر به سویش می آیند.

این روزها عبارت " مشترک گرامی دسترسی به این سایت مقدور نمی باشد "اصلا پیام عجیبی نیست ، حتی سخنان وزیر ارشاد مبنی بر تخلف ۷۰ درصدی کتاب در دولت های قبلی ،تعجب کسی را بر نمی انگیزد، جالب تر آنکه هیچ نویسنده ای نیز از سانسور کتابش شرمگین نمی شودحتی در ذهن عوام هم این سوال را تداعی نمی کند که چرا این گونه حکم اعدام برای آن اثر صادر شده است . همان طور که حکم توقیف نشریات منتقد ، تازگی ندارد ، حتی گلایه های نویسندگان و هنرمندان هم از سانسور آثارشان تکراری و یکنواخت شده است .

سیاستگذاران فرهنگی ما ، خدا منشانه بر مسند قدرت تکیه داده اند و چون داور میدان فوتبال از این سو به آن سوی میدان می دوند و به این و آن کارت قرمز نشان می دهند و نویسنده و هنرمند را کارمند دون پایه ای میخواهند که هرچه عقل ناقص آنان می پسندد ، در کتاب وجود خود بپروارانند.

اما عجب آنکه فاجعه پس از سانسور اثر هنری رخ می دهد ، هنرمند چه سانسور را بپذیرد و سر خم کند و چه از آن استنکاف کند و به خلوت خود بخزد ، مغلوب گردیده است . اگر به هر بهانه ای سانسور را قبول کند و وفاداریش را به آفرینش خود زیر سوال ببرد و از احساسات باطنی اش بخواهد که زین پس دروغ بگوید ، نه تنها دیگر اندیشه ای به ذهن او راه نمی یابد بلکه کلماتی که تا کنون از فرط تردی دائم در ذهن خلاقش آب می شدند و بوجود می آمدند با این دوگانگی او کم کم به سنگ تبدیل خواهد شد که مگر نه آنکه هنرمند هرچه را که احساس می کند به تصویر در می آورد و حتی اگر راه دوم را انتخاب کند و در مقابل جبر حکومت ، سبک سری کند و سانسور را به استهزا بگیرد و عطای مخاطب بی شمار را به لقای آزادی ببخشد ، نا خودآگاه به گوشه عزلت تبعید خواهد شد و شاید دچار رادیکالیسمی ناخواسته در عبور از خط های قرمز شود .

سخن کوتاه ، آنکه هیچ شکی نیست که سانسور اندیشه را مثله می کند و راه را برای رواج تعلیمات خرافات در جوامع بی منطق باز می کند ولی خود سانسوری ، فجیع ترین اثرسانسور است ، آنجا که نویسنده در انتخاب هر کلمه تردید می کند که آیا از خط قرمز عبور کرده است یا خیر . چه انتخاب کند که عصیان کرده و در فرطه رادیکالیسم قرار می گیرد و چه رها کند که دچار خود حذفی شده است و این چنین است که سقوط با تخدیر ادبیات و هنر آغاز می شود.

پ.ن: متاسفانه صراحی دات آی آر توسط کمیته (کارگروه جرائم اینترنتی) از دسترس خارج گردیده، به تمام دوستان پیشنهاد پیگیری این مقال ها را در گودر را دارم، ولی از روی سبک سری صراحی.org را بر جای بزرگ .ir می نشانم تا بدانند که اندیشه زندانی نمی گردد.

لینک این مطلب در آی طنز


عزل مشائی، پرده ای دیگر از دولت مردم فریب

مطمئن باشید که در چند روز آینده خبری از استعفا یا عزل اسفندیار رحیم مشائی ،معاون اول رئیس جمهور خواهید شنید . اما اشتباه نکنید ،این هم  یک بازی بود . اولین تردیدها زمانی بوجود آمد که مشائی به عنوان معاون اول و ثمره هاشمی به عنوان دستیار منصوب گردیدند و معاون مشائی که شخصی ناشناخته بود به جای اسفندیار دولت نشست . در چارت سازمانی ریاست جمهوری ،پستی به عنوان دستیار ارشد وجود نداشت و اولین زمزمه ها بوجود آمد . سایت های خبری تابناک و فرارو در مطالبی جداگانه از این انتصابات به عنوان دولتی با دو معاون اول نام بردند و این عمل را نقد کردند. ولی در پشت پرده ماجرای دیگری وجود دارد . دولت فعلی و در راس آن احمدی نژاد به شدت نگران عدم مشروعیت اش در داخل کشور است و آگاه است که با این میل نارضایتی به سختی می تواند کارها و برنامه های خودش را عملی سازد ،از دیگر سوی، رهبر به عنوان بزرگترین حامی دولت شدیدا تحت فشار می باشد . محمود احمدی نژاد با آگاهی از میزان حساسیت افکار عمومی نسبت به مشائی ابتدا وی را به سمت معاون اولی ارتقا داد تا احساسات و افکار عمومی دوباره علیه وی بسیج شوند و همین اتفاق هم افتاد،نمایندگان اعتراض کردند ،مراجع تقلید به خشم آمدند و از کوچک و بزرگ نارضایتی شان را از این انتخاب اعلام نمودندتا جائیکه رهبر حتی نامه ای در این راستا نوشت . حال چند روز آینده فرصتی دیگر برای پرده دوم این نمایش است ؛مشائی استعفا داده می شود و دوباره به سازمان گردشگری باز می گردد تا رئیس جمهور وجهه منطقی و نقدپذیری خود را در افکار عمومی ترمیم سازد و رهبر را از انگ حمایت بی چون و چرای دولت وارهاند و هم با ایجاد یک حس پیروزی کاذب برای جریان اپوزیسیون ، ذره ای از انرژی وحشتناک این طیف را آزاد کند و از دیگر سوی جایگاه به شدت متزلزل دولت نهم را در بین مراجع قم بهبود ببخشد.

لینک این مطلب در بالاترین

لینک این مطلب در iranonair

کوته کنیم قصه که ...

     طنز آخرین امید روشنفکران برج عاج نشین است که (حداقل در حال حاضر) نیک آگاه گشته اند که صاحب هژمونی و نفوذ در بین توده ها نیستند و دوران نفوذ کلام و کاریزمای روشنفکری به آخر خط رسیده است( که اگر برای آن آغازی متصور باشیم ).  و طنز نویس همچون وصله ای ناجور بر قبای اتوکشیده و پرغرور هنرمندان و روشنفکران نشسته است و پنبه تمام تئوری های انحصارگرایانه سیاستمداران پراگماتیک را می زند و آب به خوابگاه مورچگان می ریزد  و چنان آتشی بر دل های خفته می اندازد که مو بر تن ستمگران سیخ می کند و شادمان از ارضای میل عصیانگری خویش به همه مدعیان ثابت می کند که همچنان طنز اجتماعی ترین گونه ادبیات است .و طنز ژورنالیستی پرمخاطب ترین وجه ادبیات.

      در این میان منتقدان طنز و اخلاق گراهای سانتی مانتال ،گوئی در این زمان زندگی نمی کنند و حتی نیم نگاهی به حوالت تاریخ نمی اندازند که این گونه  با سر دادن فریاد "وا اخلاقا"،با کند کردن تیزی طنز ،کمر به قتل آن  می بندند و طنز نویس را تکفیر می کنند. منتقدان اتوکشیده که طنز جسور را فاحشگی ادبیات می نامند و در کمال بی انصافی نظریه می دهند که طنزنویس با دریدن پرده عصمت کلمات ، اخلاق را به زیر کشیده است تا عصبیت ها و کج فهمی صاحب قلمش را آرام سازد .در چنین غوغائی لحظه ای درنگ نمی کنند که از خود بپرسند در دنیائی که انسانهای وحشی در پشت لبخندهای دیپلماتیک و لباس های اتوکشیده به صورت هم چنگ می اندازند و جان مردم کشورشان را معامله می کنند ، دیگر  صحبت از اخلاق دیگر چه شان نزولی خواهد داشت ؟

    در واقع حقیقت طنز اگرچه که متضمن خنده است اما فراموش نکنیم که خنده در عرض طنز قرار می گیرد. جنس حقیقت طنز ، حقیقتی متفاوت با مفهوم اعتباری حقیقت که ملتزم و ملحق به ارزش ها ، میتولوژی و حتی اخلاق است . طنز ، ضوابط هنجاری (نرماتیف)را زیر سوال می برد اما در پس آن پرچم حقیقتی برهنه را به اهتزاز در می آورد که متضمن هنجارهائی به مراتب فراتر است ، ممکن است باعث خنده های استهزاآمیز عده ای بشود ، ولی در پس آن سرنوشت میلیون ها انسان را از ورطه نابودی نجات می دهد.

    سخن کوتاه ،مگر نه آنکه می بایست به طنز نویس به عنوان یک هنرمند و درنهایت به مثابه یک اصلاح گر نگریست  که با قلم خود این چنین به  پاکبازی مبادرت می ورزد. پس چگونه می توان او را هنرمند بنامیم ولی برای او شان آینده بینی و ژرف اندیشی در ساختار اندیشگی اصولا مشابه مردم قائل نباشیم و تصمیماتش را هرچند ناخوشایند محترم نشماریم  و او را کارمند دون پایه ای بدانیم که هر وقت خواستیم و عرصه تنگ گردید و خلق مانتنگ شد به میدان بیاید !!!

   از فروردین سال جاری که نگارنده تصمیم گرفت طنز بنویسد و رسالت‌اش را هرچند ناچیز نسبت به اتفاقات سیاسی کشور ادا کند ،با لطف و عنایت دوستانی مواجه گردیدم که با تحسین و تشویق‌شان مرا به تداوم نوشتن این مقال ها امیدوار ساخنتند ،تا جائیکه تعداد بازدیدکنندگان این وبلاگ به مدد لینک های سایت هائی چون خوابگرد و مجله اینترنتی تازه‌های ادبی و آی طنز و مینیاتور با افزایش 700درصدی مواجه گردید و بعضا به عددی 4رقمی در روز رسید . بارها مطالبم در سایت های اجتماعی چون بالاترین و دنباله داغ شد و به دفعات در فیس بوک و ایمیل های گروهی و سایت های خبری بر چشمان نازک بین شما بوسه زد . اما پس از انتخابات به دلایلی سرنوشت در مسیری قرار گرفت که دیگر به طنز نپردازم و مشغول باشم به هرچه غیر سیاست .اما مدتی ست که ایمیل ها ،کامنت های خصوصی و گلایه های دوستانه مرا می رنجاند و مرا که کلیه بازدیدکنندگان وبلاگ را از دوستان خود می پندارم با هجم عظیمی از عظیم تهمت و تهدید و توهین مواجه کرد که به بزدلی و بی دردی متهم کردند. دوستان عزیز ! مگر شما چند خط در مورد من می دانید ؟ حتی به جز تعداد معدودی اسم واقعی من را هم نمی دانید !چه می دانید که در زندگی هر فرد چه می گذرد ؟ چه گرفتاری هائی دارد و چه مشکلاتی ؟ به آن سادگی که فکر می کنید نیست ! من فقط زندگی‌ام را می‌خواهم. صدای سریر قلم را ترجیح می‌دهم به هزار فریاد زنده باد و مرده باد،نوشتن داستانی که کسی آن را نفهمد و نخواند را عوض نمی کنم به مطلبی سیاسی که می تواند آتش به تنبان هزار آدم عوضی بیندازد ، خلق ام تنگ است،طنزم نمی آید .فرصت می‌خواهم برای نفس کشیدن ،برای کتاب خواندن،برای کشف لحظات جدید،برای عاشق شدن

 

شاید وقتی دیگر

   روزگار ما ،روزگار آشفتگی و درهم ریختگی ست، در هم ریختگی عقل خود بنیاد که حتی راه بقای خود را نمی داند. عصرما، عصر حماقت است،حماقت مسلح ،حماقتی که می تواند به زندان بیندازد، بکشد، شکنجه کند، رمه های بی سرنوشت را به حمایت از خود برانگیزاند و با کشت و کشتار و تقلب ، نظریات جامعه‌شناسی خود را اثبات کند. دوره ما ، دوره ی تعجب است، استبداد افسار گسیخته به بهانه دموکراسی ساحات عالم را به بند می کشد و بت های مقدس ذهنی با شکرشکنی از خاطرات ازلی قابیلیان، حقیقت را به مسلخ می برد.

   دوره ایست که ناگزیر هستیم بزرگان و داعیه داران! صامت خود را نظاره کنیم که همچون نعشی متعفن بر فراز خرمنی از امیدهای سوخته و دل‌های شکسته نشسته‌اند و کتاب بی‌برگی خود را با انگشت موهوم مراقبه ورقمی زنند و سخن به مزد می‌گویند و حقیقت به مصلحت می‌فروشند تا سکوت‌شان دلیلی باشد بر صدق مدعای تروریست‌ترین انسان‌های روزگار

   جنایت‌کاران صاحب هژمونی در توده‌های مردم گشته‌اند و با مسخ کردن فکر و اندیشه،هرگونه که می خواهند حکم می‌رانند چرا که نیک دریافته‌اند که می‌توان بزرگترین جنایات عالم را مرتکب شد ،به شرطی که بتوانی آن را توجیه کنی و نشخوار سیاسی‌اش را تحویل مردم دهی

   روزگار ما ،روزگار واژگونی است،کوتوله های سیاسی بر فراز نشسته‌اند، دانائی جای خود را به جهالت داده است، به نام آزادی مردم را برده می‌خواهند،به شعار هر چیز آن را از بن بر می اندازند و پلشت و ناچیز جلوه می دهند ولی آیا کوتوله‌ترین مردان دنیا می توانندفکر ما را هم به بند بکشند؟

پی نوشت : دیگر سیاسی نخواهم نوشت، حالم از سیاست و مردانش به هم می‌خورد،می خواهم عکس بگیرم، خط بنویسم،ساز بزنم ،دوباره . شاید هم کمی داستان

فاشیسم دوست داشتنی

 

فاشیسم «Fascism» نام نهضت يا حركتى است كه نخستين بار به وسيله موسولين ديكتاتور ايتاليا به وجود آمد و . فاشيسم از كلمه «Fasces» گرفته شده و آن علامتى است به شكل تبر كه بر روى پرچم‏هاى فرمانروايان قديم رومى نقش بسته و سمبل قدرت آنها بود.

فاشيسم پيش از اينكه يك فلسفه يا ايدئولوژى سياسى باشد، يك روش حكومت است كه بر سه اصل حكومت فردى، قدرت و حاكميت دولت و ناسيوناليسم افراطى استوار است. در حكومت‏هاى فاشيستى فردى كه در رأس حكومت قرار مى‏گيرد ما فوق قانون است. در حكومتهاى فاشيستى سازمان دولت با تكيه بر قدرت نظامى و گروههاى فشار سياسى و وسائل تبليغاتى كه در اختيار دولت است آزاديهاى فردى را محدود مى‏سازد و هرگونه حركت مخالفى را سركوب مى‏كند.


ويژگيهاى فاشيسم عبارتند از:

 ۱- عدم اعتماد به عقل ۲- انكار اصل اساسى مساوات بشرى

 ۳- نظام رفتارى مبتنى بر دروغ و خشونت

 ۴- سيستم تك حزبى و حكومت توسط عده‏اى  و اعمال قدرت نامحدود

 ۵- نژادپرستى و ناسيوناليسم افراطى ۶- ضديت با حقوق و نظام بين المللى

 ۷- تقديس رهبر تا حد ممكن ۸- مخالفت با دموكراسى ليبراليسم و سوسياليسم

 ۹- اعتقاد شديد به قهرمان پرستى (هيروئيسم» و رزمجويى (ميليتاريسم).

 

پی نوشت ۱: برگرفته بدون تغییر از کتاب فرهنگ جامع سیاسی  تالیف :محمود طلوعی

پی نوشت ۲:هرگونه ربط این تعریف سیاسی به مسائل روز به عهده کامنت گذار می باشد
 

زنده باد احمدی نژاد

    وقتی مهدی کروبی سخن از پرونده اردبیل و وام میلیاردی صادق محصولی برد و یا زمانی که  از احمدی نژاد خواست که در مورد آن حواله هفتصد میلیون دلاری بانک مرکزی توضیح دهد ،یاس عجیبی وجودم را فرا گرفت . ولی افسوس و حسرت  من هرگز برای افشاگری یک سندمالی دیگر نظام  نبود ،چرا که همانطور که احمدی نژاد می گفت اگر واقعا چنین چیزی وجود داشت کروبی و دوستانش سال ها پیش در موردش در روزنامه شان سوداگری می کردند .

   هرگز قصد تطهیر احمدی نژاد را ندارم و اتفاقا این بار می خواهم احمدی نژاد را متهم کنم . می خواهم او را متهم کنم به رواج دروغگوئی و نهادینه کردن آن در جامعه  .،کاری که او به خوبی در نهاد جامعه پی ریزی کرده است . ادعاهای امشب مهدی کروبی چیزی نبود جز یک پاک نویس تمام عیار از سرمشق روش های انتخاباتی آقای رئیس جمهور . متاسفم که در کشوری زندگی می کنم که راه همه چیز گم شده است . دروغ و راستی هیچ مرزی ندارند و خطا و صواب گوئی یکی شده اند . 

    آقای احمدی نژاد ! این ها نتیجه همه ی دروغ هائی ست که در این چهار سال به ما گفته ای .آری عزیز ! تو خوب مردم را  می شناسی ولی از جنس مردم نیستی . خوب می دانی که این ملت حافظه تاریخی ندارند و چنان آمارهایت را با جدیت توضیح می دهی و از رشد اقتصادی سخن می گوئی که انگار در بهترین کشور دنیا زندگی می کنیم . دولت بعدی هم همین حرف ها را خواهد زد . خواهد گفت که دولت های قبلی همگی خائن بودند و فاسد . خواهند گفت که ما هیچ اشتباهی در پرونده خود نداشته ایم .ولی بر فراز خرمنی از رویاها و آرمان های سوخته ما خواهیم ماند و تو ،آقای رئیس جمهور ،تا به یاد بیاوریم نطق انتخابات ریاست جمهوری آدلی استیونسون که می گفت : به رقبایم پیشنهاد معامله می کنم که آنها  از دروغ گوئی درباره ی ما دست بردارند تا من هم از گفتن حقیقت درباره یانها دست بکشم .

 

چگونه اخراجی ها از مرز سه میلیارد گذشت؟

     فروش اخراجی های 2 از مرز سه میلیارد گذشت، این تیتر صفحه فرهنگ اغلب روزنامه های امروز بود .در تمام پانزده روزی که اخراجی ها بر روی پرده بود ،به یاد نمی آورم که مطلبی در مدح و ستایش این فیلم خوانده باشم ،همان طور که به خاطر نمی آورم که کسی گفته باشد  در اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری ، رای به بنی صدر داده است ، در مورد فیلم های هندی یا سریال های نرگس یا یوسف پیامبر هم وضع به همین منوال است . در تمسخر و زشتی های آن هزاران جوک و sms ساخته می شود و انواع نقدهای گوناگون نثار آن می گردند ولی عجیب آنکه این تولیدات عجیب رکورد می شکنند ؛اخراجی ها رکورددار فروش تاریخ سینمای ایران می شود؛بنی صدر76درصد آرای ماخوذه را به خود اختصاص می دهد و صدا و سیما این دو مجموعه تلویزیونی را پربیننده ترین مجموعه های داستانی خود می نامد .

     با احترام به عقیده افرادی که چنین پدیده ای را حاصل عوام زدگی و شکاف بین قشر خاص و توده مردم می دانند ؛نگارنده اعتقاد دارد که ریشه های این پارادوکس را می بایست در جای دیگر جستجو کرد . بعد از انقلاب اسلامی ،کشور ما دچار یک سری تحولات ارزشی شد و سیاستگذاران به طور عمیق و جدی روی مقوله های ایدئولوژیک سرمایه گذاری کردند .و سردمداران برای اخلاقی کردن فضای جامعه ، ایدئولوژی های دینی و اخلاقی را به عنوان ارزش حکومتی درآوردند . بعد از گذر از دوران جنگ و افول برخی ارزش های اولیه ،جامعه وارد دوران جدیدی گردید و نظام هنجارها و ارزش ها متحول شد و از آنجائیکه روی مقوله های ایدئولوژیکی سرمایه گذاری شده بود ، امکان عقب نشینی از آنها ممکن نبود و این گونه بود که جنبه معرفتی زیر پای جنبه علّی له ولگدمال گردید و به قول سروش دین ورزیِ معیشت اندیش و مصلحت بین با محوریت عقل پا به عرصه گذاشت . افراد ترجیح دادند شخص بهتری از آن که هستند خود را نشان دهند و خواسته ها و امیال خود را که در تضاد با این ایدئولوژی های حکومتی بود پنهان یا کم رنگ کنند و باقی افراد برای آنکه از قافله عقب نمانند به آن ها پیوستند و این موج کل جامعه را در بر گرفت .

     حقیقت آن است که اگر ما شاهد افزایش رفتار ریاکارانه در جامعه هستیم به دلیل ضعفی ست که در ساختار نظام اجتماعی ما وجود دارد ،چرا که معضل اخلاقی ریا –که در دین اسلام بسیار مذمت گردیده – مشکل فردی نیست و به نظام ساختاری اجتماعی مربوط می گردد.فیلم اخراجی ها رکورد می شکند و هر روز در مذمت آن چه نقدها که نمی خوانیم ولی حقیقت آن است که توده مردم واقعا از طنز رو و عیان این فیلم لذت می برند اگرچه که سعی می کنند به روی خودشان نیاورند و اخم هایشان را در هم بگیرند و آن را فیلمی نازل بخوانند . حقیقت آن است که این فیلم عین خود مردم است ، عین خود کارگردانش ، ریاکار و شدیدا شعارزده و اینجاست که ناخودآگاه به یاد آن جمله داستایوفسکی می افتم که اگر حق بی شرافت بودن بر مردم عرضه گردد ، می توان اطمینان داشت که آن را بر سر دست خواهند برد !

 

می خواهم اول باشم ، پس هستم

 

واژه نارسیسم از کلمه نارسیوس برگرفته شده است ، جوان زیبای اساطیری یونان  که زیبائی خیره کننده ای داشت ، مادرش به او توصیه کرده بود که اگر خواهان طول عمر است هرگز به آب خیره نشود ، تا آنکه روزی از عشق یک پری کوهستانی استنکاف می ورزد و دچار نفرین پری می شود .روزی بسوی برکه آب می رود و ناگاه فریفته و شیفته ی تصویر خویش در آب می شود و چنان از این زیبائی دامن از کف می دهد که در آب می افتد و غرق می شود و چنان که در ادبیات یونان آمده است ، نیروهای مافوق طبیعی او را به گل نرگس تبدیل می کنند  تا به ابدیت بپیوندد.

نارسیسم یا خودشیفتگی این روزها بیشتر از آنکه پدیده ای روانشناختی باشد در زمره آسیب شناسی فرهنگی عصرما قرار می گیرد . فروید ، این فرد را بچه ای می پندارد که از بچگی خود لذت می برد  وصفات غرور ، تکبر ، شهوت و گزافه گوئی او را در برگرفته است . در مکتب روانکاوی فروید ، فرد خودشیفته،کلکسیونی ست  از بیماری های روانی اسکیزوفرنی ، خودبیمارانگاری و هیستری  .

جالب آنکه نارسیزم یا خودشیفتگی ، بیماری شایع نویسندگان با استعداد عصرماست از آنجا که عنصر اصلی نارسیسم ، تخیل است (اشاره به وجه اسکیزوفرنی )شخص نارسیست ، تخیل را پناهگاه اصلی خود برای فرار از تمام خواستن ها و نرسیدن های خویش می داند . گاه ساعت ها در فکر فرو می رود و خویش را هنرمند یا دانشمندی بی بدیل می پندارد که زمانه در حق وی جفا روا داشته است و خویشتن را شایسته بهترین ها می داند .

بیماران خود شیفته ، اعمال و کردار غیرعادی از خود نشان می دهند ، مثلا دچار توهم توطئه هستند ، اوهام و خیالات خویش را واقعیت می پندارند ، برای خود قدرت نامحدودی متصورهستند که آنها را تبدیل به انسان های منحصربفرد کرده است . استعداد های خود را بی نظیر می پندارند و گمان می کنند که از بقیه بیشتر می فهمند ، از هرگونه نقد بیزاری می جویند و با عصبانیت یا بی اعتنائی آن را پاسخ می گویند ،نیاز شدیدی به تائید دیگران دارند ولی  با دیگران اغلب بدرقتاری می کنند ، اما در عین حال انتظار دارند که دیگران آنها را درک کنند و با آنها خوش رفتار باشند .

اغلب بیماران خودشیفتگی را افراد زیبا ، مستعد و موفق تشکیل می دهد .این افراد ناخودآگاه از خواسته ها و مطالبات دیگران گله و شکایت دارند ، براحتی نمی توانند با بقیه درددل کنند ، فقط با افرادی دوست می مانند که از آنها تمجید می کنند ، نسبت به همه حسادت می ورزند ،حتی کسانی که به آنها سود و منفعت می رسانند ولی اعتقاد دارند این بقیه هستند که به آنها حسادت دارند.

از منظر فلسفی این پدیده را نوعی بازیافت شخصیت می نامند  ، شخص بیمار خود را به جای دیگران تصور می کندو اعتقاد دارد که جایگاه وی بایستی بالاتر از وضع فعلی وی باشد . فرد نارسیست ، نسبت به محیط خود بی تفاوت و خنثی است . خود را محور دنیا می داند و از منظر او فقط اوست که اهمیت دارد. این فرد شدیدا در پی آن است که خود را مطرح کند ، بنابراین برای او مهم نیست که محتوای حرفش چیست . بلکه مهم آن است که با حرف زدن خودش را خالی کند ، حتی ارتباطات اجتماعی این فرد از جنس سلطه نیست ، بلکه از جنس بی تفاوتی و بی انگیزگی است لذا رقابت برایشان بی معناست و اغلب با بهانه ی نیست انگاری رقیب ، صحنه رقابت را خالی می گذارند . چنین افرادی حتی سقوط ارزش های معنائی و انسانی را به سخره می گیرند .

    افراد نارسیست تا حدودی فاقد احساسات و عواطف بشری هستند ، درد بشر را درد خویش نمی انگارند ، فاجعه هیروشیما برایشان مساله ای خاص نیست و بطور خلاصه  خودشیفتگی فرهنگی ، حاصل عصر مدرن است که به علت افراط در ارزش های مادی ، تنش ، اضطراب و سست شدن ستون ایمان در جامعه ما پدید آمده است .

 

فردوسی پور و حوالت تاریخ

 

سال ها پیش زمانی که اختلافات مدیریتی تیم پرسپولیس به نهایت رسیده بود و وزارت صنایع ، حوزه هنری و سازمان تربیت بدنی هر کدام داعیه تصاحب پرسپولیس را در سر می پروراندند. امیر عابدینی ،میهمان برنامه نود  بود . چه سخن ها که گفته نشد و چه شاهدها و مصداق هائی که به یاری مدعیان نیامدند، عابدینی که دست خود را در منطق و قوانین حقوقی خالی می دید، سخن  از عشق و احساسات هواداران میلیونی ولزوم رعایت از آن را می کرد. در میان خطابه های پرشور و احساسی او جمله ای از دهانش پرید که هیچ کس جز مجری برنامه ، عادل فردوسی پور ، درشتی آن را درک نکرد ." باشگاه پرسپولیس ، پرهوادارترین باشگاه آسیاست ، اگر ما تشکیل حزب دهیم ، بزرگترین حزب کشورخواهیم بود" . بماند که شاید همین جمله بود که مسئولان را برآن داشت که از خصوصی شدن این دو باشگاه سنتی به هر نحوی جلوگیری کنند ولی مجری جوان برنامه ، دامنی پر از آن سخن برچید ،پشتوانه مردمی !
برنامه دیشب نود ، مجال درس پس دادن آقای مجری بود ، مرد جوان موفرفری که حتی روی صندلی خود طاقت یکنواختی و کرختی را نداشت ، مانند یک اسیر آرام شده بود . بغض آقای مجری ، بغض ملت بود و نگاه های او که تا کنون از سر طراوت و جسارت به این سو و آن سو می دوید ، این بار بر زمین دوخته شده بود . در طی این سال ها او محبوب و محبوب تر شده بود و بی سروصدا رگ خواب مخاطبانش را به دست آورده بود . این بار نقدهای صریح و برهنه او به مذاق آقایان تربیت بدنی خوش نیامده بود و حریف در این یک هفته تا آنجا که توانسته بود بیانیه و بخشنامه برای اعدام رسانه ای نود صادر کرده بود .قدم آخر سازمان تربیت بدنی ، مماشات با صداوسیما بود ، از آقای مجری خواسته شده بود که جنگ پیروز را رها کند . در شب مکافات ، آقای مجری صحنه را خالی نکرد ، حتی یک قدم کوتاه هم نیامد . شاید تصور عموم بر آن بود که راند آخر را از سر سازش سازمان تربیت بدنی و صداوسیما باخته است ولی حقیقت چیز دیگری بود . در همان ساعت که مدیران صداوسیما و تربیت بدنی و شاید دیگرنهادها مشغول حقیقت فروشی بودند تا مصلحت را به بهائی بخرند ، در زیر پوست شهر ،پیامک هائی جابجا می شد که حکایت از کمپین پنج میلیونی داشت ،  سایت ها و وبلاگستان همه یک صدا سخن از حقانیت مرد جوان می خواندند. بله ، آقای مجری این بار هم با زیرکی خاصی حریف را ناک اوت کرد . برنامه را آرام آغاز نمود و صحبتی از تربیت بدنی نکرد ولی رندانه از تردید خود از ادامه این راه سخن گفت  و با سخره از خراب شدن سامانه پیام کوتاه نام برد تا کنایتی باشد بر ترس سردمداران از انباشته های سرمایه ی اجتماعی برنامه او .
آری اکنون مرد جوان بازی را برده است ، اگر برنامه را ادامه دهد و برصندلی حقیقت تکیه زند ، پشتوانه عظیم مقبولیت را در پشت سر خود دارد که می تواند با جسارت بیشتر به کار خود ادامه دهد و اگر عطای صندلی چرمی را به لقایش ببخشد ، در حد یک اسطوره عروج کرده است . می تواند ادعا کند که شرکت کنندگان مسابقه پیام کوتاهش از آرای رئیس جمهور هم بیشتر بوده ، می تواند رجز بخواند که حریف از جایگاه مردمی او سخت ترسیده و هزاران می تواند دیگری که صحیح است و حریفان بازنده  او نگذاشتند که خلافش ثابت شود ، حتی اگر او هم از این بازی های پشت پرده دم نزند ، مطمئنا ذهن گرفتار توهم توطئه ملت ایران ، زحمت خلق همه ی این ها را خواهد کشید .
و دوباره جمله ای دیگر از عابدینی را بخاطر می آورم که من اول یک شخصیت سیاسی هستم و سپس ورزشی ...و افسوس می خورم که چرا سیاست ما برنامه نود و فراتر از آن فردوسی پور را ندارد ؟ و چرا سیاستمداران ما بوئی از سیاست نبرده اند که به وقت چالش سکوت می کنند و چرا وقتی که همه چشم به آنها دارند و محدودیت های محیط دست آنها را بسته است ، صحنه را زودتر خالی نمی کنند تا حوالتی بماند برای تاریخ ، حوالتی بماند برای آینده !!!


 

تقدیم به سانسور

سانسور، ترجمان استیصال جامعه ایست که هیچ جواب منطقی و حتی غیرمنطقی برای چالش های خود نمی یابد ، نتیجه التقاط تاریخی اندیشه و انگیزه است ، فرزند نامشروع جوامع طبقاتی است که در پی طبقاتی ساختن اندیشه هاست و "آزادی اندیشه"مطعون ترین و مذموم ترین مفهوم فضای مه آلود سیاسی ماست که همواره هجمه عظیمی از تهدید و توهین و تکفیر به سویش می آیند.

این روزها عبارت " مشترک گرامی دسترسی به این سایت مقدور نمی باشد "اصلا پیام عجیبی نیست ، حتی سخنان وزیر ارشاد مبنی بر تخلف ۷۰ درصدی کتاب در دولت های قبلی ،تعجب کسی را بر نمی انگیزد، جالب تر آنکه هیچ نویسنده ای نیز از سانسور کتابش شرمگین نمی شودحتی در ذهن عوام هم این سوال را تداعی نمی کند که چرا این گونه حکم اعدام برای آن اثر صادر شده است . همان طور که حکم توقیف نشریات منتقد ، تازگی ندارد ، حتی گلایه های نویسندگان و هنرمندان هم از سانسور آثارشان تکراری و یکنواخت شده است .

سیاستگذاران فرهنگی ما ، خدا منشانه بر مسند قدرت تکیه داده اند و چون داور میدان فوتبال از این سو به آن سوی میدان می دوند و به این و آن کارت قرمز نشان می دهند و نویسنده و هنرمند را کارمند دون پایه ای میخواهند که هرچه عقل ناقص آنان می پسندد ، در کتاب وجود خود بپروارانند.

اما عجب آنکه فاجعه پس از سانسور اثر هنری رخ می دهد ، هنرمند چه سانسور را بپذیرد و سر خم کند و چه از آن استنکاف کند و به خلوت خود بخزد ، مغلوب گردیده است . اگر به هر بهانه ای سانسور را قبول کند و وفاداریش را به آفرینش خود زیر سوال ببرد و از احساسات باطنی اش بخواهد که زین پس دروغ بگوید ، نه تنها دیگر اندیشه ای به ذهن او راه نمی یابد بلکه کلماتی که تا کنون از فرط تردی دائم در ذهن خلاقش آب می شدند و بوجود می آمدند با این دوگانگی او کم کم به سنگ تبدیل خواهد شد که مگر نه آنکه هنرمندهرچه را که احساس می کند به تصویر در می آورد و حتی اگر راه دوم را انتخاب کند و در مقابل جبر حکومت ، سبک سری کند و سانسور را به استهزا بگیرد و عطای مخاطب بی شمار را به لقای آزادی ببخشد ، نا خودآگاه به گوشه عزلت تبعید خواهد شد و شاید دچار رادیکالیسمی ناخواسته در عبور از خط های قرمز شود .

سخن کوتاه ، آنکه هیچ شکی نیست که سانسور اندیشه را مثله می کند و راه را برای رواج تعلیمات خرافات در جوامع بی منطق باز می کند ولی خود سانسوری ، فجیع ترین اثرسانسور است ، آنجا که نویسنده در انتخاب هر کلمه تردید می کند که آیا از خط قرمز عبور کرده است یا خیر . چه انتخاب کند که عصیان کرده و در فرطه رادیکالیسم قرار می گیرد و چه رها کند که دچار خود حذفی شده است و این چنین است که سقوط با تخدیر ادبیات و هنر آغاز می شود.

پی نوشت : این عبارت "مشترک گرامي دسترسي به اين سايت امکان پذير نميباشد "  هم در جای خودش زیباست . چون اصلا فارسی نیست ، در ی فارسی زیر یائ آخر دونقطه نمی گذاردند و اصلا نمیباشد درست نیست و در ستش نمی باشد است .

 

عدالت

 

 

قبل از تحریر:مهم ترین شعار دولت کریمه !!! دکتر!!! احمدی نژاد ایجاد عدالت برای مردم است . اما این عدالت چیست و چگونه است خود سوالی است که جواب آن در درک متن زیر و درک فضای روز جامعه نهفته است .

عدالت

عدالت مفهومی است آنقدر انتزاعی و جامه ای است آنقدر فراخ که عملا بر تن هر چیزی می توانید آن را بژوشانید عدالت نه جلوی چیزی را به صورت سلبی می گیرد و نه چیزی را به صورت ایجابی بوجود می آورد و به همین خاطر است که عدالت در فلسفه اخلاق بحث بسیار دشواری است .

اما جواب سوال قبل از تحریر در ارتباط بین اخلاق و سیاست می باشد . بله اخلاق و سیاست با هم مرتبطند . ارتباطشانهم از طریق مفهوم کلیدی عدالت می باشد . در واقع دموکراسی ، چهره سیاسی عدالت است . عدالت چندین چهره دارد.

اما دموکراسی چیست بحثی است بس طولانی که شرح آن در این مختصر نمی گنجد ولی به طور خلاصه ، زمانی به سیستم اداره یک جامعه ، دموکراسی نام نهاده می شود که سه وظیفه نصب حاکمان ،نقدحاکمان و عزل حاکمان توسط مردم امکان پذیر باشد.

پی نوشت : یه نفر داشت حرف می زد ،با طناب خفه اش کردن . یکی گفت چرا با طناب خفه اش کردین ؟ کتکش زدن . یکی دیگه گفت چرا کتکش زدین ؟ صلاحیتش رو رد کردن

پلورالیسم دینی

 

 

قبل از تحریر: پلورالیسم دینی مهم ترین گزاره ای است که بزرگترین جدل های دینی را در بین روشنفکران به خود اختصاص داده است . مدعیان اسلام قائل به یگانگی دین خود هستند و هر دین دیگر را نفی می کنند که در مقابل آن دو نظریه وجو دارد .

نظریه اول پلورالیسم دینی است که توسط جان هیک به تکامل رسید که در این پست به آن خواهیم پرداخت و دیدگاه دیگر نظریه وحدت ادیان است که توسط سیدحسین نصر به جامعه معرفی گردید

پلورالیسم دینی

در فلسفه گزاره های دینی اصیل نیستند . یعنی صحت و سقم آنها در صورتی مشخص می گردد که در آخرت پرده ها برافتد یعنی درستی یا نادرستی گزاره های دینی در جائی فراتر از این دنیا قابل بحث و بررسی هستند و با منطق و فلسفه هرگز نمی توان یک گزاره دینی را تائید یا تکذیب کرد . این نظریه همان روایت دکارت پوپری  از دین است که تلاش می کند نشان دهد که گزاره های دینی ابطال پذیرند . پس صدق و کذب بردار هستند .

هیک  معتقد بود که چون بقیه همانقدر حق دارند که ما داریم . پس از دل این آموزه تساهل و تسامحی بر می خیزد که طی آن انسانها می توانند در صلح و آرامش زندگی کنند.

 

پی نوشت : نیکوس کازانتازاکیس در یکی از کتابهایش داستان دو مرد مسیحی و مسلمان را نقد می کند که در آن مشغول شراب نوشی هستند . مرد مسیحی که سخت مست شده است به مرد مسلمان می گوید : به نظر تو اگر محمد ومسیح هم مثل من و تو از یک شراب نوشیده بودند هرگز جنگ بین مسلمانان و مسیحیان در می گرفت ؟