مجموعه دروغ‌ها




وقتی عکاس خبری تصویر فوق، شاتر خود را می‌چکاند؛ هرگز خیال نمی‌کرد که چند سال بعد، عکس او با حواشی و شایعات باورنکردنی در کشور دیگر جریان‌ساز شود. این عکس مربوط به زلزله سینچوان چین بود که در سال 2008 رخ داده بود. خبرگزاری منتشر کننده(+) این عکس در توضیح این عکس فقط نوشته بود: با کشف این دو جسد، تعداد کشته‌شدگان زلزله سینچوان به 38 نفر رسید.
اما این پایان ماجرا نبود. سه سال بعد درست بعد از سونامی ژاپن، کابران فروم‌های فارسی(+)، افسانه‌ها در مورد این عکس ساختند. و مرثیه‌های سوزآلودی خلق کردند و در مورد فداکاری و از خودگذشتگی، چه متن‌های جانگدازی که ننوشتند. کاربران فروم‌های فارسی برای این عکس نوشته بودند: "وقتی گروه نجات، زن جوانی را زیر آوار سونامی ژاپن پیدا کرد، او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه چیز عجیبی دیدند. زن با حالت عجیب به زمین افتاده بود، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا"تغییر یافته بود. ناجیان تلاش میکردن جنازه را بیرون بیاورند که گرمایی موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیاید...! یک بچه اینجاست. بچه زنده است...

وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه-چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا" سالم و در خواب عمیق فرو رفته بود. مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده میشد: عزیزم، اگه زنده ماندی،هیچ وقت فراموش نکن مادر با تمامی وجودش
دوستت داشت ...! 

در حالیکه این عکس در آگوست 2008 منتشر شده بود و سونامی ژاپن در سال 2010 رخ داده بود. اتفاق جالب‌تر اینکه مدتی بعد،  بعضی رسانه‌های اصول‌گرا(+)، از رفتار دو گانه کاربران اینترنتی در مواجهه با این تصویر و تصویری منتسب به فلسطین انتقاد کردند. در حالیکه نه آن مادر و فرزند چینی بودند و نه آن تصویر مربوط به فلسطین بود.


سیلی





تصویر آشنای کتاب‌های درسی، عکسی‌ست از آلفرد بعقوب‌زاده. خـالق این عکس، از عکاسان سرشناس جنگ و برنده جایزه معتبر ورلد پرس فتو که آثارش در مجلات تایم و نیوزویک به چاپ رسیده و شهرتی بین المللی دارد. او درباره این عکس می‌گوید:
در سال 1359 که 20 سال داشتم خودم را به جبهه‌ها رساندم برای عکاسی جنگ. در حال نبرد و پیشروی در میان نیروهای جنگ‌های نامنظم، از این پسر عکس گرفتم که ترسیده بود و آموزش نظامی هم نداشت و خیلی جوان بود و 13 سال داشت. دیدم خیلی ترسیده. رفتم به سمتش و او مرا بغل کرد و گریه کرد. گفتم خب جنگ همین است. گفت پدرم مرا آورده اینجا، و من 20 ساله سعی کردم دلداریش بدهم!
چند روز گذشت و مسوولین ستاد تبلیغات جنگ به من گفتند که: راستی آلفرد، این دوستت شهید شد.

مجله فرهنگی هنری تماشا-شهریور 1389


کاوه گلستان در جایی در مورد مستندهایش می‌گوید:

«من میخواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه دار کند و به خطر بیاندازد.می‌توانی نگاه نکنی. می‌توانی خاموش کنی. می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل ها. اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری. هیچ کس نمی‌تواند.»



فید صراحی