بیا عوض شویم مهندس! بازی کنیم اصلن! بیا جایمان عوض! من که توام، تو هم کمی من باش! قاعدهی بازی سادهتر از من است، هرکس کرشمه بریزد، خودش عاشق بشود، هرکس که خنجر به دست گیرد، خود طعم زخم سینه را بچشد، هرکس شلیک کند، خودش کشته شود، اگر رفتی، خودت تنها بمانی، خودت بیکس شوی، خودت جا بمانی و عادت کنی به ماندن، به فراموش شدن. اگر عاشق شدم، تو شاعر بشوی، تو سینهات آتش افروز گردد. اگر نامهربان بودم، خودم اندوهگین گردم، خودم اشک بریزم.
حالا اعتراف کن جای من، نوبت توست بنویسی از من برای تو، کلماتت کش بیاید و قلم گیر کند بر صفحهی کاغذ، تو معلم شوی و نقش گل سرخ بر دیوار سیاه بکشی و توضیح بدهی که چرا تنهائی ضرب در بیکسی میشود تو؟ چرا هنوز باقیمانده داری وقتی تو را هی کسر میکنم از دنیا؟ چرا نمی توانم تقسیمات کنم و هی نمیتوانم و نمیتوانم و نمی توانم هرگز! که چرا تو را نمیشود جمع کرد با هیچ کس، که این تو، من باشد و من، تو باشم و این من، اینقدر بیرحم نباشد.
بیا حدس بزنیم اصلن، که تو باشی، که من باشم، که یک خیابان و باران باشد بیدریغ! دستانم باد باشد و در گیسوانت بپیچد و بعد آغوش من بوی تو بگیرد و نمیدانم چگونه! یادت باشد که پشت لبانت خورشیدی پنهان شده که دلب گشودن همان و روشنائی همان! و من چرا اینقدر ساکتم که توئی؟ من تصمیم گرفتهام که دیگر گریه نکنم، پس حالا که من، تو شدهام، یادت باشد که هرگاه باران شد به خیابان نروی، یادت باشد که هرگز دل به کسی نبازی که این دل باختن و پاکبازی اشک دارد و اشک دارد و اشک دارد و تو بیگمان خواهی گریست و من تصمیم گرفتهام که هرگز اشک نریزم.
اصلن بیا تو، من باش تا ببینی که من دستم را دریغ هیچ دست محبتی نمیکنم، که ببینی که دست در دست تو، زیر باران، خیابانها تمامی ندارد، که باران بند نمیآید، که ببینی این من ِ تو فرق میکند با من ِ من. میخواهم مهربان باشم که من ِ تو، دلم را نشکند، که جگرم را نسوزاند، بیا و جای من باش، بیا و جای من باش که حالا که تو اینقدر کمی، که حالا که اینقدر نیستی، من کم شوم و نیست شوم و نباشم اصلن.