غم و قلم
غم از یک جائی که بگذرد،تبدیل به سرگرمی می شود برایم، بازی می کنم و لذت می برم ازش ،مثل زخم دلمه بسته ای که فشارش می دهی تا چرکش بیرون بریزد و کیف می کنی ،این روزها اگرچه حالم خوب نیست، غم را جدی نمی گیرم و هی به سخره می گیرمش و به مباهله می خوانمش ، آرام می نشینم که ببینم تا کجا می خواهد این غم پیش برود ،حتی گاهی طالع ام را به مبارزه فرا می خوانم که تا کجا می خواهی پیش بروی اصلن و همیشه یک خدائی هست که وسط این فیلم تراژدی ،یک آگهی بازرگانی پخش کند برایم که اصلن خط داستان و ژانرش را گم می کنم حتی ! و زود یادم می رود که چه بر سرم آمده است. این ها را دارم اینجا می گویم که بدانی نهایت بدبخت شدن و بدشانسی آوردن ، فلاکت نیست ،خودکشی نیست، نوعی سرگرمی است ، نوعی شادمانی از نهایت اش بر می خیزد ،یعنی همیشه همین طور است ، به قول لنین ، این راست گرائی است که از نهایت چپ گرائی بر می خیزد. در نداشتن است که انسان به استغنا می رسد و در بی قید بودن که آزادی را به آغوش می کشد. و در فراق است که به قول تو مدال افتخار!!! را به سینه می چسبانی و حظ می بری، گاهی فکر می کنی که اگر فلان اتفاق رخ دهد چه قیامتی به پا خواهد شد و تو از این بدبختی به طور قطع خواهی مرد ولی بعد که دچارش می شوی ، می بینی که آنقدر سخت نبود که می پنداشتی .
حالا صبح ها که پائیز دل دل می کند که روشنائی ملایم خورشیدش را بر پنجره ی اتاقم بریزد ،درست در همان لحظه که هی جر می زنم که دو دقیقه بیشتر بخوابم ،یک حس سیال خوشایندی وجودم را فرا می گیرد که نهایت بداقبالی را که بیاورم ،وضعیت ام همین خواهد شد و این وضعیت هم چندان بد نیست و مرا سوق می دهد به سمت تساهل و تسامح که آسان بگیر زندگی را و بخند به روی غم ها که تنها راه انتقام از این بخت شوم این است به قول تو . می بینم که این عشق به دنیا ایهامی بخشیده است که قابل تحمل ترش کرده،حسی درون رگ هام ریخته است که از کرختی روح ام می کاهد. ولی این یکی را نمی توانم انکار کنم و تو باید ببخشی که نویسنده ات ،خسته تر از آن است که برایت عاشقانه بنویسد و با تشبیهاتش تو را به اوج بکشاند و با استعاراتش اسطوره ات کند. از سریر این قلم، نوای بینوائی و گدائی بر نمی خیزد که اصلن از این جنس نیست که عشوه بریزد که دلی برباید.
حالا صبح ها که پائیز دل دل می کند که روشنائی ملایم خورشیدش را بر پنجره ی اتاقم بریزد ،درست در همان لحظه که هی جر می زنم که دو دقیقه بیشتر بخوابم ،یک حس سیال خوشایندی وجودم را فرا می گیرد که نهایت بداقبالی را که بیاورم ،وضعیت ام همین خواهد شد و این وضعیت هم چندان بد نیست و مرا سوق می دهد به سمت تساهل و تسامح که آسان بگیر زندگی را و بخند به روی غم ها که تنها راه انتقام از این بخت شوم این است به قول تو . می بینم که این عشق به دنیا ایهامی بخشیده است که قابل تحمل ترش کرده،حسی درون رگ هام ریخته است که از کرختی روح ام می کاهد. ولی این یکی را نمی توانم انکار کنم و تو باید ببخشی که نویسنده ات ،خسته تر از آن است که برایت عاشقانه بنویسد و با تشبیهاتش تو را به اوج بکشاند و با استعاراتش اسطوره ات کند. از سریر این قلم، نوای بینوائی و گدائی بر نمی خیزد که اصلن از این جنس نیست که عشوه بریزد که دلی برباید.
+ نوشته شده در سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸ ساعت 14 توسط صراحی
|