چون كار حساب و كتاب پايان گرفت وبهشتيان ، بهشتي و جهنميان، جهنمي شدند، در محشر زمزمه هايي به گوش ميرسيد. انگار واقعا كار تمام نشده بود.آري هنوز يك نفر باقي مانده بود، خدا . قرنها ميشد كه پرونده اش باز بود. عارفان، صادقان، رنج کشیدگان،صابران، ظالمان، اسرافکاران، متکبران، دروغگویان، فراموشکاران همه و همه چشم به او دوختند و او ساکت در مقابل این همه نگاه. چشمها می درخشیدند و نوعی حس مرموز حتی در پاکترین دلها سر بر می آورد. لحظه لحظه زندگی از مقابل چشمانشان می گذشت و خدا در پس زمینه ایستاده بود.چاره ای نبود.آبی بر آتش جانشان باید،قبل از هر بهشت و جهنمی. دیگر وقت عمل بود. به شور نشستند، چه ها که نگذشت و در پایان محکوم شد به جهنمی و عذابی الیم ، در عوض تمام زخمهای واقعی، به جای تمام زیباییهای خیالی، به جای همه رنجهای بشریت...
همه محکومش کردند بجز کودکی که هرگز زاده نشده بود.
چاره ای نبود،عقوبتی باید و عذابی .