ما عرفناک بحق معرفتک
مرد نابینا در حالیکه دست چپ اش را به دیوار میکشید با دست راست عصای سفید را به زمین میزد تا درون چالهای نیفتد، به زندگی بدون چشم عادت کرده بود و حالا این عصا خوب او را هدایت میکرد تا در راه مستقیم حرکت کند، در افکارش غرق بود که صدای سگی وجودش را به رعشه درآورد،به گوشهی دیوار خزید ولی واق واق سگ تمامی نداشت،خواست با عصا سگ را بترساند، حتی صدایش را هم بلند کرد،اما حتی نمیدانست که سگ در کدام طرف اوست یا اصلن چند تا سگ هستند و آیا او حریف این سگ میشود یا خیر، نابینائی پای فرار او را بسته بود، اگر میدوید بی گمان به زمین میخورد، چشمی هم نداشت که با آن خانهای امن ببیند و به درون آن پناه برد. سگ همچنان پارس میکرد . به ناچار به روی زمین نشست و گفت : ای سگ بزرگ! ای شجاع ترین و قوی ترین حیوان گیتی! ای کسی که شهرت جوانمردیات آفاق را درنوردیده است! ای کسی که پناه بیپناهان هستی ! از گناه من درگذر که از این کوچه گذر کردم ولی به تو سلام نکردم ! از تو میخواهم که با من به فضل خودت رفتار کنی ،نه با عدالت ات . از من درگذر که تو را آن گونه که شایسته تو بود نشناخته ام.