شش روز خلقت که گذشت، خداوند آرام لمیده بود و نگاهش به مردمان زمین بود، انسان ها نیز احساس خوشبختی می‌کردند و هیچ خلائی را در زندگی حس نمی‌کردند، خداوند حوصله‌اش سر رفت ،اختیار و عشق را به انسان بخشیده بود که زندگی جدیدی را تجربه کنند، از روح خود در کالبد آنها دمیده بود تا نمونه کوچک خود را ببیند، ولی انسان ها سرشان به کار خودشان گرم بود، کاری به کار خدا نداشتند، انگار نه انگار که خدائی در کار است، پیامبران ابراهیمی را فراخواند، دستور داد که تکالیف سختی برای انسان بنویسند، خوشی‌های دنیا را غدقن کرد، به پیامبران گفت که به نحوی دستورات را به مردم القا کنند که نه از طریق ببرند و نه سرگرم شادی‌های زمینی گردند، بچشند ولی نخورند، مزمزه کنند ولی قورت ندهند، دستور داد که تکالیف به صورتی باشدکه ظاهر ساده‌ای داشته باشد ولی تکرارش حوصله‌شان را سر ببرد، این گونه همه گناهکار می‌شدند و این حس پشیمانی یقه‌شان را ول نمی‌کرد،نوعی حس گناه یقه‌شان را می‌گرفت که در مقابل این همه نعمت خدا چگونه تکالیف ساده‌شان را رها کرده‌اند ، با این کار مشتری دائم می‌شدند.