وقتی خدا آگهی بازرگانی پخش میکند
خوب به خاطر دارم آن روز را، اگرچه بچه بودم. زن ها با تمام وجود ضجه میزدند، گریهشان بدجور میترساندم، گاهی نگاهی به من میانداختند یا بغلم میکردند و از نو میزدند زیر گریه، نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود ولی اصلن آن روز نبودن مادرم را حس نکردم، دلم هم برایش تنگ نشده بود ، پدرم پیراهن مشکی بر تنم کرده بود و در مقابل عموهایم که نمی خواستند من به تشییع جنازه بروم ، گفته بود : روزی بزرگ خواهد شد و مرا به خاطر این کار نخواهد بخشید، به خاطر ندارم که کسی چیزی به من گفت یا خودم یک هو متوجه شدم که چند روز است که مادرم را ندیدهام و یک هو نبودنش خراب شد بر روی سرم، زنها به طرف من شتافتند و بغلم کردند، پدرم هم گریه میکرد، گریه های من تمامی نداشت. بعد همه که ساکت شدند، غمی سنگین نشست روی دلم، اندوهی که بسیار بزرگتر از دل من بود، بغض سینهام را فشار میداد، غم تمامی نداشت، بعد دیدم که یک مرد ناگهان از آسمان فرود آمد، یک مرد که دقیقن شکل تمام آدم های خوب زندگیام بود، مثل پدرم صدایش گرم بود، و مثل همبازی هایم لبخند میزد و دقیقا مثل مجری برنامه کودک دوست داشتنی صحبت میکرد، آمد و با لبخندی کش دار یک بستنی به من داد، یک هو چنان شد که انگار من از تمام این دنیا فقط این بستنی را کم داشتهام و حالا که به آن رسیدهام ،چقدر خوشحال بودم، بعد همه چیز یادم رفت، بغض ام تمام شد، گریه هام فرار کردند و من ساکت شدم، بقیه فقط دیدند که من گوشهای نشستم و با یک بستنی ساکت شدم ولی هیچ کس ندید که چطور سالها بدون مادر شب ها را به صبح رساندم، بدون اینکه صدای لالائیاش را بشنوم یا گرمای دستش،آسایش خیالام باشد و امروز که سال هاست از آن روز میگذرد، خوب می دانم که من چقدر از آن بستنی و آن مرد متنفرم!