اتوپیا
باید دنبال یک دنیای دیگر گشت، دنیائی که زندگی بیارزد به زندهبودنمان، دنیائی که پلهایش شکسته نباشند که برسند به خانهشان آدمها، دنیائی که کوچههایش بن بست نداشته باشند که مجبور شوی از کوچه پائینتر بروی به امید دورزدنی! آسمانش به جز رنگ سرخ رنگی نداشته باشد ،شب هایش زود صبح شود و سیاه نباشد روزهای آن، هفتههایش جمعه نداشته باشد و فقط پنجشنبه باشند روزها، تمام نشود پائیزش، طولانی نشود زمستان سردش؛ آسمان ببارد بیدریغ و نبارد چشمهایمان، هیچ دری بسته نباشد و لبخند به لب داشته باشند پنجرهها.
دنیائی که استعارات و تشبیهاتش کم نیاورند مقابل تو و تو جا بشوی قاطی کلمات، همه چیز را بتوان نوشت ، بتوان گفت، سر نروی از سر کلمات، بهانه لازم نباشد برای گفتنت، کلمات خودشان دنبال تو بگردند، نایستند، گیر نکنند، کم نیاورند.
دنیائی که دکترهایش بفهمند مشکل بیمارشان را، معلم هایش عاشقی درس بدهند، مهندسهایش! فقط عدد نباشند که عدد تو از عدد من کوچکتر است و این نمیبرد مرا به جائی بالاتر، اصلن انسان عدد نباشد که عددش از کسی کوچکتر یا بزرگتر شود، دنیائی که همه فرصت عاشقی داشته باشند و عشق اینقدر سخت نباشد که پشیمان شوی از بودنت، همه آدمها افتخار کنند به بودنشان، به گفتنشان، حرفهای نگفته بیشتر نشود از گفته ها، آدمها پنهان نکنند تنهائیشان را پشت لبخندها، آدم ها برای قرارشان بیقرار باشند، دیر نرسند، گم نکنند، زندگی قانعشان کند، تهی نشوند از حجم یکدگر، دنیائی که زود نباشد خوشبختیها، هیچ کوچهای خلوت نباشد و خالی نباشد نیمکتی، یک عمر فرصت باشد برای عاشقی، معشوقهایش...، معشوقها دیوار نباشند، صندلی نباشند. میز نباشند ...
این متن اینجا تمام نمیشود، این متن اینجا بغض کرده است، بیا و دستی به سرش بکش، بیا تو بنویس خط آخرش را، شاید لبخندی زد، شاید لبخند زدی!