"چهارشنبه آخر سال را فراموش کن، اینجا همیشه آتشی روشن است، برای تو... "

قرار نبود این متن با این عبارت آغاز شود، قرار نبود که دوباره برایت عاشقانه بنویسم. قرار نبود دوباره شیدائی شوم، دلم می‌خواست بنویسم این توئی که هستی، فرق می‌کند با این توئی که من می‌خواهمت، قرار بود بنویسم که اصلن تو وجود خارجی نداری که خواسته باشی مهربان به نظر برسی و دوست‌داشتنی باشی. دلم می‌خواست برایت واسوخت بنویسم، نشد، نتوانستم، دستم نرفت. کلمات دوباره تنهایم گذاشتند. نوشتم و پاک کردم؛ نوشتم و پاک کردم؛ ...  و تا ابد نوشتم و پاک کردم. دلم می‌خواست دوست داشتن‌ام را جوری بنویسم که بفهمی این عشق چقدر نرم و سودائی‌ست، بفهمی که آنچه تو می‌بینی فرق می‌کند با آنچه من می‌کشم، فرق می‌کند حتی با آنچه خودم می‌پندارم، دوست داشتم بنویسم که دوست داشتن فرق می‌کند با دوست‌داشتن، فرق می‌کند با عاشقی، فرق می‌کند با پاکبازی، کلمات مدد نکردند. کلمات مدد نکردند تا تو همچنان در مسیری گام برداری که انگار. این جمله هم هیچ‌جوری تمام نشد.

می‌دانی اصلن فکر بدی بود که بیایم و حرف‌هایم را اینجا بنویسم، اینجوری کلمات بدقلقی می‌کنند، گیر می‌کنند، سر می‌روند، فرار می‌کنند، حتی مبتذل هم می‌شوند گاهی، اصلن دوست داشتن ساده‌تر از این حرف‌ها هست که تصور کنی، این ادبیات و استعارات بود که ایهام بخشید به زندگی، به دوست داشتن که این دوست داشتن ماورائی به نظر برسد. این ادبیات بود که جام سرم را پر کرد از کلماتی که همه دردند. این ادبیات بود که تو را اسطوره کرد، که پیوند زد کمان ابروت را بر آسمان!

حالا که دیر وقت است به ساعت چشمان تو، من و من غرق گفتگوئیم، گاهی دلداری می‌دهیم یکدیگر را و فرو می‌رویم در خلسه‌ای ناب، در چیزی شبیه بدمستی یک عرق سگی، در نشئگی حرف‌های کودکانه، حالا زمستان با تمام سیاهی‌هایش دارد رخت می‌بندد از تقویم، ولی زمستان سرنوشت تمامی ندارد گویا.