گاهی یک چیز کوچک ، یک چیز خیلی کوچک ،یک چیز خیلی خیلی کوچک ، می تواند دستت را بگیرد و پر ت ات کنند به خیلی دورترها

وقتی با فشار ،خودش را از قفسه سینه تا استخوان کنار حنجره ات بالا می کشد ،و از چشم هات سرازیر می شود ...سکوت می کنی ،سکوتی تلخ و معنا دار ، به احترام همه آنچه از سر گذرانده ای ، همه آنچه از سرت افتاده

این جور وقت ها ست که زندگی ستمگرانه به یادت می آورد که چقدر هنوز زورش زیادتر از زمان و فراموشی است . زیادتر از آنچه همه ی این ها ،روزها تا مغز استخوانت را نشانه گرفته برای سوختن ، اینکه با همه ادعایت ، با همه زمینی که خیال می کنی زیر پایت سفت است ، مرد فراموشی برای همیشه نیستی

پی نوشت ۱:یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب ...

پی نوشت ۲:اصلا حریفی در کار نبود و نیست که ما را مات کند . ما خود پات ...

پی نوشت ۳ :هوا را ازمن بگیر خنده ات را نه ...