همه ی دوستانی که همسن بنده هستند ، بطور حتم کایوت گرگ بدبخت و لاغر دره های گراندکانیون را به مدد  کارتون های صدا و سیما خوب می شناسند . کایوت اسطوره بدبختی فرهنگ کشور آمریکاست که تمام دنیا از فلاکت های این گرگ بینوا لذت می برند،با ضایع شدنش مشعوف می شوند و با بدشانسی های جور واجورش غرق در خنده !! هیچ کس هم بر این همه ظلم و جوری که روزگار در حقش می کند را روی برنمی تابد.

هیچکسی هم سوال نمی کند که مگر یک گرگ از زندگی چه چیزی می خواهد به جز یک شکم سیر . اما در دره های گراندکانیون هیچ گیاهی  سبز نمی شود و آفتاب نیز چون تیغی آخته بر سر گرگ های بینوای این دره فرود می آید . از نگون بختی کایوت همینقدر بگویم که هیچ گاه به پای تنها مرغ این دره نمی رسد ، ماشه ی تفنگ را می چکاند ولی اسلحه شلیک نمی کند و به محض آنکه به لوله اش نگاه می کند ، گلوله بر سرش می نشیند . به قصد فریب مرغ ، تونلی بر روی دیوار می کشد ولی از همین تونل خودساخته ، قطاری از رویش می گذرد . یا در حال سقوط از روی کوه ، اول به زمین کوبیده می شود و سپس سندانی که در دست داشت بر سرش فرود می آید و در آخر صخره ای عظیم بر همه ی آنها . اما نقطه اوج این کارتون  زمانیست که وقتی این گرگ مفلوک از همه جا و همه طرف بدشانسی می آورد ، تابلوئی در دست می گیرد که چرا قبول کردم که در این فیلم بازی کنم .

مقدمه طولانی این مطلب را بر من ببخشائید که اگر از کلام و ایجاز کم دارم ولی از دردمندی هیچ کم ندارم . حکایت کایوت ، حکایت من است و بعضی رفیقان بی معرفت بلاگی که ظاهرا اتوبان دوستیمان یک طرفه است ، سندان و قطار و تفنگ هم نمونه نمی خواهد ،بگذریم ، به سفارش یکی از دوستان شدیدا بی معرفت !!تصمیم به تغییر و تحول و به نوعی خرق عادت را در این وبلاگ دارم . ولی این که چرا قبول کردم که در این فیلم که همه چیز با من سر ناسازگاری دارد ، بازی کنم بماند برای بعد.

پی نوشت : کامنت ها را باز می گذارم برای تمرین دموکراسی