قهوه خانه ویونا-قسمت دوم
-این ها شلیلند عمو،هلوها اون ورن ، کیلو هزار
پیرمرد با دستی لرزان میوه ها را وارسی می کند و به درون پاکت می ریزد.تردید عجیبی موقع انتخاب هرکدام ، وجودش را فرا می گیرد، بر می دارد ،نگاه می کند،در دستش می چرخاند ولی دوباره می اندازد .پاکت که تا نیمه پر می شود به سمت فروشنده می رود و پاکت را روی ترازو می گذارد . فروشنده چیزی به او می گوید ، دست به جیب شلوارش می برد ، چیزی نمی یابد ، صورتش سرخ می شود ، چهره اش در هم می شود . با دست پاچگی ، جیب دیگر شلوارش را سراغ می گیرد ،لرزش دستانش نمی گذارد که دستش راحت داخل جیبش برود ، سعی می کند که به خاطر بیاورد که پولش را کجا گذاشته است .
-حاجی پول همرات نیس ، مورد نداره ،برو
-نه ...دارم ...الان پیداش می کنم
- بی زحمت این پاکتتو بگیر ، اون طرف تر وایست تا میوه های این خانومو بکشم
دلهره عجیبی تمام وجود پیرمرد را در بر می گیردبا خودش می گوید :چقدر بد شد ، نکنه فکر کنه من گدام و دارم فیلم بازی می کنم . خدایا کمکم کن . این خانومه چرا داره اینجوری به من نیگاه می کنه . خدایا! نذار آبروم بره . به سراغ جیب کتش می رود . بالاخره پیدایش می کند ، نفس عمیقی می کشو و با هزار تا ببخشید پول میوه را می دهد و راه می افتد .
-باز رفتی تو حقوقتو گرفتی ، توی راه شوهرشون دادی ؟ امان از دست این مرد
-دیدم میوه هاش خوبه ، عرفان هم هلو دوس داره . زنگ بزن علی ، بهش بگو عصر با زن و بچش بیان اینجا . بیا ببین چه میوه هائی خریدم
-اولا عصر زنش شیفته بیمارستانه . ثانیا برای دو تا هلو از اون ور تهران بیان اینجا
-فروشنده از همکارای قدیمیم بود، خیلی خوشحال شد منو دید . میوه هاش سفارشین .
-این میوه ها رو کی بهت انداخته . صدبار گفتم تو که چشم و چال درس نداری ، نرو خرید
پیرمرد سرش را پائین می اندازد و سکوت می کند