قهوه خانه ویونا -قسمت آخر
پیرمرد قرص هایش را از پیرزن گرفت و بدون آنکه نگاهشان کند به دهان ریخت و بلافاصله لیوان آب را سر کشید. همیشه قرص ها توی گلویش گیر می کردند . همسرش با لبخندی لیوان را تا نیمه پرآب کرد و پرسید :"همه ش ته رفت ؟" پیرمرد چیزی نگفت و دراز کشید ، چند دقیقه طول کشید تا همسرش لامپ ها را خاموش کندو به رختخواب بیاید ، پشتش را به پیرزن کرده بود ولی بیدار بود و به ذکرهائی که او می خواند گوش می کرد . کار هر شبش همین بود . همه را دعا می کرد ، از بچه ها گرفته تا همسایه ها . چند دقیقه که گذشت از سکوت پیرزن فهمید که به خواب رفته است .غلتی زد و طاقباز به سقف خیره شد . در ذهنش تمامی اتفاقات روز ، مثل آگهی بازرگانی می آمدند و می رفتند . به همسرش نگاهی انداخت ، یک لحظه احساس کرد که چقدر دوستش دارد ، لبخندی کمرنگ گوشه ی لبش خشکید . یاد روزهائی افتاد که چقدر این پیرزن زیبا بود و او چقدر بر او عاشق بود،هنوز هم دوستش داشت ولی همیشه چیزی شبیه غرور یا خجالت نمی گذاشت که این دو کلمه لعنتی را بهم بگویند "دوستت دارم ". به سینه های افتاده و آویزان پیرزن نگاه کرد ، ناخودآگاه روزگاری را به خاطر آورد که در عشق بازی ، مانند اسب پرهیجان و پرانرژی بود ، لحظه ای فکر کرد ، دستانش را به سمت سینه های پیرزن برد
-چی شده ؟ داری چیکار می کنی ؟
-هیچی ! می خواستم پتو رو روت بندازم ، بیداری هنوز خانم ؟
-نه ! خواب بودم ، تازه خوابم برده بود
-می گم ...تو حالت خوبه ؟ ...چیزی نمی خوای ؟
-دیوونه شدی مرد؟ نصفه شبی بیدارم کردی حالمو می پرسی ؟
-هیچی بابا، بگیر بخواب .نخواستیم اصلن . اَه ه ه
پیرمرد نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد