برغم مدعیانی که منع عشق می کنند
از بزرگترین حسرت های من در زندگی آن است که چگونه شد که در ظرف چند سال تمام رقت قلب و پاکی احساسم را از دست داده ام . کامو می گوید سقوط تدریجی است ولی این سقوط چگونه آغاز گردید و من مست چه بودم که از آن آگاه نگشتم. شاید اولین ضربه را در جلسه داستان خوانی بر پیکر بی تحرک دیانتم وارد گشت که داستانی در مورد نامه یک پیامبر به خدا ،با حال و هوای شاعرانه نوشته بودم و ناگاه دختری از جایگاه نقد برآمد که تو داستان به این قدرت را چرا اینگونه به پایان برده ای . منتقد جوان داستان من از من می خواست که قهرمان داستان بلند شود و بر صورت خدای خودش سیلی بنوازد . دوست داشت که چهره ی خداوند را چهره ی کریه یک انسان به تصویر بکشم واعتقاد داشت تصویر بدیعی ست ولی چه کنم که نه من او بودم و نه او ، من . من که قائل به قرائت کازانتازاکیسی بر خداوند بودم که می گفت خداوند را خدا صدا نکنید که خدا مفهومیست انتزاعی و انسان را می ترساند ، او را پدر خطاب کنید که محبتش اینگونه است و تنبیهش شبیه تر به او .
مراد آنکه بر خلاف تمام جوجه آنتلکتوآل های حال حاضر ، نه تنها بلد نیستم ادای خداستیزی درآورم ، بلکه افسوس و حسرت می خورم که چگونه بوده است که در شب های احیای ماه رمضان های سال های نه چندان دور راحت تر اشک می ریختم و محرم که می آمد ، واقعا پایه روضه ها گریه ام می گرفت و و همچنان سرگشته در پی دلیلی می گردم که چه بر سر من آمده است و تنها امیدم آن است که هنوزوقتی دعای عرفه از زبان امام حسین را در وبلاگ سوسن جعفری خواندم ، بر خودم لرزیدم . همان طور که شعر زیبای دوست خوبم حمیدرضا برقعی که در ذیل می آورم به رغم خواندن و خواندن چند باره ام هنوز مرا تکان می دهد.
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...