نقدی بر فیلم «قاعده تصادف»


امیر قادری، حدودا یک سال پیش در یادداشتی بر فیلم«یک حبه قند» انتقاد کرده بود که فیلمسازان ایرانی، همواره از خلق نمایشِ یک شخصیت ایرانی واقعی قرن بیست و یکم که در زمان و مکان امروز زندگی می‌کند؛ طفره رفته‌اند و در فیلم‌هایشان این موضوع را به گذشته ارجاع دادند. و اضافه کرده بود که با ماندن «پسند» یک حبه قند همان قدر مشکل دارد که با رفتن «سیمین» در فیلم «جدایی نادر از سیمین».
اما دلیل رفتن و ماندنِ آدم‌های آخرین ساخته بهنام بهزادی از جنس دیگری است. این بار نه دلیل رفتن، ساختن رویای آینده است و نه دلیلِ ماندن، نوستالژی گذشته. شهرزاد، دختر شورانگیز و با طراوت فیلم «تنها دوبار زندگی می‌کنیم»، این بار سر از سکانس نخست فیلم«قاعده تصادف» سر برآورده است. جعبه و گوی‌های جادویی‌اش پیش روی اوست. اما زندگی در جزیره، او را به پای خودکشی رسانیده است. شهرزاد داستان فیلم، البته حاضر نیست برای رفتن از جزیره دروغ بگوید. اتفاقا صداقت اوست که تمام مشکل‌ها را می‌آفریند و شهرزاد و دوستانش را بوته‌‌ی آزمایش می‌نهد تا عیار دوستی‌شان مشخص گردد.
در سکانس نخست، در تمرین تئاتر، شهرزاد می‌گوید: وقتی آدم‌های جزیره، تصمیم بر ترک جزیره می‌گیرند؛ کسی می‌آید و آن قدر سنگ در چمدان مسافر قرار می‌دهد تا چمدان سنگین شود و دوست‌شان نتواند آن‌ها را ترک کند.
شهرزاد و دوستانش نیز برای رفتن، پاسوزِ سنگی می‌شوند که یک عمری  بر سینه زده‌اند. آدم‌های فیلم بهزادی، همه تصمیم بر رفتن دارند ولی سنگ‌های چمدان‌شان آن‌قدر سنگین است که عاقبت همه ماندن را بر رفتن ترجیح می‌دهند. سنگ رفاقت، سنگی است که بر پای تمامی ایرانیانی که می‌خواهند از ایران مهاجرت کنند، بسته است. اما جنس رفاقت فیلم «قاعده تصادف» فرق می‌کند با آنچه تا کنون در سینمای ایران دیده‌ایم. نه از رفاقت‌های فیلم‌های کیمیایی خبری هست نه از جنس رفاقت‌های(؟) فیلم «درباره الی...».
 بهنام بهزادی، در «قاعده تصادف» تعریفی جدید از رفاقت و دوستی را در سینمای ایران معرفی می‌کند که مربوط به امروز است و جوانان امروزِ.  او دست به معرفی جوانان نسل سوم و چهارمی می‌کندکه نه چون گذشته برای رفاقت چاقو به دست بودند و نه چون ورژن‌های فرنگی، بی تفاوت و منفعت طلب.
دوربین «قاعده تصادف» در سکانس‌های فیلم دائم از این چهره به آن چهره می‌رودو توجه ما را به نگاه‌هایی معطوف می‌کند که آدم‌ها دائم به یکدیگر می‌اندازند و نوعی همدلی این جمع چندنفره را در ذهن متبادر می‌کنند که از دل تک تک آن‌ها برآمده است. رفاقتی از جنس امروز که در وهله نخست خود را نقد می‌کند و سپس با تعقل، برای رفاقت از هرگونه تلاشی مضایقه نمی‌کنند و در آخر که عرصه تنگ می‌شود؛ همگی ماندن را بر رفتن ترجیح می‌دهند تا رفیق تنها نماند.
قاعده تصادف، قهرمان ندارد. شهرزاد، حتی نای جنگیدن ندارد. خاطره سیاه یک خودکشی نافرجام بردوش او سنگینی می‌کند. بقیه افراد فیلم نیز، هیچ کدام نشانی از قهرمان ندارند. لادن، دانشجوی شهرستانی است که برای رفتن به خانواده‌اش دروغ گفته است. وضع مریم و مهرداد نیز بهتر از او نیست. امیر و مارتین هم کسی در خانه منتظر آنها نیست ولی هیچ کدام از این آدم‌های شکست خورده و سرخورده، نگاهی اتوپیاگونه به سفر فرنگ و خارج از کشور ندارند. جنس رفتن این افراد فرق می‌کند با جنس رفتن سیمین یا پسند در دو فیلم مذکور. مهاجرت برای این گروه وسیله است؛ نه هدف.  آنها می‌روند تا دوباره آنجا هم با هم باشند. می‌روند تا کار گروهی آنها به نتیجه برسد. و گرنه  که با نیامدن شهرزاد، رفتن‌شان منتفی نمی‌شد.
بهزادی، همدلانه جوانانی را معرفی می‌کند که به خاطر یک هدف مشترک گردهم آمده‌اند و دوستی عمیق بین آن‌ها، حالا گره گشای دنیای سردرگم آنهاست. جنس پدر نیز، خوشبختانه با بازی دقیق امیر جعفری، از جنس پدر سنتی، سخت گیر و یک بعدی نیست. پدری مهربان است که تنها برای دخترش دلسوزی می‌کند و وقتی که به اندرون خلوت بچه‌ها(خانه تمرین تئاتر) قدم می‌گذارد؛ در می‌یابد که این نسل نه بزهکار است، نه کافر و نه سرکش.
«قاعده تصادف» بیشتر از همه نشان می‌دهد که اولین ساخته بهنام بهزادی تصادفی نبوده است و همان طور که در فیلم می‌گوید برای وقوع تصادف، باید در شرایط تصادف قرار بگیریم. همان طور که بچه‌ها تصادفا در شرایطی قرار می‌گیرند تا عیار رفاقت‌شان عیان گردد و سربلند می‌شوند. همان طور که وقتی پدر شهرزاد به خانه آنها می‌رود برایش مسجل می‌شود که جنس این نسل فرق می‌کند با تمامی پیش فرض‌ها.

منتشر شده در کافه سینما ، خبر امروز   سینما نگار و موسسه آوینی