عشق اساطیری
برای تو می نویسم ، برای تو که از لحظه ی بودن با من بوده ای ، برای تو که از تمام رموز و پیچ و خم دل من آگاهی ، برای تو که صدای قلبم از آن توست ، برای تو که حتی لحظه ای نفهمیدی که من عشق را چگونه می خواهم و حتی بخاطر نیاوردی که چطور در زندگی من اتفاق افتادی ، ولی من هنوز به خاطر دارم که تو حتی آن روز را بخاطر نیاوردی ، همان روز که با خنده هات ، حرف هات و حتی مژه زدن هات به قلب من هجوم آوردی .
می دانی ؟ عشق تو مانند دروغی بود که از بس گفته بودیم ، خودمان هم باورمان شده بود، ورنه تو گوهر خفته ی دل من بودی ، تو همان شبحی بودی که در تمام زندگی پشت سرمن بود و چون روی برگرداندم ناپدید شد ، تو همان فریادی بودی که چون گوش را تیز کردم به سکوت بدل گشت و درست در همان لحظه که محو شده بودم ، آمدی و آتش بر خرمن دل من زدی و من هنوز به خاطر دارم که این را حتی به خود تو هم گفتم ، ولی تو چنان با تردید نگاهم کردی که هنوز که هنوز است از خودم می پرسم اصلا تو در این دنیا وجود خارجی داشتی یا نه .
همه ی این اتفاق ها هم که دروغ باشد ، باز من دوست دارم که هی باورشان کنم ، زندگیشان کنم و باز زندگیشان کنم از نو ، اشتباه کنم ولی باز عاشق بشوم . اما اگر همه ی این ها هم که دروغ باشد ، من دروغ بودن این یکی را باور نخواهم کرد که آن شب چقدر صادقانه دستانت را با تمام وجود خواستم و حتی اگر آن شب هزار بار دیگر هم که تکرار شود و حتی اگر تو دستت را پس بکشی باز من دستانت را خواهم خواست و هرگز پشیمان نخواهم شد .
حالا که تو گاهی سخاوتمندانه در خاطرم می آئی ، از ترس آن که یادت از ذهنم بپرد ، حتی تکان هم نمی خورم ، می گذارم که بیائی و آرام تاریخ را تکرار کنی ، حتی آن لحظه که گفتی دوستیمان ته نشین شده و باید دل کند از این یکنواختی و درست در همان لحظه که من می توانستم کلمه ای بگویم و تو را منصرف کنم و نگفتم ، باز در خاطرم هیچ نمی گویم ، می گذارم که آرام آرام به لب پرتگاه برویم و بی آنکه دستی ما را به پائین پرتاب کند ، به عمق تاریکی بلغزیم و سقوط کنیم تا ابدی گردیم ، تا همه ی شلوغی و همهمه ی آدم های اطرافمان خاموش گردد.
می دانی ؟ از هرکسی چیزی در خاطره هرکس باقی می ماند ، از بعضی کلام هایشان ، درشتی کلامشان و حتی سردی و بی تفاوتیشان . ولی این غرامت عشق من به توست که تک تک لبخندها و نگاه هایت را به یاد دارم . به یاد دارم که با یاد هر کدامشان گر بگیرم و نفسم تنگ شود ، آنقدر که خیال کنی درون ریه هایم چیزی گیر کرده است ، چیزی فراتر از بغض ، سنگین تر از بغض . دلم می خواهد باور کنم که این سنگینی نفس ، از دلتنگی تو برای من است ، دلم می خواهد تمام افسانه های عشق را باور کنم ، مگر اینکه یکی از آن ها راست باشد .
اما می دانی ؟ این تو نیستی که دوست داشتنی هستی . این منم که تو را دوست داشتنی خواسته ام ، با هر قطره اشکم ، با هرلحظه خواستنم با تمام همان نفس تنگی هایم ، با همه ی پشیمان شدن هایم از خداحافظی با تو .ولی از تو می خواهم که مرا نخواهی ، از تو تقاضا دارم که جفایت را صد چندان کنی ، حتی حاضرم التماست کنم که هرگز هوس نکنی که برگردی چون دیگر تو متعلق به خود "تو" نیست . این "تو" اسطوره من است ، زندگی من است !!!