به تو می گویم بجنب که وقت نداریم ، سریع لباس هایت را در بیاور . تو می گوئی :من سریع دوست ندارم که بروی سر اصل مطلب ، اول یه کم نوازشم کن ، به من حرف های عاشقانه بزن ، بعدش کم کم !!. به تو می گویم :آخر فقط ۱۵۰لغت فرصت داریم ، نمی شود  همه ی این ها که می گوئی را انجام بدهیم ، فرصتی باقی نمی ماند . در داستان کوتاه ، نمی شود شخصیت پردازی کرد ، چه برسد به عشق بازی . اخم می کنی و من مثل همیشه طاقت اخم هایت را ندارم . به تو می گویم : آخر برای نوشتن چشم هایت به جلدها کتاب نیاز است ، چه کنم که واژه کم می آورم ، چه کنم که بزرگی و زیبائی تو جا نمی شود بین لغات ، نمی شود با واژه ها لب های تو را ترسیم کرد .

تو لبخند می زنی و در آغوشم قرار می گیری و من می روم سر اصل مطلب !!!

 لینک این مطلب در بالاترین