دخترک خواستگارها را یکی یکی به گند می کشید و پرستیژ خانوادگیشان را بهانه می آورد . از فرهنگ خانوادگی سخن می گفت و اصالت نسل را مهم ترین ویژگی برای ازدواج بر می شمرد و خانواده ی پسرها را به باد استهزا می گرفت . مادرش ، اما همیشه ساکت بود . چرا که حرف های دخترش ، او را به یاد آن طویله ی کاهگلی می انداخت و عطر یونجه ی مرطوب و آن خلوت وحشتناک،  دست خودش نبود ولی مبلی که دخترک بر روی آن نشسته بود، ناخودآگاه او را به یادچهارپایه ای می انداخت که آن شب بر زیر آن خر نهاد تا آتش بی عرضگی شوهرش را خاموش کند . عاقبت هم یکی از آن پسرها خریت کرد و دختر را به زنی گرفت ، از بس که این عروس و داماد به هم شبیه بودند!!!