یک شب کاملا معمولی
مرد اتاقش را مرتب نمود، دفترچه ی خاطرات و آلبوم عکس هایش را برداشت و صفحاتی را از آن جدا کرد ، خواست بسوزاندشان، تردید وجودش را فرا گرفت . همه را داخل کشو گذاشت و آن را قفل کرد ، غذای سبک و رژیمی اش را خورد . دوباره تمامی افکارش از جلوی چشمانش دویدند، وانمود کرد که به آنها بی تفاوت است .به خودش گفت که من تصمیم خودم را گرفته ام ، لباس راحتی پوشید و زیر درب ها پنبه گذاشت و شیرگاز را تا آخر باز کرد ، پیچ را کم کرد و باز کمتر ، لحظه ای اندیشید ، آن را تا نیمه قرار داد و به تخت خواب رفت ، با خود گفت چیزی را که جا نگذاشته ام ؟، صدای فش فش گاز را می شنید ، چشمانش را بست ، پلک هایش را روی چشمانش فشار داد ، لختی بعد ، چشمانش را باز کرد .
- به نظر تو همه خواهند فهمید که من به چه علت خودکشی کرده ام ؟
- من ...؟ از کجا باید بدانم ؟
- مگر تو دانای کل قصه ی من نیستی ؟
-خب، چه اتفاقی می خواستی بیفتد ، فردا که هیچی ، شاید تا یک هفته هم کسی نبودت را متوجه نشود ، بوی گندت که خانه را پر کرد ، همسایه ها در را خواهند شکست و جنازه متلاشی شده ات را پیدا خواهند کرد .
- نخیر ، فردا ساعت ۷ که بشود دوستانم به سراغم خواهند آمد ، همه نگرانم خواهند بود و می فهمند که من در پس این چهره ام چه دردی را می کشیده ام .
- آره اصلا تو راست می گی ! ولی اگر من که دانای کل هستم می پرسی تا یک هفته نعش متعفنت رو زودتر پیدا نمی کنند ، فکر کردی کی هستی ؟ تا یک سال هم همسایه ها نفرینت خواهند کرد بخاطر بوی تعفن و ترسی که به جان بقیه انداختی .
- خب می گی من چیکار کنم ؟
- به من چه ؟ تو هر غلطی می خوای بکن ، من فقط روایت می کنم .
مرد فحشی داد و شیرگاز را بست و غرغر کنان به رخت خواب برگشت . قهرمان بازنده داستان که به خواب رفت . دانای کل گفت : اصولا این اتفاقات را باید به صورت بنیادی تجزیه و تحلیل کرد و مهم ترین عاملی که ....و ناگاه یادش آمد که مقاله نمی نویسد و داستان تمام شده است .