روزی که من متولد شدم ؟
ناگاه در چشمان من زل می زنی و می گوئی " چه خبر؟" و این چه خبر از هزارتا فحش آب نکشیده هم دردناک تر است . اصلن دوستی ها ، از یک جائی که می گذرد ، حرف زدن نمی خواهد برای انتقال احساس ،نه آنکه حرف جدید نمانده باشدبرای گفتن ،بلکه بخاطر آنکه هنوز گفته نشده ،آن را در می یابی ،احتیاج به نگاه کردن هم ندارد ،در خاطرش هم که بگذرد ،سریع درک می کنی که چه چیزی در سر می پروراند .
ناگاه در چشمان من زل می زنی و می گوئی " چه خبر؟" و این چه خبر مرا می برد تا پای چوبه دار ،تا انتهای درماندگی . تا به حال هیچ اعدامی خاطرات خودش را بازگو نکرده است و گرنه می فهمیدی که وقتی کلکت کنده است که چشمت می افتد به طناب دار ، نه وقتی که آن بالا تلو تلو می خوری !
به من گفتی چه خبر و من همان موقع بود که تا آخر حرف هایت را خواندم ،لازم نبود حاشیه بچینی و دلیل بیاوری و آسمان و ریسمان به هم ببافی . تا آخر حرف هایت را حتی از تو بهتر می دانستم . بخاطر همین بود که هر لحظه که می گذشت آرامش من بیشتر می شد و اضطراب تو !
همین که گفتی چه خبر ، معلوم بود مثل همیشه عجله داری که حرفت را بزنی ،از بس که عجول بودی ،صبرت نبود ، نمی توانستی آرام یک جا بشینی و یک بار تقدیر را نظاره کنی . سوالی که در وجودت پیدا می شد مثل ماهی افتاده بر شن داغ ، به این سوی و آن سوی می زدی و گرنه آن گونه شب تولدم را که همیشه ملال آورترین روز زندگیم بود ،این گونه به ابدیت پیوند نمی زدی تا هزار سال هم که بگذرد به خاطر بیاورم که حتی یک شب به خاطر من تحمل نکردی و من فهمیدم که عشق دگر خواه است .
گفتی چه خبر و این کامل ترین جمله ای بود که می توانستی بگوئی ،چرا که این گونه دوست داشتن من از بی خبری بود ، از ندانستن ام ،از نابلدی ام . حالا اگر هزار سالگیم را هم تولد بگیرم ،دلم برایت تنگ نخواهد شد ،هوس لب هایت را هم نخواهم کرد . حالا دیگر خوب از دنیای عاشقی خبر دارم ،حالا خوب می دانم که عشق حتی به اندازه یک نخ سیگار هم واقعیت ندارد و اصلن بیهوده بود که من به آب و آتش می زدم . تو جزو اشیا شده بودی ،مثل دیوار ،مثل صندلی ،و این مطلب را همان موقعی دریافتم که دستانت را سرد تر و سخت تر از سنگ یافتم و فهمیدم که عاشق ،محکوم به اعدامی ست که حتی زمان اجرای حکم خویش را هم نمی داند و شک و تردید و ناامنی است که عشق را می سازد ،باید هر روز و هر شب منتظر ماند برای روز اعدام . عاشقی و آسایش با هم جور در نمی آید . اصلن وصال ، بزرگترین جنایتکار عالم است ، فاتحه ی همه ی دوستی ها را می خواند ،پدر همه عاشقی ها را در می آورد ،تو می توانستی در زندگی من تبدیل به اسطوره شوی ، اما نگذاشت .
حالا که یک سال بزرگتر شده ام ، فهمیده ام که اگر می خواهی دوستت داشته باشند ، هرگز نباید اعتراف کنی که عاشق شده ای ، نباید با تمام وجود خواستن شوی که ملال آور به نظر برسی . باید کمیاب باشی و سرد ! باید هرچه دلت خواست را دور بریزی تا به خواست دلت برسی ، باید پنهان کنی و دروغ بگوئی . فهمیدن این حرفها ، اصلن تبریک دارد ؟