۱-گوسفندها در تمامی قسمت های داستان ، حضور چشمگیری دارند ، همیشه با سیاست های ناپلئون موافقند ، هیچ گاه اعتراض نمی کنند ، حتی نهایت سر پیچی آنها از نظام برده داری ناپلئون ، چیزی جز علف خوردن پنهانی از مزرعه نیست .اما جالب تر انکه جورج اورول نویسنده داستان با زیرکی خاصی در داستان نامی از آنها نمی برد و در همه جای کتاب از کلمه گوسفندان در کتاب نام می برد . در حالیکه در کتاب ، خوک ها ، اسب ها ، بزسفید مزرعه ، کلاغ و حتی الاغ پیر مزرعه با نامی خاصو منحصر بفرد یاد می شوند .

نتیجه اخلاقی : گوسفند نباشید  ...لطفا!

۲-بنجامین الاغ پیر مزرعه ، خواندن ونوشتن بلد است ولی اعتقاد دارد که هیچ چیز ارزش خواندن ندارد . برای خوک ها چنان کار می کند که برای آقای جونز صاحب قبلی کار می کرد ،نه اضافه کار می کند و نه اهل کم کاری است ، نه در جنگ بین حیوانات شرکت کرد و نه در شورش ابتدائی ، و در آخر با چند حبه قند و روبان قرمزی که انسانی به او می دهد از مزرعه می گریزد و به خدمت مرد بارکشی در می آید و چقدر لذت می برد !!!!

نتیجه اخلاقی : الاغ هم نباشید ....اگر توانستید

۳-باکسر ، اسب عظیم الجثه ، تقریبا به اندازه  تمام همه حیوانات کار می کند او فقط چند حرف از حروف الفبا را می داند و سهم اصلی را در ساختن مزرعه حیوانات دارد و بارها در جنگ ها از خود گذشتگی می کند و همیشه به خوک ها وفادار است . ولی به محض آنکه پیر می شود ، ناپلئون او را به کشتارگاه می سپارد تا حتی استخوانش را بفروشد .

نتیجه اخلاقی : اگر در جائی زیاد کار می کنید حداقل حروف الفبا را یاد بگیرید. اگر سلاخی شدن را دوست ندارید.

۴-سگ ها ، فارغ التحصیلان مدرسه ناپلئون هستند ، آنها علاقه ای به خواندن چیزی غیر از هفت حکم ناپلئون نیستند . اسنوبال را از مزرعه بیرون می کنند ، به فرمان ناپلئون چندین حیوان را می کشند ولی ناپلئون هرگز به آنها پستی نمی دهد اگرچه که بارها جان ناپلئون را نجات می دهند ولی  جایشان همیشه بیرون از خانه است .

نتیجه اخلاقی :....

۵-ناپلئون به محض آنکه ، اسنوبال را از مزرعه خارج کرد ، جلسه هم اندیشی با حیوانات را برهم زد و اعلام کرد که از این پس تمامی تصمیمات را خوک ها به نمایندگی از آنها خواهند گرفت و یک جورهائی سازمان رو منحل کرد !!! و حتی به حیوانات گفت چون کار خوک ها فکری است آنها مجبور هستند که شیر و سیب بخورند در حالیکه آن را دوست ندارند. و بخاطر آنهاست که شب ها در طویله نمی خوابند و در اتاق انسانها استراحت می کنند.

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت  زحمات کسی را زیر سوال نبرید

۶- وقتی که طرح آسیاب که توسط ناپلئون طراحی شده بود شکست خورد و بی کفایتی ناپلئون محرز گردید . ناپلئون دستور داد که به مدت سه روز جیره غذائی حیوانات را بیشتر کنند .

نتیجه اخلاقی : از افزایش حقوق و سود دریافتی همیشه نباید خوشحال بود

۷-ناپلئون با شایعه سازی و ایجاد توهم توطئه کاری کرده بود که حیوانات ناخودآگاه هر تقصیری را گردن اسنوبال می انداختند و حتی مرغ ها تخم گذاشتنشان و گاوها برای آب نوشیدنشان هم از ناپلئون تشکر می کردند.

نتیجه اخلاقی :××××××××××××× 

۸-اسکوئیلر معاون ناپلئون در جائی از داستان می گوید تولید مواد غذائی به دویست و حتی پانصد درصد بیش از گذشته رسیده  ودر طول تاریخ حیوانات تا کنون سابقه چنین رونقی وجود نداشته است ولی حیوانات همچنان گرسنه هستند و دلشان می خواهد که این اعداد کمتر بودند ولی شکمشان سیر بود.

نتیجه اخلاقی :  فیشر یکی از بزرگترین آماردان های تاریخ  می گوید هیچ چیز به اندازه آمار به دروغگویان کمک نمی کند.پس گول آمارهای کسی را نخورید

 ۹-زمانی که همه حیوانات فکر می کردند که ناپلئون مشغول مذاکره با همسایه چپی است ، او در حال مذاکره با همسایه راستی بود . و زمانی که همسایه راستی سر او کلاه گذاشت او اعلام کرد که این توطئه اسنوبال بوده است .

نتیجه اخلاقی : حقایق همیشه آن طور نیست که شمافکر می کنید.

 

۱۰-ناپلئون همان OOOOÅÅÅÅÅõõخوک ها OOOOÅÅÅÅÅõõبه زودی کار به ÅÅÅÅÅõõه آنها دیگر حتیOOOOÅÅÅÅÅõõ فقط اصولی ÅÅÅÅÅõõجاه‌طلب و خرده‌بین OOOOÅÅÅÅÅõõ تثبیت قدرت خود OOOOÅÅÅÅÅõõبر زبان برانند؛اما آگاه باشید که آنها حیوانOOOOÅÅÅÅÅõõو خاک بر سرOOOOÅõ و  .

نتیجه اخلاقی :؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

«مزرعه حیوانات» بنا به گفته خود اورول قصه پریان است. و سخن به گزاف نیست که اگر آن را بزرگترین شاهکار طنز جهان بنامیم ،داستان حیواناتی که از ستم انسانی که صاحب شان است به تنگ آمده اند، و بر آن می شود که علیه او به شورشی دست زنند، و از آن به بعد خودشان همه کاره خودشان باشند، و به عبارتی دیگر از سلطه «موجود دو پا» بگریزند.و قوانین هفتگانه تصویب می کنند و شعار سر می دهند که حیوانات همه با هم برابرند و انسانی که از شدت مستی فراموش می کند که درب طویله حیوانات را ببندد و چه نغز است که این شورش از یک مستی آغاز می گردد.

حیوانات شورش می کنند اما پس از شورش و بیرون انداختن ارباب، کم کم اهداف اولیه از یادها می روند؛ خوکها (و در راس آنها ناپلئون) که به دلیل باهوش تر بودن رهبری حیوانات را بر عهده دارند، از حماقت و بی خبری آنها به نفع خود استفاده می کنند، با وا داشتن حیوانات به اینکه حرف «رفیق ناپلئون» همیشه درست است، آنها را نسبت به درک خودشان بی اعتماد می سازند، و حیوانات کم کم باور می کنند که از اول، قبل از شورش، نیز وضعشان به همین بدی بوده است.گوسفندهائی که هرگز اعتراض نمی کنند و اسبی که غیر از کار کردن چیزی بلد نیست .

ناپلئون کم کم در می یابد که برای سوء استفاده هر چه بیشتر از حیوانات، باید بیشتر شبیه انسان شود؛ بنا براین «هفت فرمان حیوانیت» نیز به نفع و دلخواه او تغییر می کند(هیچ حیوانی نباید خمر بنوشد؛ هیچ حیوانی نباید به افراط خمر بنوشد تبدیل می گردد و الخ)، بعد از آن، هنگامی که خوکها پس از تلاش فراوان موفق می شوند روی دو پا بایستند، شعار حیوانات «چهار پا خوب، دو پا بد» که نفرت از انسان ها را می رساند، به «چهار پا خوب، دو پا بهتر» برای بالاتر شمردن خوکها نسبت به سایر حیوانات و نمایش ارادت حیوانات به آنها تغییر می یابد( و باز به حیوانات القا می شود که از اول شعار چیزی جز این نبوده) اما ناپلئون ، خوک پیشوا  ، در راه کسب نفوذ،‌ مبارزه‌ای پنهان بر ضد اسنوبال خوک دیگرکه اتفاقا بسیار باهوش است  راه می‌اندازد تا روزی که به یاری چند سگ نگهبان که در خفا بزرگ کرده است موفق به اخراج او می‌شود. توضیحی که داده می‌شود این است که اسنوبال همواره خائن و طرفدار آدمها بوده است و حیوانات چقدر ساده آن را قبول می کننداما خوک تبعیدی در بین حیوانات هنوز طرفدار دارد،ناپلئون در مزرعه ‌ نظام وحشت برقرار می‌کند و تقصیر تمام اتفاقات بد را به گردن او می اندازند و چنان این توهم توطئه را بسط می دهند که حتی گناه گم شدن کلید هم بر گردن اسنوبال می اندازند.وحیواناتی که حتی فکر هم نمی کنند. ناپلئون رهبر این نظام خیلی زود وعده‌‌‌های خوش روزهای اول را از یاد حیوانات می‌برد و به فکر تقلب و دست‌کاری در اصول عمده می‌افتد. از طرفی‌،‌ حیوانات چیزهایی را که به خاطر آن شورش کرده بودندرا اندک‌اندک از یاد می‌برند: به زودی کار به جایی می‌رسد که آنها دیگر حتی نمی‌توانند بخوانند و فقط اصولی را که نبوغ جاه‌طلب و خرده‌بین ناپلئون  برای تثبیت قدرت خود ابداع می‌کند به زحمت می‌توانند من‌من‌کنان بر زبان برانند؛اما با گذشت زمان و  به مرور تمام نقشه ها و شعارهای ناپلئون نقش بر آب می شود گاهگاهی فردی معترض بانگ برمی‌دارد که به انقلاب خیانت شده است،‌ اما سگ‌های نگهبان خیلی زود او را به سر عقل می‌آوردند. و اندک اندک کار به جایی می‌کشد که نژاد خوک‌ها در امر استثمار سایر حیوانات جای آدمها را می‌گیرد. بالاخره، روزی فرا می‌رسد که ناپلئون تجارت با مزرعه مجاور و فروش کار حیوانات‌ را برای تأمین منافع یاران و خویشان خود را ابداع می‌کند. و در پایان،‌ برنامه دیدار آدمهاست از خوکها، اوج ملاحت طنز خودنمائی می کند ، جائی که خوک ها با انسان ها باز در حال مست شدن هستند و حیوانات از پنجره فقط نظاره می کنند، که در آن خوکها- خوکهایی که لباس آدم به تن کرده‌اند و می‌کوشند روی دو پا راه بروند-کاملا از «حیوانیت» ی که برای آن شورش کرده بودند فاصله می گیرند:

دوازده صدای خشمگین، و جملگی همسان به هوا بلند شد. حالا دیگر آنچه بر چهره خوکان عارض شده بود جای بحث نداشت. حیوانات بیرون نگاهشان از خوک به آدم و از آدم به خوک و از نو ،از خوک به آدم می گشت؛ ولی دیگر برایشان محال بود بگویند کدامین خوک و کدامین آدم است.»

که محتمل است این جمله برگرفته هزل آمیزی باشد از گفته ی مارکس: «شخص کارگر در وظایف انسانی اش احساس دیگری ندارد جز اینکه حیوان است. هرچه حیوانی ست انسانی می شود و هر چه انسانی ست حیوانی می گردد.»