روز هفتم
مطلبی که در ذیل می خوانید قسمتی از یک داستان کوتاه می باشد که مدتی ست مشغولم کرده است . دوستان عزیز! لطف کنند نقد بفرمایند ،باشد که رستگار شویم
دیشب خواب بسیار عجیبی دیدم ،خواب های من همیشه تودرتو و سر در گم هستند و به ندرت پیش میآید که خوابی را به خاطر بیاورم . در خواب ،معلم کلاس چهارم ابتدائیام را دیدم . یک مرد سبیلو با موهائی مجعد،سال هاست که او را ندیدهام .روی سینهام نشستهبود و به صورتم سیلی میزد و با همان صدای بم و خش دارش حرف می زد؛می خواستم داد بزنم ولی انگار کسی صدایم را قطع کرده بود؛صدایم را خودم هم نمی شنیدم؛ می خواستم از زیر دستش بگریزم ولی انگار کسی دست و پایم را بسته بود؛تکان نمی توانستم بخورم او همچنان حرف می زد و حرف می زد؛به خاطر ندارم که چه حرفی ولی همین قدر را میدانم که مرا به جرمی تنبیه می کرد و برای این کارش دلیل میآورد. دوباره سیلیام زد این بار خیلی محکمتر،می خواستم بلند شوم ، نتوانستم ؛روی سینه ام نشسته بود . اشک در چشمانم جمع شده بود ،می خواستم گریه کنم ولی او همچنان حرف میزد ،حرف،حرف،حرف،بغض گلویم را فشار می داد . یک دفعه نمی دانم چه شد ولی انگار کسی دستم را گرفت و بلند شدم، زورم زیاد شده بود انگار . با مشت و لگد به جانش افتادم . او بر روی زمین افتادهبود و با یک نگاه خیره مرا نگاه میکرد .حتی پلک هم نمی زد . آنقدر با لگد توی صورتش زدم که صدایش قطع شد . دیدم که مرده است . دلم خنک شد .پیش خودم گفتم که حقش بود . ولی بعد دلم برایش سوخت.آخر خیلی دوستش داشتم . گریهام گرفت . ازخواب بیدار شدم ناگهان یاد روزی افتادم که املایم را ننوشته بودم و او مرا بازخواست کرد ؛جواب دادم که کسی نبود که به من املا بگوید و او گفت : پدر و مادرت کدام گوری بودند که به تو املا نگفتند ؟ و من هیچ نگفتم . یکی از بچه گفت :آقا اجازه پدر و مادر نداره ، همهشون مردن . و او فقط به من نگاه کرد . درست مثل همان نگاهی که وقتی با لگد کشتمش به من خیره شده بود.