به او می گویم :"امید، مرا چند تا دوست داری؟"، امید به سقف نگاه می کند و خوب می دانم که چقدر لجش گرفته است . می گوید: "به اندازه‌ی تمام افراد روی زمین . بسه ؟" می دانم که دروغ می گوید مرا حتی به اندازه منشی دماغ عمل کرده شرکت هم دوست ندارد . به او می گویم : "منم همین طور ، مثل تو !". یعنی یک تار موی پوریا همکلاسی سابق‌ام را با تو و خانواده‌ات عوض نمی کنم. به هم خیره می شویم، خنده‌مان می‌گیرد از روز اول آشنائی‌مان هم همین‌طور بود ،فکر هم را خوب می‌خواندیم . همیشه از این ویژگی‌اش لجم می‌گیرد، فکر کنم او هم . روی مبل نشسته‌است و حرص را درون چشمانش می توانم بخوانم؛ با نیشخندی گوشه‌ی لبش آرام می‌گوید: "شام نمی خوای بیاری؟" می خواهد لج من را در بیاورد .به او می گویم :" پس کی برام ماشین می‌خری"؟ خنده روی لبش گم می‌شود.