خوش به حال مورچه ای که مرد!
مرد با عجله عجیبی به سمت اتاقک گوشه حیاط راه می رفت . قدم هایش را نزدیک به هم بر می داشت . در را باز کرد و داخل شد . شلوار را تا نیمه پائین کشید و چمباتمه نشست .ادرارش مانند نخی طلائی به سمت زمین پرتاب شد .بوی ادرار فضا را پر کرده بود؛ نفس راحتی کشید. بار اولی بود که میدید شاشش کف کردهاست . فهمید که بزرگ شده است. قطرات ادرار با فشار به سرامیک برخوردمی کرد و به آرامی به سمت پائین جاری می شد .ادرار زردرنگ دور مورچه ای را حلقه زد؛بیچاره مورچه راه فرار نداشت .در خشکی روی سرامیک، در حالیکه دورش را مایع زردرنگ پر کرده بود، از این سو به آن سو میدوید، حلقهی زندگی تنگ تر و تنگ تر می شد تا جائیکه مورچه بینوا را در برگرفت . مورچه خودش را به چیزی نامعلوم روی سرامیک چسبانده بود که مبادا ادرار او را به داخل چاه ببرد، مثانه مرد خالی شد؛ سیل مهیب ادرار که مورچه را در برگفته بود به مدد شیب سرامیک فرو نشست .مرد لبخندی از سر رضایت بر لبانش نقش بست که جان مورچه را نجات داده است، ناگهان به خاطر آورد که مورچه لابد نجس شدهاست. با شیلنگ اب به سراغش رفت تا او را تطهیرکند ،اما فشار آب زیاد بود، فشار آب مورچه را به دیوار پرتاب کرد و سپس با خودش به درون چاه برد .
خواننده از استفاده ی زیاد از لغت ادرار درون داستان شاکی است، احساس می کند که چشمانش و مغزش بوی ادرار گرفته است . ولی راوی داستان چندان هم از پایان تراژیک قصهاش ناراضی نیست ، می گوید: زیا هم بد نشد برای مورچه ! حالا از دست مرد قصه من فرار می کرد، بقیه را چیکار میتوانست بکند، در روز دهها نفر به توالت میآیند و میشاشند و با قیافهای فیلسوفانه ادامه میدهد : این پایان محتوم مورچه ای است که در توالت زندگی می کند. خارج از توالت هم که کسی او را تحویل نمیگیرد ؛پس باید بسازد با همهی این آدمهای توالتی .اگر زنده بود، الان امید به آینده داشت، فردا عاشق هم میشد لابد، دلش شمال با یار هم می خواست که بارانش بگیرد . و اگر اجل مهلت اش می داد فردا آرزو هم میکرد که جریان سبز فراگیر شود و دموکراسی حاکم گردد . تا کی دلش را خوش کند که انتخابات بعدی بهتر میشود ؟ تا کی منتظر بماند که فلانی بمیرد و این وضع تمام گردد؟