می‌دانی؟ من از روزی که به دنیا آمدم بر تو عاشق بودم، زمانی که هنوز به دنیا نیامده بودم، حتی! می‌شناختم کرشمه‌های راه رفتنت را، دوست می‌داشتم آرام سخن گفتنت را، دیوانه‌ام می‌کرد همان طور که حالا  آرامشت دیوانه‌ام می‌کند.

در تمام سال‌های کودکی، در کوچه پس کوچه‌های جوانی این تو بودی که بزرگ شدی در من، سر به آسمان سائیدی و اصلن در تمامی عشق های زندگی‌ام، بوی تو بود که مرا مست به این سوی و آن سوی می ‌کشاند . ولی اکنون تو را یافته‌ام.

همه‌ی این حرف‌ها لاف هم که باشد، عزیز من! پس چگونه است که می‌توانم تو را از بین هزاران نفر تشخیص دهم و یا آرام گام بر داشتن‌ات را از بین این همه راه رفتن‌ها تشخیص دهم، چرا طوسیِ رنگ لباس تو فرق می کند با بقیه‌ی طوسی‌ها، چرا ناب ترین عواطف انسانی هجوم می آورند بر من قبل از دیدارهای ناگهانی‌مان.  چرا فقط تو هستی که حتی با اخم های درهم‌ات هم، مهربان به نظر می رسی.

اما عزیز من! حتی اگر همه‌ی این حرف ها دروغ باشد و ساخته‌ی ذهن خیال پرداز من، آن روز سرد با آن قرمزای غم انگیز آسمان را هرگز فراموش نمی‌کنم که با حضورت چگونه نشئه دواندی درون رگهام نگفتنی! و چگونه با نگاهت شیرین‌ترین شعرهای عاشقانه را نوشاندی بر لبهام و من چگونه نداشتنت را در سکوت تنهائی خویش بر دلم آتش زدم  و علاوه بر من که همه‌ی این جذبه ها را زندگی می‌کردم، تو هم بودی و می‌دیدی غرامت دادن ام را!

اشکال کار عشق اینجاست که همیشه آرام اتفاق می‌افتد، اشکال کار من اینکه همیشه یک جای کار می‌لنگد، همیشه وقتی می‌فهمی دچارش شده‌ای که کار از کار گذشته است. سُر خورده‌ای بر دهان مبهم عشق و نظاره می کنی سقوط کردنت را آرام؛

 آرام مثل قدم زدنت، مثل نگاه کردنت! قدمت را که بر می‌داری انگار هزار سال طول می‌کشد تا نوبت به قدم دوم برسد. حرف که می‌زنی، بین کلماتت، هزار فاصله و ویلگول ریخته‌اند انگار! خوب به خاطر دارم که در کوچه، از دور نظاره می کردم تو را، گذاشتم که آرام اتفاق بیفتی، دیدنت به خواب می‌ماند، بیدار نکردم خودم را ،خود را رها کرده بودم، مانند محکوم بر پای چوبه‌ی دار. نزدیک که شدی، ناگاه همه‌ی صداها قطع شد، باد درختان را چون دیوانگان از این سو به آن سو می‌کشاند، اما صدای باد نمی‌آمد و تو چنان گام بر می‌داشتی که انگار این زمین بود که بر محور مسیر قدم هات می‌چرخد. گاه‌گاهی دزدکی نگاه می‌کردی، خوب به خاطر دارم، اما من نمی‌توانستم نگاه از تو بردارم، شجاع شده بودم لابد. حالا که خوب فکر می‌کنم، در می‌یابم که گام‌هایت به مرگ می‌مانست، قدم به قدم، می‌گرفت داشته هایم را؛ وجودم را عریان کرده بود و این خاصیت عشق است که چیزی به کسی نمی‌بخشد و می گیرد هرچه که داری

خوب که نزدیک شدی، نتوانستم بودنت را تاب بیاورم. جراتی نمانده بود حتی برای نیم‌نگاهی، هیچ شده بودم ، قامتم کوتاه شده بود انگار، سنگینی چیزی روی دوشم، خمیده‌ام کرده بود. چیزی نتوانستم بگویم که «از درد های کوچک است که آدم ناله می کند، ضربه که سهماگین شد، لال می شوی »، از من که گذشتی همه چیز سریع شد دوباره، آنقدر سریع که نتوانستم چیزی را از چشمانت بخوانم یا بتوانم چیزی از چهره‌ات را به خاطر بسپرم که در روزگار بی‌طاقتی به‌خاطر بیاورم. خیلی سریع در پیچ کوچه گم شدی، انگار هرگز از این کوچه عبور نکرده بودی، انگار اصلن وجود خارجی نداشتی و اکنون من مانده‌ام و احساسی ناب، که تنها سرمایه من است و به این فکر می کنم که اگر این حرف ها به گوش تو نرسد، چقدر بیچاره ام که اگر دلت را نلرزاند، چقدر تنهایم.