پنجاه قدم تا اتوبوس شب

نگاهی به فیلم «پنجاه قدم آخر»




«پنجاه قدم آخر» ساخته‌ی «کیومرث پوراحمد» از جمله‌ فیلم‌هایی بود که نمایش آن در جشنواره فیلم فجر، حاشیه‌های زیادی را رقم زد. «هرمز» مهندس جوانی است که ماموریتی به او داده می‌شود که تا خاک دشمن پیشروی کند و دستگاه الکترونیکی کورکردن رادار دشمن را به کار بیاندازد. داستان فیلم همان طور که در عنوانش اشاره می‌شود، قصه‌ی پنجاه قدم آخر است. پنجاه قدم در آستانه‌ی دیدن و نرسیدن. چنجاه قدم بین مرگ و زندگی. پوراحمد بعد از تجربه موفق اتوبوس شب، برای فیلم جدیدش دوباره سراغ حبیب احمدزاده، نویسنده ادبیات دفاع مقدس می‌رود. داستان با شخصیتی شروع می‌شود که نسبت به دنیای جنگ بیگانه است. او نگران مادر است  و در دل هراس دارد که نکند از این روزگار گزندی به او برسد. فیلم در ابتدا، بسیار درخشان و دیدنی است و با زیرکی از فضای جبهه و جنگ آشنایی‌زدایی می‌کند تا تصویری بکر و ناب برای مخاطبش به نمایش در بیاید. گره‌های داستانی و تعارض‌های شخصیتی، نوید یک قصه نو و داستانی بکر را به مخاطب می‌دهد. قهرمان قصه، هیچ سنخیتی با آنچه به عنوان رزمنده‌ی کلیشه‌ای در دیگر فیلم‌ها دیده‌ایم ندارد. آمده است تا کارت پایان خدمت خود را بگیرد و برای تحصیل به خارج از کشور برود. حالا وظیفه‌ای بزرگ بر دوش او گذارده شده تا بتواند جان هموطنانش را نجات دهد. اما درست زمانی که سودای اصلی قهرمان قصه تحقق می‌یابد، داستان به نوعی دچار تنش و ضربه می‌شود که گویی شخص دیگری از آنجا، عنان کارگردانی و داستان را در دست گرفته و بی‌تفاوت به پتانسیل قصه، فیلم را تارومار می‌کند. همین موضوع بود که باعث شد در جشنواره حاشیه‌های فراوانی بوجود بیاید و خنده‌ها و سوت و کف‌های استهزاآمیز سالن نمایش را پر کند. نیمه‌ی دوم فیلم، به قدری هجو و مضحک از کار درآمده است که کسی حتی جرات دفاع یا توجیه آن را ندارد. فیلم لحن رئالیستی خود را از دست می‌دهد و تا حد یک فیلم هندی یا تخیلی سقوط می‌کند. سالینجر جمله‌ای دارد که « داستان‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند؛ این راوی است که معمولا صدایش را در نقطه‌ای جذاب و هنرمندانه قطع می‌کند». پس داستان باید کجا تمام شود؟ پایان داستان، زمانی است که تمام گره‌های فیلمنامه و دغدعه‌های قهرمان با ساز و کار منطقی حل و فصل گردد و گرنه که داستان‌ها باید تا مرگ شخصیت‌ها ادامه داشته باشد. بلایی که کیومرث پوراحمد بر سر فیلم خود آورد، بی شباهت به اکبر کاظمی، دوست و همراه مهندس هرمز شکیبا نیست که در شب شناسایی عملیات از پنجاه قدم دریغ کرد و یک گروهان را به کشتن داد و یک عمر حسرت بر دل ماند.

منتشر شده در شماره 1 روزنامه آسمان

وِر آر یو فرام؟


نگاهی به فیلم «رد کارپت»

«رضا عطاران» بعد از وسواس عجیبش در فیلم قبلی، این بار در فیلم «رد کارپت» دست به یک تجربه به شدت بازیگوشانه و شیطنت‌آمیز زده است. همه چیز شاید از نام فیلم شروع می‌شود. «رد کارپت» همان فرش قرمز مراسم ورود سینماگران به جشنواره‌هاست. ولی عطاران عامدانه از لفظ «رد کارپت» ونه «فرش قرمز» به عنوان نام فیلم خود استفاده می‌کند. فیلم «ردکارپت» داستان یک سیاهی‌لشکر بی‌نشان است که به جشنواره کن می‌رود تا فیلمنامه خود به نام «تهران» را به استیون اسپیلبرگ پیشنهاد دهد. فیلم به شدت سهل و ممتنع است. سهل از آن جهت که فرم ساده و دکوپاژی به شدت معمولی دارد. ولی از جهتی اثری سخت و هوشمندانه است. فیلمنامه‌ای که رضا عطاران تصمیم دارد به کارگردان مشهور برساند، داستان مردمی است که به قول عطاران مانند قورباغه، دوزیست شده‌اند. هنگام نمایش فیلم «رد کارپت» ناگاه به یاد «حاجی واشنگتن» مرحوم حاتمی افتادم. در فیلم «حاجی واشنگتن» با اولین سفیر ایران در آمریکا روبرو بودیم که برای خوش‌امد رئیس‌جمهور آمریکا بساط پسته و ساز ایرانی را فراهم کرده بود تا بتواند نهایت رضایت طرف مقابل را به دست آورد، فارغ از آن که او زبان انگلیسی نمی‌داند و میهمان او ماه‌هاست دوره‌ی ریاستش به پایان رسیده است. علی حاتمی در آن فیلم، نقد تندی دارد بر کسانی که با سوغات پسته و زعفران و فرش ایرانی، خیال دارند تا به قله‌های افتخار برسند، درحالیکه حتی زبان آن‌ها را نمی‌دانند و از وضعیت آنها بی‌خبرند. وضعیت رضا عطاران در این فیلم نیز بی‌شباهت با حاجی واشنگتن نیست. او پسته و زعفرانش را خریده است و فیلمنامه به دست به کن آمده تا اثر خود را جهانی کند. او نیز زبان نمی‌داند و در کنار فیلمنامه خود یک شیلنگ با خود آورده که با توالت فرنگی به زحمت نیافتد. فیلم رد کارپت فیلم تلخ و گزنده‌ای است. او این بار وضعیت سینمای ایران را به سخره می‌گیرد. از پروژه‌های فاخری مثال می‌آورد که به قصد فتح افتخارات جهانی ساخته شدند و به جایی نرسیدند. تفکر او شبیه به تفکر برخی مدیران است که سینمای دنیا را با سازوکار ذهنی خود مرور می‌کنند و پس بی‌دلیل نیست که ژولیت بینوش را نجیب می‌خواند و شوهر آنجلینا جولی را بی‌غیرت.  در طی این سال‌ها، برای فتح قله‌های افتخار سینمای دنیا، فیلم‌های زیادی با عنوان بین‌المللی یا فاخر ساخته شد. از بازیگر تا فیلمبردارو تدوینگر و آهنگساز خارجی به ایران آمدند تا گیشه‌های سینمای دنیا را به دست بیاورند. ولی نتیجه ناامیدکننده و برابر با صفر مطلق بود. فیلم «رد کارپت» اگر آن داستان دزدی و خوابیدن جلوی کاخ جشنواره کن را در نظر نگیریم، فیلمی هوشمندانه است. فیلمی تلخ و گزنده که داستان خود را ورای همان سادگی و لودگی رضا عطاران به نمایش در می‌آورد.


منتشر شده در شماره 1 روزنامه آسمان


سینمای فاخر منفی هفت

نقدی بر فیلم برلین منفی هفت

در رمان «دن کیشوت» نوشته «سروانتس»، صحنه‌ای وجود دارد که سانچوپانزا ملازم و همراه روستایی ساده‌دل دن کیشوت می‌خواهد داستان چوپانی را تعریف کند که باید سیصد راس گوسفند را از این سوی رود به طرف دیگر رودخانه ببرد. قایق کوچک است و چوپان در هر مسیر تنها می‌تواند یک گوسفند را به آن سمت رود ببرد. سانچوپانزا تعریف می‌کند که چوپان، گوسفند اول را درون قایق می‌گذارد و به آن سمت رود می‌برد و بر می‌گردد. سپس گوسفند دوم را درون قایق می‌گذارد و به سمت دیگر رود می‌رساند. و بعد گوسفند سوم را ... این نوع روایت سانچوپانزا به گوسفند سوم نمی‌رسد که داد جناب «دن کیشوت» در می‌آید که ای وای! نکند که می‌خواهی تا گوسفند سیصدم را همین‌طور روایت کنی؟


وضعیت فیلم «برلین منفی هفت» آخرین ساخته «رامتین لوافی‌پور» بی‌شباهت به وضعیت دن کیشوت و سانچوپانزا نیست. آن‌قدر داستان با ریتم کند و کشنده جلو می‌رود و کارگردان در نشان دادن یک وضعیت آن‌قدر صبر و حوصله دارد که حوصله‌ی هر مخاطبی را سر می‌برد. نام اولیه فیلم ظاهرا «گمگشته» بوده است و خوشبختانه کمی سلیقه به کار می‌رود و نام فیلم عوض می‌شود وگرنه از عنوان فیلم می‌توان کل قصه‌ی فیلم را دریافت کرد. در واقع فیلمنامه بیش‌تر از یک موقعیت خاص نیست. موقعیتی که از طرح یک خطی خود جلوتر نمی‌رود و هیچ داستانی را بنا نمی‌کند.


فیلمنامه «برلین منفی هفت» فاقد یک شخصیت پویا است. پویایی شخصیت فیلم، عاملی است که بیشترین تاثیر را بر فیلمنامه می‌گذارد. یک قانون مشهور در مورد فیلمنامه‌نویسی وجود دارد که «کنش، شخصیت است». این مطلب بیانگر آن است که فیلم چیزی جز رفتار آدم‌ها نیست. کنش‌های یک شخصیت است که نشان می‌دهد که او چه شخصیتی دارد. ولی کارگردان فیلم «برلین منفی هفت»، آن‌قدر در دادن اطلاعات شخصیت‌ها خساست به خرج می‌دهد که کل فیلم در خلا درجا می‌زند. این اطلاعات شخصیت‌ها به قدری ضروری است و آن‌قدر در فیلمنامه به آن کم پرداخت می‌گردد که از میانه‌ی فیلم  خط سیر داستان را دچار چرخشی ناخواسته می‌کند. فیلم در مورد آوارگی یک خانواده عراقی است که به امید مهاجرت به آلمان آمده‌اند. قصه قرار است مانند اسم نخست فیلم، روایت گمگشتگی انسان‌هایی باشد که سر از غرب برمی‌آوردند تا زندگی بهتری را برای خود بنا کنند. ولی همین فقدان اطلاعات در مورد شخصیت‌ها باعث می‌شود که مسیر کلی فیلم بر مبنای بازگشایی راز گذشته‌ی نجمه، دختر خانواده تغییر مسیر پیدا ‌کند.


شخصیت اصلی داستان «هاتف» است که در بی‌کلامی و سکون محض به سر می‌برد. اما این سکون و بی‌کلامی باعث نمی‌شود که ما با شخصیتی پیچیده یا چندبعدی روبرو باشیم. فیلمنامه در خلا است و داستان جلو نمی‌رود. اتفاقات، چیدمانی و قابل پیش‌بینی است. فیلمنامه‌نویس در این وضعیت، یک سری اتفاقات قرار می‌دهد که شاید شما گمان کنید که آن‌قدر هم با یک فیلمنامه کم‌ملات روبرو نیستیم. ولی کلیه اتفاقاتی که در داستان رخ می‌دهد؛ خط اصلی داستان را جلو نمی‌برد. بلکه شخصیت‌های فرعی را یکی‌یکی معرفی می‌کند تا سفیدی صفحات فیلمنامه به چشم نیاید. خانواده هاتف، کمپ خود را عوض می‌کنند تا مشخص شود که کریم با بازی مسعود رایگان، انسان دغل و حقه‌بازی است. هاتف به زندان می‌افتد تا نجمه رازی که پنهان کرده است را بیان کند. یا رژین در بیمارستان بستری می‌شود تا مشخص شود که همسرش برای موسیقی تقاضای پناهندگی دارد. در صورتیکه هیچ‌کدام از این اتفاقات، سیر دراماتیک قصه نیست. این اتفاقات چیدمانی و قابل پیش‌بینی است. شخصیت اصلی، گذشته‌ی او و دغدغه‌هایش به درستی تعریف نشده است. مدام خودش را با موقعیت‌هایی درگیر می‌کند که دیگران برای او ساخته‌اند. چنین آدمی نمی‌تواند خود سبب‌ساز یک موقعیت شود و قصه را بنا کند و به همین‌خاطر کشمکش‌ها در سطح باقی می‌ماند. 


فیلم «برلین منفی هفت» از جمله فیلم‌هایی بود که با تابلوی ساخت «فیلم فاخر» با بودجه‌ای هنگفت ساخته شده است و مانند تمامی فیلم‌هایی که تحت همین عنوان ساخته شده‌اند؛ نه تنها فیلم قابل دفاعی نیست، بلکه تبدیل به اثری می‌شود که خلاف شعارهای حامیان مالی‌ش عمل می‌کند. فیلم قرار است در مورد گمگشتگی شرقی‌هایی باشد که به امید فردایی بهتر یا به قول بهروز با آرزوی نفس کشیدن، خانه و کاشانه خود را رها می‌کنند و سر از غرب در می‌آورند. فیلم از یک سوی، غرب را متهم می‌کند که جنگ به پا می‌کند و انسان‌ها را آواره‌ی کشوری دیگر می‌سازد و از طرفی دیگر همین غربی‌ها هستند که باید محیطی امن برای این انسان‌های وانهاده بسازند و از این منجلاب رهایشان کنند. وضعیت بهروز با بازی مصطفی زمانی، تنها ایرانی فیلم که بسیار بغرنج‌تر است. او موزیسینی است که به امید نفس‌کشیدن و تحصیل قصد مهاجرت کرده است. فیلم به زبان انگلیسی ساخته شده است. گویی مخاطب خارجی، مخاطب اصلی فیلم است. ولی سوالی که اینجا مطرح می‌شود آیا واقعا در ایران امکان تحصیل برای علاقمندان موسیقی وجود ندارد؟ آیا آن‌قدر در ایران عرصه برای تحصیل موسیقی سخت و طاقت‌فرساست که او حاضر شود برای رسیدن به این غایت، همسرش را روانه‌ی بیمارستان کند یا آن‌قدر فقر اقتصادی اسفناک است  که همسرش را وعده دهد که در صورتی که مهاجرت آن‌ها پذیرفته شود برای او پالتو خواهد خرید؟ پایان فیلم البته در این بین شاهکار (!) است. پزشک آلمانی معالج کاظم، سر می‌رسد و به خانواده عراقی کمک می‌کند تا کار مهاجرت آن‌ها به نتیجه برسد. کودک هم در غرب،  به حرف می‌آید و مشکلش رفع می‌شود. پس مشکل ظاهرا در همان شرق است. در افغانستانی است که امثال کریم را تربیت می‌کنند که کاری جز دغل‌بازی و شیادی بلد نیستند. سالخوردگان را در خانه رها می‌کنند و به دوستان شرقی خود خیانت می‌کنند. مشکل از لحاظ فیلم، ظاهرا در ایرانی است که تحصیل موسیقی برای مردمانش کیمیاست و خرید یک پالتو برای همسر، آرزویی دست نیافتنی و باید از خودکشی همسر خود آن‌قدر خوشحال باشی چون که در سایه‌ی دست و چنجه نرم کردن او با مرگ می‌توانی به تمام آرزوهایت برسی. و البته تمام مشکلات  در عراق است که برای اثبات بی‌گناهی یک دختر مقابل ظلمی که عده‌ای دیگر باعث آن شدند، باید آواره‌ی هزاران کیلومتر آن طرف‌تر شد که نکند همسایه گمان برد و زندگی ممکن نباشد. انگار تمامی مشکلات از فرهنگ شرقی‌ها می‌آید که زینب، از هر کمکی به هاتف مضایقه می‌کند چرا که همسایه‌ها که اتفاقا آن‌ها هم خاورمیانه‌ای هستند به شوهرش گفته‌اند که او رابطه‌ی پنهانی دارد. اشکال از فرهنگ شرقی‌هاست که نجمه راز سربه مهر خود را برای پزشک چشم آبی می‌تواند بگوید ولی همچنان ترس دارد که نکند پدر از آن بویی ببرد. ولی غرب در نظر کارگردان به همان بلندوبالایی که شخصیت‌های فیلم گمان می‌برند ایستاده است. نظامی دقیق و مبتنی بر منطق دارد که مشکل خانواده هاتف را می‌فهمند. پزشکانی دارد که نجمه و مشکلش را می‌فهمند، اگرچه که پدر او نمی‌تواند. پزشکان آلمانی مشکل کودک را حل می‌کنند، مشکلی که نجمه می‌داند هرگز در عراق حل نخواهد شد.


فیلم «برلین منفی هفت» هیچ حسنی که نداشته باشد، بار دیگر ثابت کرد که پروژه‌ای که با نام تولید آثار فاخر، دهها میلیارد هزینه را بر گرده‌ی پیکر نحیف سینمای ایران تحمیل کرد، نمی‌تواند و هرگز نمی‌تواند دوایی باشد که از ورای آن بتوان چند اثر سینمایی تولید کرد و در راس کارنامه مدیریت فرهنگی خود قرار داد و یک عمر با افتخار به آن نگریست. شاید بهتر باشد که تهیه‌کننده‌های دولتی این فیلم در خلوت خود نگاهی به این فیلم‌ها بیاندازند و فاکتورهای گران‌قیمت را در پستوی خانه نهان کنند و حتی از انتشار آن سر باز زنند. شاید بقیه فراموش کردند که میلیاردها تومان پول بیت‌المال را صرف آثاری کردند که نه تنها فاخر نیست ، بلکه مایه‌ی خجالت و وهن فرهنگ ایرانی است.


منتشرشده در شماره 74 مجله آسمان


گزارش یک قتل  

فیلم سینمایی «روز روشن» کلکسیونی از موضوعات روز و ایده‌های جذاب است. قصه‌ی اصلی فیلم در مورد قصاص است. قصاص موضوعی است که شاید وسوه‌انگیزترین داستانی باشد که فیلم‌سازان تمایل دارند که در چند سال اخیر در مورد آن فیلم بسازند. «شهر زیبا»، «دهلیز»، «انتهای خیابان هشتم»، «سوت پایان»، «من مادر هستم» و «هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند» فیلم‌های بودند که در این سال‌ها با عطش فراوان کارگردان‌ها ساخته شدند.


در فیلم «روز روشن»، سعی بر آن رفته است تا در کنار ارائه داستانی پرکشش، نمایشی از انسان‌هایی ارائه شود که چنان در عمق زندگی روزمره‌شان فرو رفته‌اند که حاضرند به سادگی از مرگ و زندگی دیگری بگذرند و دلیل و منطق و شرع و قانون را گواه می‌آورند تا بار مسئولیت را از دوش خود وارهند و سرگرم زندگی خود باشند.  پرسوناژهای خاکستری «روز روشن» از پسرک فال‌فروش گرفته تا شیک‌پوش‌های شرکت همگی دروغ می‌گویند و حقیقت را کتمان می‌کنند تا نکند که از پس صداقت‌شان گوشه‌ی درآمدشان ساییده شود و گزندی به زندگی‌شان برسد.

روند دراماتیک داستان در فیلم «روز روشن» به خوبی جلو می‌رود. همه‌ی شخصیت‌ها از پرداخت و پس‌زمینه جذابی برخورداند، اما گفتگوهای خام و ضعیف فیلم که در کلیشه‌ای‌ترین حالت ممکن در دهان بازیگران گذارده شده، چنان ضربه‌ای را به ساختار فیلم می‌زند که فیلمی که می‌توانست با بازی‌های درخشان و کنترل‌شده‌ی بازیگران خود سر به آسمان بساید در حد یک تجربه نه چندان ناموفق ظاهر می‌شود. در سکانس‌های نخست، آن قدر کارگردان در دادن اطلاعات شخصیت‌ها و قصه عجول  و شتابزده است که دیتاهای قلبه و سلمبه را یکی پس از دیگری در دهان بازیگر می‌گذارد تا قصه‌ی خود را شروع کند. این دقیقا همان مشکلی است که سیدفیلد در کتاب «چگونه مشکلات فیلمنامه‌مان را حل کنیم» بیان می‌کند. یعنی داستان در قالب کلمات گفته می‌شود و نه تصاویر و نتیجه کار مشتی از دیالوگ‌هایی است که کارگردان صبر ندارد تا آن‌ها را ذره ذره به خورد مخاطب دهد. جای تاسف آنجاست که اتفاقا در صحنه‌هایی که تصمیم می‌گیرد تا از ابزار نشان‌دادن به جای گفتن استفاده کند، نتیجه‌ای فوق‌العاده و درخشان ظاهر می‌شود، به عنوان مثال به سکانس انتظار کیانی با بازی مهران احمدی که وقتی در ماشین منتظر فرهودی است تا از خانه ذاکری بیاید دقت کنید که چه پتانسیل و طرفیت فراوانی در ورای این دیالوگ‌ها بر باد رفته است. ولی در عوض هرجا که به همین گفتن‌ها قناعت می‌کند، و ترجیح می‌دهد که به جای نشان دادن، مشتی دیالوگ تحویل مخاطب بدهد، چه اتفاق مضحکی رخ می‌دهد. خانم فرهودی با بازی «پانته‌آ بهرام» از ماشین پیاده می‌شود و با یک پاکت داخل ماشین می‌نشیند. و با دو دیالوگ کیانی به این نتیجه می‌رسد که ماشین را دو سه میلیونی زیر قیمت فروخته است. یا به محض اینکه دختر خردسال را به مهدکودک می‌رسانند، کل داستان و سرگذشت شخصیت‌ها با سرعتی باور نکردنی از خواستگاری دختر کیانی و شاهدان منصرف‌شده و دادگاه و قتل و رابطه‌ی بین پویان و فرهودی از دهان دو بازیگر بیرون می‌آید.  همین پرداخت سردستی و سطحی دو شخصیت اصلی فیلم باعث می‌شود که مخاطب در هیچ‌جای فیلم درک نکند که اساس این همدلی و همراهی این دو نفر که در قالب مسافر و مسافرکش قرار گرفته‌اند، از چه روی رخ می‌دهد و نتیجه آن می‌شود که در پایان مبهم و رهاشده‌ی فیلم، مخاطب دست به گمانه‌زنی‌هایی بزند که کل قصه را زیر سوال ببرد.

نکته‌ی جالب این فیلم و تقریبا تمامی فیلم‌های دیگری که با موضوع قصاص ساخته شده‌اند، این عنوان «مشاور حقوقی فیلمنامه» است که گاها در تیتراژ پایانی فیلم‌ها به چشم می‌خورد. بعد از جنجال‌های حقوقی فراوانی که بر سر فیلم «من مادر هستم»  بوجود آمد، کارگردان‌ها دقت خود را دو چندان کردند تا نکند که اتفاقات فیلم با یکی از قوانین حقوقی در تعارض باشد و چنان در این کار ممارست و دقت ورزیده‌اند که گاهی این اشاره‌ها برای تبری جستن از گیروگرفت‌های حقوقی به نظر مضحک می‌رسد. در این فیلم بارها از روی ماده‌های قانون مجازات عمومی روخوانی می‌شود تا نکند که درام قصه با قوانین حقوقی در تعارض باشد. ولی ای کاش که این سعی و اهتمام که برای رعایت مفاد حقوقی بکار رفته در مورد اصول و عناصر فیلمنامه نیز مورد توجه کارگردان قرار می‌گرفت. همان‌طور که کارگردان در مصاحبه‌ی هفته قبل اذعان داشتند که برای ساخت این فیلم از مشورت‌های  روانشناس و حقوق‌دان و جامعه‌شناس بهره گرفته است، ای کاش ایشان از یک کارشناس فیلمنامه نیز بهره می‌جست تا به آقای کارگردان می‌گفت که طبق پاراگراف دوم صفحه‌ی 33کتاب رابرت مک‌کی، شاه‌پیرنگ داستان باید پایان بسته داشته باشد. یعنی تمام پرسش‌هایی که در داستان مطرح‌شده و تمام عواطف برانگیخته‌شده را پاسخ دهد. نه اینکه خانم فرهودی فال حافظ را باز کند و چیزی نامفهوم زمزمه کند و چهره‌اش درهم شود و مخاطب با کلی اما و اگرها روی صندلی سینما تنها بماند.

البته اشکال کار در چند سکانس عقب‌تر رخ می‌دهد. هنگامی که کارگردان می‌خواهد گره‌ی اصلی فیلمنامه خود را عرضه دارد و درگیرودار پیدا کردن شاهد، ناگهان شخصیت اصلی و مخاطب از حقیقتی آگاه می‌شوند که ذاکری با رندی و شیطنت تمام روی دایره می‌ریزد. درام و گره‌ی اصلی فیلمنامه ایجاد می‌گردد. پرسش اخلاقی و دوراهی که خانم فرهودی در آن مردد می‌ماند، دوراهی شک و یقین مخاطب نیز هست. اینجاست که قصه، سوالی که تا به حال شخصیت از بقیه پرسیده است را از خود او می‌پرسد و عیار صداقت او را این بار اندازه می‌گیرد. ولی شخصیت خانم فرهودی با بازی «پانته‌آ بهرام» آن‌قدر نحیف و لاغر است که در مقابل اولین کشمکش اساسی جا می‌زند و او که تا به حال در مقابل همه‌چیز واکنش نشان می‌داد، ناگهان از جریان اصلی حذف می‌شود و لابلای کاغذهای فیلمنامه گم می‌شود. شخصیت «کیانی» ناگهان بسط پیدا می‌کند و فیلم از زاویه دید فرهودی به سمت او می‌چرخد و این بار اوست که باید در مقابل مسئولیت‌گریزی و تعهدناپذیری یک جماعت، قصه را جلو ببرد و بار روی زمین مانده را به دوش بکشد. فرهودی در بین کنش‌ها حذف می‌شود و ذره ذره کم‌رنگ‌تر می‌شود. از همین روی است که پایان فیلم هرطور که برای فرهودی رقم بخورد، مخاطب قبول نمی‌کند. این دقیقا پیش‌بینی سیدفیلد است که اگر شخصیت اصلی فیلم در جایی از فیلم منفعل و بی‌حرکت بماند با یک پایانی نچسب روبرو خواهیم بود که با هیچ چسبی به پرسوناژ نمی‌چسبد. پس کارگردان مجبور است که پایان را رها کند و قصه را ناتمام بگذارد.

فیلم «روز روشن» داستان جنایت پویان نیست، قصه‌ی آدم‌هایی است که با سکوت‌شان و انفعال‌شان دست به قتل دیگری می‌زنند. یک بی‌گناه قرار است اعدام شود و هیچ‌کس حاضر نیست شهادت بدهد. گاهی برای قتل آدم‌ها لازم نیست که خنجر بکشی و به قلب کسی فرود آوری، کافی‌ست در لحظه‌ای در جایی در وسط شهر، در روز روشن هیچ کار نکنی، هیچ چیز نگویی.

منتشر شده در شماره 73 مجله آسمان