شهر را زیر پا بسوزد اگر...

 

 

گل و گلدان و باغ مست تواند ، گل من غنچه ایست مست علی

گل  بداند که بی گمان خاریست  ،  بری از  ذات  گل پرست  علی

 

عقده ای واهی نه اما خب ، طفل سر راهی ام نه اما خب

علی  اللهیم  نه اما  خب ، خون  من باد  ناز شست علی

 

درد   می   پیچد  تا  ،  انتقام  علی  بگیر  متا

گل من رو مگیر از من آه ، روبرویت علی نشسته علی

 

گل خوبم چقدر زردی تو ، از صمیم زنی چقدر مردی تو

لب گشودی نگاه کردی ، گفتی ای خون دلمه بسته علی

 

هیبت ذوالفقار  داری  تو  ، گل من  غنچه بار  داری  تو

در و دیوار خانه زار زدند ، ذوالفقارت کمر شکسته علی

 

شهر را زیر پا بسوزد اگر  ، بیخ خشک عمر را  بسوزد  اگر

خون به پا می کند ببوسد اگر ، قبضه ذوالفقار دست علی

(مهرداد )

 

 

مردی در تبعید ابدی

 

 

قبل از تحریر:  نادر ابراهيمي متولد 14 فروردين‌ماه سال 1315 در تهران ،در سن 72 سالگي از دنيا رفت

 

هلیا !

تو زیستن در لحظه ها را بیاموز !

و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین !

                 مرگ ، سخن دیگریست .

                 مرگ ، سخن ساده یست . 

و من دیگر برای تو از نهایت ، سخن نخواهم گفت .

که چه سوگوارانه است تمام پایان ها .

رجعتی باید هلیای من !

رجعتی دیگر باید

به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم

به رنگ روشن پرهای مرغ دریائی

به باد صبح     

           که بیدار می کند

                              چه نرم ، چه مهربان ، چه دوست .

رجعتی باید هلیای من ! به شادمانی پرشکوه اشیا

 

لباس های زمستانی ات را فراموش نکن!!!

 

پی نوشت : استاد عزیز ! خبر مرگتان مرا شدیدا تکان داد ، درست به اندازه وقتی که "بار دیگر شهری که دوست می داشتم "را می خواندم . درست به هولنکی وقتی که خود را عاشقانه های آرام یافتم ، و درست به اندازه وقتی که خود را در افسانه باران  گم کردم . استاد عزیز ، گفته بودی که مرگ سخن ساده و سخن دیگریست ، ولی هیچگاه نگفته بودی که مرگ برای شما اینچنین عاشقاته ای آرام است ! ما را به زیستن در لحظه ها فرا خوانده بودی ، ولی هرگز به ما سوگواری نهایت مهربانی ها را نیاموختی !

امروز باد صبح همان گونه که وعده دادی ، بیدارمان کرد ُ هم نرم ، هم مهربان ، هم دوست ! اما رجعتت ، هرگز و هرگز به شادمانی پرشکوه اشیا نبود و نبود ونبود و...

 امروز بدون تو یخ کرده ایم ، گفته بودی لباس های زمستانی ات را فراموش نکن .

تو نیستی ،اما من ...

 

 

تو نیستی

اما من برایت چای می ریزم

دیروز هم

نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم

دوست داری بخند

       دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

         مثل آینه مبهوت باش !

مبهوت من و دنیای کوچک ام

 

دیگر چه فرق می کند 

             باشی یا نباشی

                            "" من با تو زندگی می کنم ""

            {رسول یونان}   

 

پی نوشت : این روزها اصلا حالم خوش نیست