لذت ندانستن!!!

همیشه بی هوا پیدایت می شود ، درست مثل عطسه های فصلی ، دقیقا وقتی که منتظرت نیستم ، مثل افرادی هستی که فکر می کنند هرچه دیرتر به میهمانی ها بروند ، شان آنها بالاتر به نظر می رسد . درست در لحظه ای که همه چیز طولانی می شود ، سر بزنگاه کش آمدن ، می دانی ؟وقتی نیستی هرکار هزار سال طول می کشد انگار ! پرتاب می شوم به دنیای کودکی ، به دنیای ندانستن ها ، حتی ثانیه شمار هم به دوازده نمی رسد، اگر نگاهش نکنی . وقتی آب می خورم ، آب لیوان تمام نمی شود ، از بس که زیاد دارد! هرچه با خودکار می نویسم  ، جوهرش تمام نخواهد شد، کوچه ها ته ندارند انگار ،هر چه درخت را بالا بروم  به تهش نمی رسم !اما وقتی که آن مرد با آن نگاه یخ زده آمد، همه چیز سرعت گرفت ، دیدم که دارم دنبالش می دوم ، با آن پاهائی که روی زمین نبود اصلا ! با من حرف می زد ولی من نمی شنیدم ، حتی جیغ هم که زدم ، کسی نشنید ، حتی خودم ! زمستان بود ولی من یخ نکرده بودم و او خندید ، فضا را بوئی شبیه استفراغ پر کرد ، نترسیدم، عقب نرفتم ، جا نزدم ، ولی لیز خوردم ، انگار چیزی زیر پایم خالی شد ، گریه نکردم ولی تو آن وقت رسیدی ، گریه ام گرفت ، می دانستی که دیر است ولی باز هم دیر آمدی ، حتی دلت نسوخت وقتی که زوزه ی سگان ، ترس را در گوش من قطره قطره می ریخت ، حتی نیامدی تا خنده ی آن مرد پایان یابد ، همیشه دیر می کنی !

 مشکل آنجاست که تقدیر ، اسیرهای مستاصل خود را خوب می شناسد ، مشکل آنجا بود که حتی اگر شناسنامه ات را بسوزانی ، هویتت تغییر نمی کند و آن وقت است که همه لکنت می گیرند و تو که از همان اول لال بودی ، فقط لبخند می زدی ، حتی اتفاق هم نیفتادی . ولی همین برای سوگواری دلم تا قیامت کافیست  ، اکنون وقتی دلم هوای گل های حیاط می کند ، تو فرا می رسی  ، نه اینکه تو بیائی ، ترس آنکه پنجره نباشد و دیوار باشد ، وجودم را پر می کند ، این هدیه توست به من ! چه کنم که همیشه با شومی هم قطار بودی ، چه کنم که معشوقی هستی که وفای به عهد را به کمال می داند ، درست در لحظه ی اوج لذت پیدایت می شود ولی امان از هم قطار تو ، می دانی ؟ فاجعه زمانی آغاز می شود که می فهمی و مجبور می شوی که بگوئی " همه چیز خوب است " فاجعه زمانی است که می فهمی بازی را باخته ای ، ولی سعی می کنی که به خودت تلقین کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده است ، می دانی تقلبی در کار است ولی دوست نداری بازی را به هم بزنی ، لذت ندانستن !!!

 

دستان همیشه باز

يااباالفضل که نامت تداعي کننده بخشش است و ايثار و جان بخشيدن به لبان تشنه بسيار !

شکسته ايم در انتظار آفتابي که فقط عطش نبارد و همه طلوع باشد. نشسته ايم با لبهاي زخم بسته و زبان به کام کشيده و جرعه جرعه يادت را مي نوشيم و چشم مي دوزيم به جاده زمان،دست سايبان چشم و دل تپنده از اميد.

مي بينمت که مي آيي،نشسته اي بر اسبي ابلق،با دستاري سبز بر سر و در دست مشکي پرآب. مي آيي تا آب بقا بخشي،تو که خورشيد لقا هستي و ما که خسته ايم،تب زده ايم.ما که بر پاي خواستن ها و نتوانستن ها شکسته ايم،چندان منتظر مي مانيم که اگر قابل باشيم دست تو عطشمان را فرو نشاند تا مگر که پلک هامان باز شود و ترک لبهامان هموار. تا مگر به زمزمه يادت سبز شويم و به زنده ماندنمان اميدوار.

مهربان برادر!ما آب مي خواهيم نه سراب و امروز  در روز شهادت تو بار ديگر يادمان مي آيد که چقدر به داشتن تو محتاجیم و آفتاب ناجوامردانه ی کربلا هنوز بر سر شما فرود می آید

 

پی نوشت :حسین بیشتر از آب ، تشنه ی لبیک بود ، افسوس که به جای افکارش ، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگ ترین دردش را بی آبی نامیدند .

پی نوشت ۲ : در عجبم از مردمانی که زیر تازیانه های ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که آزادانه زیست . (دو پی نوشت از شریعتی )

 

برغم مدعیانی که منع عشق می کنند

 

از بزرگترین حسرت های من در زندگی آن است که چگونه شد که در ظرف چند سال تمام رقت قلب و پاکی احساسم را از دست داده ام . کامو می گوید سقوط تدریجی است ولی این سقوط چگونه آغاز گردید و من مست چه بودم که از آن آگاه نگشتم. شاید اولین ضربه را در جلسه داستان خوانی بر پیکر بی تحرک دیانتم وارد گشت  که داستانی در مورد نامه یک پیامبر به خدا ،با حال و هوای شاعرانه نوشته بودم و ناگاه دختری از جایگاه نقد برآمد که تو داستان به این قدرت را چرا اینگونه به پایان برده ای . منتقد جوان داستان من از من می خواست که قهرمان داستان بلند شود و بر صورت خدای خودش سیلی بنوازد . دوست داشت که چهره ی خداوند را چهره ی کریه یک انسان به تصویر بکشم واعتقاد داشت تصویر بدیعی ست ولی چه کنم که نه من او بودم و نه او ، من . من که قائل به قرائت کازانتازاکیسی بر خداوند بودم که می گفت خداوند را خدا صدا نکنید که خدا مفهومیست انتزاعی و انسان را می ترساند ، او را پدر خطاب کنید که محبتش اینگونه است و تنبیهش شبیه تر به او .

مراد آنکه بر خلاف تمام جوجه آنتلکتوآل های حال حاضر ، نه تنها بلد نیستم ادای خداستیزی درآورم ، بلکه افسوس و حسرت می خورم که چگونه بوده است که در شب های احیای ماه رمضان های سال های نه چندان دور راحت تر اشک می ریختم و محرم که می آمد ، واقعا پایه روضه ها گریه ام می گرفت  و و همچنان سرگشته در پی دلیلی می گردم که چه بر سر من آمده است و تنها امیدم آن است که هنوزوقتی دعای عرفه از زبان امام حسین را در وبلاگ سوسن جعفری خواندم ، بر خودم لرزیدم  . همان طور که شعر زیبای دوست خوبم حمیدرضا برقعی که در ذیل می آورم به رغم خواندن و خواندن چند باره ام هنوز مرا تکان می دهد.

 

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد 
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

تقدیم به سانسور

سانسور، ترجمان استیصال جامعه ایست که هیچ جواب منطقی و حتی غیرمنطقی برای چالش های خود نمی یابد ، نتیجه التقاط تاریخی اندیشه و انگیزه است ، فرزند نامشروع جوامع طبقاتی است که در پی طبقاتی ساختن اندیشه هاست و "آزادی اندیشه"مطعون ترین و مذموم ترین مفهوم فضای مه آلود سیاسی ماست که همواره هجمه عظیمی از تهدید و توهین و تکفیر به سویش می آیند.

این روزها عبارت " مشترک گرامی دسترسی به این سایت مقدور نمی باشد "اصلا پیام عجیبی نیست ، حتی سخنان وزیر ارشاد مبنی بر تخلف ۷۰ درصدی کتاب در دولت های قبلی ،تعجب کسی را بر نمی انگیزد، جالب تر آنکه هیچ نویسنده ای نیز از سانسور کتابش شرمگین نمی شودحتی در ذهن عوام هم این سوال را تداعی نمی کند که چرا این گونه حکم اعدام برای آن اثر صادر شده است . همان طور که حکم توقیف نشریات منتقد ، تازگی ندارد ، حتی گلایه های نویسندگان و هنرمندان هم از سانسور آثارشان تکراری و یکنواخت شده است .

سیاستگذاران فرهنگی ما ، خدا منشانه بر مسند قدرت تکیه داده اند و چون داور میدان فوتبال از این سو به آن سوی میدان می دوند و به این و آن کارت قرمز نشان می دهند و نویسنده و هنرمند را کارمند دون پایه ای میخواهند که هرچه عقل ناقص آنان می پسندد ، در کتاب وجود خود بپروارانند.

اما عجب آنکه فاجعه پس از سانسور اثر هنری رخ می دهد ، هنرمند چه سانسور را بپذیرد و سر خم کند و چه از آن استنکاف کند و به خلوت خود بخزد ، مغلوب گردیده است . اگر به هر بهانه ای سانسور را قبول کند و وفاداریش را به آفرینش خود زیر سوال ببرد و از احساسات باطنی اش بخواهد که زین پس دروغ بگوید ، نه تنها دیگر اندیشه ای به ذهن او راه نمی یابد بلکه کلماتی که تا کنون از فرط تردی دائم در ذهن خلاقش آب می شدند و بوجود می آمدند با این دوگانگی او کم کم به سنگ تبدیل خواهد شد که مگر نه آنکه هنرمندهرچه را که احساس می کند به تصویر در می آورد و حتی اگر راه دوم را انتخاب کند و در مقابل جبر حکومت ، سبک سری کند و سانسور را به استهزا بگیرد و عطای مخاطب بی شمار را به لقای آزادی ببخشد ، نا خودآگاه به گوشه عزلت تبعید خواهد شد و شاید دچار رادیکالیسمی ناخواسته در عبور از خط های قرمز شود .

سخن کوتاه ، آنکه هیچ شکی نیست که سانسور اندیشه را مثله می کند و راه را برای رواج تعلیمات خرافات در جوامع بی منطق باز می کند ولی خود سانسوری ، فجیع ترین اثرسانسور است ، آنجا که نویسنده در انتخاب هر کلمه تردید می کند که آیا از خط قرمز عبور کرده است یا خیر . چه انتخاب کند که عصیان کرده و در فرطه رادیکالیسم قرار می گیرد و چه رها کند که دچار خود حذفی شده است و این چنین است که سقوط با تخدیر ادبیات و هنر آغاز می شود.

پی نوشت : این عبارت "مشترک گرامي دسترسي به اين سايت امکان پذير نميباشد "  هم در جای خودش زیباست . چون اصلا فارسی نیست ، در ی فارسی زیر یائ آخر دونقطه نمی گذاردند و اصلا نمیباشد درست نیست و در ستش نمی باشد است .